« nous
sommes comme dans un poste,
d’où l’on n’a pas le droit de s’échapper
ni de s’enfuir »*
Phédon (62b) ; Platon
"جفت پاره"
رسم،
بازی.
دنبال سرباز افتادم.
پیدا شد. پرِ سیاه بازوش. کسی نگاه نکرد. مردم بودند، میآمدند، میرفتند، همانطور
آمدند و رفتند. یا ندیدند. من دیدم آن لحظه نفهمیدم چون افتادم و بلند شدم و
دنبالش با فاصله، نبیندم، دستم را گرفتم به میلهی قطار صورتم را پنهان کردم شال
گردن.
رفت توی تونل. رفتم.
دستم مشعل که ببینم، میسوخت و چشم پرنده میکشید، میدیدم، نقرهای بود. با
آوازی، نقرهای. هراس کردم.
به هوش آمدم پنج ستون
و منبر بود هشت پله، چوبی. جای نشستن آن بالا خالی و بر دستههاش سر، گرد، آن صورت
پرنده. فرش همهجا توی نوری از پنجرههای چرخیده اطراف گنبد، چشمم را میخورد، نمیدیدم.
یا هیچکس نبود. نه صدایی بود، یک نور موذی. یادم نیامد. خواستم تکان، نمیخورد
پاهام و دستم، پشتم میسوخت، از پشتم، زیرم
فرش نبود. به هوش آمدم، گونهام سنگ بود چسبیده، تشنه بودم، لیسیدم و زبان دور
لبهام، خنک بود سنگ. ولی نمیدیدم. وقتی دیدم گونهام روی سنگ، نور چشمم را خورد
سرم را چرخاندم بستم سوخت دوباره باز کردم اینطور که بستم سایههایی آمد توی وحشتی
که پشت پلکم گیر افتاده بود یادم بیاید سایهی مردی و پرندهای، رفتن و قطار و
شال. توی شالم بویم بود وقتی نفس میکشیدم، بو را دوست داشتم میخواستم خودم را
بخورم، نفسم میرفت تو، یادم آمد میترسم نمیخواهم ببیندم دنبالش میروم نگاهش میکنم،
هیچ مو نداشت توی صورتش و نه توی سرش و کلاه نداشت پیدا بود اول فکر کردم ازین
آدمهاست چاقو دارند و اسلحه دارند و مو ندارند و چشم دارند، ترسیده بودم بارها
دیدهام او را، همهشان او، و روی پوست خنجری یا نشانهای زخم شده. خودم را میکشیدم
تو با نفس بو میکردم میخوردم، سرم گیج میرفت قطار. دیگر ندیدم، سایه سیاه شد،
سیاهی که نورِ بیرونِ پلک بود، توی صورت بود، باز کردم، به زحمت. گونهام را
برگرداندم، خواستم تکان بخورم نه پایم نه دستم خورد، چپ را دیدم ستونِ نزدیک، شاید
دو متر و آن طرف راست ستون، پایین پایم یکی و یکی بالاتر از سرم آنقدر که میتوانست
بچرخد دیدن و بعدن یکی دیگر را و منبر. چون آنجا را میشناختم فکر کردم از قبل میشناختم
آنجا بودهام بوی آشنایی و مزهی سنگ خنک بود، زبانم میسوخت.
تلسما.
«زمین بر پشت ماهی
و ماهی در آب است»
حوصله.
صورت جادو.
زخم. زیر ناخنم پوستِ
کنده. بیدار که شدم از انگشت مکیدن، مزه پوست و آن چیزها. سیاهی.
سودابه دستم را - از
کی بود. وقتی خواب بودم نبود. - میخارید. نباید بخاری. گفت - بست. لخت بودم و از
جای پوستهای کنده، زردی و نارنجی. میخواستم، چشمم را، بستن، ندیدن. و لکههای
سیاهی. زانو زد. رنگ از روی زخم برمیداشت، بر بوم میپاشید. پالت رنگهایش، تنم،
سینهام، رنگهای زخم. و بوم.
دور اتاق چیده بود
صورت وُ در پای بومی وسط اتاق افتاده، من. توی بوم تنها یک صورت، مجموع همهِ
صورتهای دیوار، صورتهای ماهی، مار، اسب، نور و آن مرد، آن پرنده.
قلمو را توی زخم فرو
میکرد، بلند میکرد، روی بوم میکاشت؛ لذیذ مویی که دور سوراخ را میخاراند، دوست
داشتم اگر انگشتش را فرو میکرد. نمیدیدم دستش را هرگز. و زخم را مشت کند. دوباره
از حال رفتم.
و او حریص خواب من
بود.
نقاشی.
بعد از توی من بود میکشید
گفت. و نمیدانست وقت کشیدن چه. اول پرنده شد و از توی پرنده بیرون آمدند، هر یک
صورتی و صورتهای حیوان و مرد، قاب میشد.
و او مهربان بود.
نگهبان من بود. با اینکه زندانی بودم. دستم را میبست و در اتاق میگذاشت میرفت،
گرسنه. میگفت.
و گفت ببین. زخمی پس
سر، بالای گردن، سوراخی. که رنگش نمیآمد به قلمو. انگشت فرو کرد سنگ را بیرون
کشید.
گفت ببین. سنگ بالشم
بود. یخ بود وقتی چشم باز کرده بودم توی آنجا و دور و برم را باز میشناختم،
مسجدی. شمع آورد سودابه و توی سنگ پیش شمع صورت مرد بیمو که از در کوچکی زیرین
منبر، به اتاقکی میرفت، پرنده دنبالش. حافظهام بود، حافظه. گفت آینده.
از در کوچک رفتم حیاط
کوچک شد، آن وسط حوض. دورتادور گلهای صورتی و سفید بالا رفته، از دیوار، دیوار
خیلی بلند و نور حیران توی حوض فرو میرفت و اطراف، دور حوض، چند کودک جمع به خنده
توی سر آن یکی میزدند، دورش را گرفته و او، نشسته بود، کاغذ زیر دستش، بر لبهِ
حوض که بلند و چهارگوش بود، قلم، دستش، میکشید و صورتش پیدا نبود، پرنده را.
آن ترس دوباره آمد،
عرق سرد کرده بودم، آنها که میگفتند نمیتوانم کشیدن نقش. نمیتوانستم، صورت خودم
توی آب حوض، صورت کودک. میدانستم نمیتوانم. میخواستم. صورتم توی آب، میشکست، کج و موج.
خیس از جا پریدم،
قلمو توی زخمیم مینواخت. بیرون کشید انگشت به پیشانیم و آرام کف دستش. گذاشت.
نرم شدم. یادم نمیآمد.
گفتم.
سودابه. چشماش اگر
میخندید، خندید.
و دیگر جان نداشتم.
احساسی که داشتم همان بود. صورت روی بوم، کودک. توی آب.
حوصله.
انگار روزها همانطور
میگذشت من با زخمهایم، خارشهای...، روی هم. گاهی چشم گشودن و او بود، میدیدم،
گاهی؛ و باز از حال میرفتم. هرچه دیده بودم، روی بوم، آویزان، دور تا دور، کشیده
بود. یادم نمیآمد، نگاه میکردم، تا..، شاید.
نقاشی.
کودک پرنده را گفت بپر.
بالی بیرون جهید. اول منقاری. بال دیگر.
پرواز شد. به نور
رفت.
کاغذ توی دست کودک،
خالی بود.
و وقتی بالا میرفتم،
به آن پسری که میخندید، به آن که میگفت نخواهم توانست، به آنکه توی سرم زد، به
حیوانهایشان، گفتم. یکی اسب شد، آنکه هیچ نگفته بود و آرام نگاهم کرده بود،
سوار، از دنبال من. و یکی ماهی، او را خورد که توی سرم میزد و آن که میگفت
نخواهم توانست، مارش... و آنکه میخندید...
چشم باز کردم، صورت
من بود، مو نداشت، میخندید با چه پرنده، روی شانهاش، سیاه.
و سودابه، با زخمهای
من، آواز میخواند.
امیر حکیمی
چهارده سپتامبر 2012
* “…we men are in a kind of prison and must not set ourselves
free or run away…”; Phaedo (62b) translated by Harold North Fowler
1 comment:
Не вспоминай меня когда уйдёшь, не вспоминай
И если в жизни ты другого встретишь
не забывай
Post a Comment