" تا اینکه توانست مرد کاملی را در رویا ببیند."
بورخس، ویرانههای مدور
در آغوش گور: بازگشت
به میشا
چشمهای عزیز، بنوازیدم. در زیر پوستام که سفید میشود، و لب بنفشِ تلخ،
تا آنگاه لحظهای با پوست من،
تیلههای رنگ، آبیها، سبزها و بیش
قهوهایِ سیاه، بترکید. وقتِ روزی همانطور
که
دارید
میدوید،
بی
خود، و وجد میآید و یاد من
دریاست، - میشود موج
لذتِ پوستم، -
را در قرنیهی گشاده با تخدیر، و چاقو
فرود میآید
هر ضربه، پوست میترکد: پوستم: چشمهای عزیز
تیلهِی شکافته : من که به شما
گرفتارم.
*
چشمهای عزیز!
شما که میترکید، دنیا در من وقتی. و خواهم خندید،
عجیب شده استخوانم. تیغ را بر پوست، شکافته، شکوفههای در من تنیده.
میبارید، بر
من، خون: تیلههای رنگ. با شما
من، و محبوبههایم
بینا-ایم
و شما - همه را - خواهم سوزاند، رگهایم را با هر
ضربه
عجیب شدهام... چاقو
تا بردارم
امیر حکیمی
نهم فوریه 2011
پینوشت – این تنها ببر یا کره اسبی وحشی و شریر نبود، بلکه ترکیبی بود از این دو حیوان خشماگین و نیز گاو نر و گل سرخ و طوفان. – بورخس، همان داستان
1 comment:
انگاری گوینده در حال خواب یا مستی یا هر جور دیگه ای که هشیار نبوده گفته!اینها رو
Post a Comment