فریاد ز دست نقش
فریاد
وآن دست که نقش مینگارد
- سعدی
"جهان پوستی / صورت آندرومدا *"
به او گفتم میآید، بیاید اینجا، هم را ببینیم.
پنج سال بیشتر بود ندیده بودماش. که آدم را فراموش کرده و آدم فراموش کرده. ولی
فراموش نکرده، من فراموش کرده بودم. نمیدانست کجایم. نوشت. بعد از احوالپرسی. میخواست
حرف بزنیم. اسکایپ. زدیم. سیگار روشن کردم. تصویرم توی دود بود و تاریک بود
پیرامون. خیلی ابراز خرسندی میکرد و من هیچ حس نداشتم. بار آخر توی اسکان دیده
بودماش. قهوه خورده بودیم. همان وقت هم اشتیاق نداشتم. منتظر مانده بودم. دیر
آمده بود. چیزهایی که یادم میآمد، توی کافه، آدمهایی را تماشا کرده بودم و سیگار
تندتند و با اینکه دلم میخواست با آنها حرف بزنم، حرف نمیزدم و او هم که آمد،
سلام کرد، نشست، معذرت نخواست دیر آمده. چشمهای روشن بود و پوست روشن بود و لبخند
روشن و من لبخند قهوه بودم. حرفی که میزد از داستان و فیلمنامهای نوشته بود.
آنطور که گفت دیدم ننوشته. طرح کوتاهی بود که همانوقت، توی راه که میآمد، اینطور
فکر کردم، به ذهنش رسیده، و چون حرف نداشتیم، من آنطور نگاهش میکردم، میخواستم
بروم سر میز کناری، به مردی که به زنی دروغ میگفت، بگویم اینطور نگوید و اگر میخواهد
طوری بگوید که زن باور کند... گفت اگر هرطور بگوید زن باور میکند چون نمیخواهد
باور نکند و بعدن که بخواهد باور نکند، راستش را هم باور نمیکند و من برگشتم
سرجایم روبرویش نشستم دیدم دارد همان ماجرا را تعریف میکند، بدون اینکه رفتن و
آمدنم را فهمیده باشد و با جزییات بیشتر و گوش نکردم. حوصلهام ته کشیده بود.
همانطور سیگار کشیدم و اینجا شب بود و آنجا که او، روز بود. فهمید حرف ندارم. با
این همه اصرار کرد. گفت دارد میآید آن طرفها، و اگر بداند من کجا هستم میآید من
را هم ببیند بعدش میرود ایران. فهمیدم از خستگی و کلافگی. با مکث زیاد. معلوم بود
منتظر است بگویم بیاید کجا و بگویم خیلی دلم میخواهد ببینماش. برای من تفاوت نمیکرد.
میل به دیدن او و هیچکس نداشتم. و فکر کردم میآید اینجا باید بیاورماش خانهام و
پذیراییاش کنم و ببرم جاهایی را نشانش بدهم و حرف بزنم. گفتم. چاره نداشت. او هم
مستاصل بود. میخواست ببیند روزگاری بهتر از من دارد و آدم بهتریست از من و
امیدوار شود. به مکعبی فکر کردم سیاه بود و از بیرون توش معلوم نبود و کسی توش
حبس بود و از بالا توش آب میرفت و آن آدم توی مکعب خفه میشد و این پرفورمانسی
توی گالری بود و مردم تماشا میکردند و هر روز یک آدم تازه توی مکعب، توی مسکو،
لندن، مادرید، پاریس، نیویورک. گفتم فیلمت چه شد. یادش نیامد. گفتم من توی شرکتی
که کار میکنم، کارم انتخاب طرح برای فیلم کوتاه است و اگر رییسم تایید کرد، شرکت
تهیهکنندگیاش را به عهده میگیرد و اگر دلش خواست، میتوانم طرحش را ببرم و
بودجهاش را بگیرم و بعد اینطور میشود و آنطور میشود و یکریز توضیح دادم. میدانستم
فیلم نساخته و نمیسازد و نمینویسد و رفته بود پی زندگیش. هاج و واج نگاهم کرد و
هیچ یادش نیامد آن روز توی کافه آن طرح را برایم تعریف کرده بود که من هم هیچ یادم
نمیآمد چه بود. اینطور میفهمید کار دارم و سرم شلوغ است و نمیآمد و یادش میآمد
یکوقتی دلش از آن کارها میخواست و نکرده بود و دلش میسوخت و دلم خنک میشد؛ با
اینکه کاری نداشتم، همه را از خودم در آوردم. ولی گفتم بیاید. برای او وقت دارم.
منت گذاشتم گفتم قدمت روی چشم. و او فهمید یا نفهمید. فکر میکرد من همان آدم پنج
سال پیشم، هیچی نمیگویم، خوبم.
توی کافه که نشستیم من آبجو خواستم و او قهوه
خواست، ساعت ظهر بود، تشنه بودم. پیر شده بودم. از توی چشمهایش دیدم و این خوب
بود، برق میزد و خوشحال. و او زیباتر از آنی بود که یادم میآمد یا ندیده بودم.
داشت میگفت راه چطور بود و توی فرودگاه چطور بود و ایرانی چه مصیبتیست و باید
برگردد. دیدم خوب شد آمد ولی نپرسیده بودم شب کجا میرود و چقدر میماند و خودش هم
نگفته بود. لیوان بوی تخم مرغ میداد. و چاق شده بود. و منتظر بود من چیزی بگویم.
گفتم لیوان را و هرچه نگاه کردم کسی نیامد بگویم لیوان را و بلند شدم رفتم یارو را
پیدا کردم گفتم و آمد و تعجب کرد و برد و عوض کرد و دوباره آورد و تا ایستاده بود
به دهان بردم و بو کردم، بو نمیداد، گفتم این خوب شد. رفت. فکر میکردم حرف زدهام
و حالا باز نوبت اوست و گفت شوهر کرده و شوهرش ایرانی نیست و خوب بود ولی نمیخواست
و ولش کرده بود و داشت برمیگشت شاید
بماند ایران. فکر کردم پس ایرانی که نیست چرا گفت ایرانی مصیبتیست و فکر کردم
لابد مد شده. حیف شد به حرف میزد از راه و فرودگاه گوش ندادم، داشتم فکر میکردم
چرا آمده دیدن من. بار و چمدان همراهش نبود که بخواهد پیش من بماند. و با قطار
آمده بود و آنها را شهر دیگری پیش دوستی گذاشته بود. لابد. نگفت. اگر بخواهد میگوید.
فکر کردم خودم را جای او بگذارم، دارد به چه فکر میکند و هرچه گذاشتم دیدم دیوانهام
و غریبی میکنم و معلوم است از مصاحبت با ایشان خوشحال نیستم. ولی چون میدانست
زیباست خیال میکرد من هم مثل همه، برای آن هم که شده دوست دارم. دیدم راست میگوید.
فکر بکری کردم برای همکاری که دوستم بود و گاهی شبهای مستی با هم میخوابیدیم،
پیغام نوشتم توی گوشی که بیاید کجا و تظاهر کند دوست من است و با این دوستم که
آمده بود مرا ببیند یکطوری رفتار کند و تاکید کردم نوشتم make her
uncomfortable. نوشت حالا نمیتواند. شب میتواند.
تا شب خیلی بود. گفتم اگر جنگ بشود من هم برمیگردم. گفت برای چه برمیگردی. گفتم
برای مردن. چشمش را به لبهی فنجان دوخته بود و جای لبهایش را قاطی قهوه تماشا میکرد.
دستم را پیش بردم روی دستش گذاشتم. سرد بود و کرخ بود و مثل قدیم نبود. برعکس آن
بار، این بار موشکباران فرار نمیکنیم، نمیرویم داهات. فکر کردم. واقعن دلم به مردن
میخواست. فکر کردم شاید دلش تنگ شده فقط برای دیدنم آمده و نه چیز دیگر. و برعکس
بهتر این نیست همه بمیرند. گفتم هرکس به خودش فکر میکند و هرکس خودش بهتر میداند.
معلوم نبود دربارهی چه میگویم. میدانست شوخی ندارم، توی چشمم دید. این بار تحمل
سکوتش راحت نبود. دلم میخواست حرف بزند و آن شیطنتی که قبلن داشت، داشته باشد و
یک آدم دیگری نباشد و توی اسکان به جای اینکه خداحافظی کرده باشیم، چیز دیگری گفته
بوده باشیم. بعد هم بلند شدیم راه رفتیم و من دستش را دیگر نگرفتم و تندتند میرفتم
و او با کفشهای پاشنهدارش همپای من نمیتوانست و خسته میشد و جلوتر میایستادم
تا برسد و دوست داشتم معذرت بخواهم.
گفتم بچه چه شد، آن همه دوست داشت بچه بیاورد.
کنار دریا بودیم. کفشهایش را در آورده بود و روی شن دویده بود و دامنش را بالا
کشیده بود و پایش را به آب زده بود و من هم کفشم را کنده بودم، ندویده بودم، کناری
نشسته بودم و مردم کم بودند را تماشا میکردم و او را و موج را. پاهایش را دیدم پیر
شده، خطوط تغییر رویش مانده، کنارم که نشست، وقت نشستنش دیدم. جواب نداد. سرش را
میخواست روی شانهام بگذارد، شانه کشیدم و خندید و به دریا نگاه میکرد و من هم
از لای پاهام شن را تماشا میکردم، انگشت کشیدن دلم میخواست، شکلی. بلد نبودم. یا
بنویسم چیزی. شب موج میآمد نوشته را به آب میبرد. هرچه فکر کردم چیزی به ذهنم
نیامد که به آن کار بیاید، گفتم یک خط شعر بنویسم همهاش مصدر توی سرم میآمد که
هیچ معنی نداشت و شاید همان هیچ معنی نداشت را باید مینوشتم. بعد خیال کردم به
خطوط پیری روی کمرش و شکمش، که من هم داشتم. دلم میخواست ببینم. مثل روبروی آینه
که میایستادم و نگاه میکردم و چندشم میشد و شکمام را تو میدادم و کش و قوس میآمدم
و فکر میکردم دیگر باید ورزش کرد و دوید و سیگار نکشید. گفتم کاش بزنیم به آب.
سرد بود. از گوشهی چشم جمع کرده نگاهم کرد، لابد بفهمد جدی میگویم یا چه. جدی میگفتم.
میخواستم ببینم. همین را، بیآنکه فکر کنم چه فکر میکند، گفتم. نفهمید، یا خودش
را به نفهمی زد، که جدی میگویم. بلند شدم شلوارم را در آوردم کتم را و پیرهنم را
و شرتم را و دویدم به آب. نخواستم خوب براندازم کند. دو سه تای دیگر توی آب بودند،
مرد بودند و یک زن. پشت سر را نگاه نکردم میآید، نمیآید. سرما عجیب بود و من از
دریا، میترسیدم بخوردم. و تا جایی که تا گردن توی آب بودم رفتم هنوز برنگشتم نگاه
کنم ببینم آمده، نیامده. و از آب تا آنجا که رسیدم، سرم را بیرون نیاوردم و آنجا
که رسیدم هم نیاوردم، لبهایم را روی آب جوری که سرم بیرون نیاید، نفس گرفتم و باز
همانطور زیر آب رفتم و عینک نداشتم درست نمیدیدم تا خسته شدم. دلم میخواست همینطور
بروم، پیش چشمش گم بشوم. قبل از اینکه خفه شده باشم، از حال میرفتم و در از حال
رفتگی، ماهی بزرگ میآمد و حمله میکرد یا دسته ماهی کوچک میآمد و حمله میکرد و
از تنم میکند، یا هر دو با هم حمله میکرد و من هنوز زنده بودم درست مثل آدم که
از تن ماهی زنده میکند و سوشی میخورد و بیچار را به آب میداد. انتقام طبیعت.
آنوقت در ساحل دیگری برمیگشت جنازه، بی صورت، بعد از وقتها و شناخته نمیشد. توی
آب شاشیدم و سعی کردم رد شاش را پی بگیرم که غیرممکن بود و چند ثانیه گرمای یک دمه
بود و از بچگی خوب بود. آن وقت دوباره خودم را خواستم توی فکر او بگذارم. نمیآمد.
هنوز هم نگاه نکرده بودم. اگر آنقدر میماندم که بترسد، شاید آمد ولی من تا
برنگشته بودم نگاه نکرده بودم نمیفهمیدم و نمیخواستم برگردم نگاه کنم. و شاید میآمد
اگر پنج سال پیش بود من باید دنبالش میرفتم که خودش را گم و گور نکند ولی حالا
دیگر نبود. بی فایده بود. داشت چه کار میکرد. یک نفر آمده بود کنارش نشسته بود به
حرفش کشیده. و وقتی برگردم رفته. و اگر برود تا چند سال دیگر، شاید، یک گوشه دیگر دنیا، من که میخواستم
بمیرم، اگر جنگ نمیشد، لابد هم را میدیدیم و چه میشد. گرسنه بودم. خوب میشد
برمیگشتم رفته بود و فکر میکردم با چه کسیش، اهمیت ندارد. و میرفتم یک چیزی میخوردم
و به دوستم مینوشتم نمیخواهد شب بیاید یا برویم یک جا لبی تر کنیم و بعد با او
به یاد این میخوابیدم و او با من به یاد یک نفر دیگر و این با اویی که رفته بود
به یاد من و شوهرش به یاد این با یکی دیگر و همینطور. از این فکر تحریک شدم و با
آن وضع نمیشد برگشت و تازه، از سرما لرزیدن هم بود. موج بلند که آمد دیدم و خودم
را به سینهاش پرت کردم. فراموشی. و تاب خوردن با موج. سلانه سلانه برگشتن روی آب و
کیر که غوغاش خوابیده و رام بود.
برگشتم دراز کشیده بود آفتاب بود و دستش را چتر
چشمش گرفته به آسمان نگاه بود. مرا ندید یا دید که میآیم خودش را به بیخیالی زد.
همانطور لخت بالای سرش ایستادم، آب ازم میچکید. بوی دریا میدادم و بوی جلبک میدادم
و بوی نمک میدادم. شکمم را تو داده بودم، خندید گفت بیخود زور نزن. چیزی نداشتم
خودم را خشک کنم جز اینکه دراز بکشم کنارش با آفتاب و سرد بود اما نه مثل آب. گفتم
چرا نیامد. میترسید سرما بخورد. پوزخند من. گفت و چونکه حامله است. یکجوری گفت
انگار چیزی نمیگوید و من یک جوری به روی خودم نیاوردم انگار از قبل میدانستم،
فقط عجیب این بود که فراموش کردهام. فکر نکردم، گفتم چه ربط دارد. و کاش میآمدی.
و سرماش خیلی خوب بود قلقلکی که میداد و موجسواری و فراموشی. و چشمهایم را بستم.
کتم را انداخت رویم را پوشاند که معلوم نباشم نه اینکه سرما نخورم و دستش را آورد
بالا روی سینهام، نه لرزان، با موهای سینهام بازی گرفت. و من چشم باز نکردم و
تکان نخوردم گفتم دلم میخواست بروم گم شوم ببینی. گفت میدانسته. آرام گفت. و
صورتش را برگردانده بود سرش را به دستی گرفته نیمرخم را تماشا میکرد. میدانستم
بیآنکه ببینم. میدانستم میدانسته. میدانستم موبایل را برداشته نگاه کرده به که
اس ام اس زدهام، چه نوشتهام، میدانستم به روی خودش نمیآورد. میدانستم میدانسته
میخواستم برگشتم رفته باشد. میدانستم میدانسته میخواستم چروکهای پوستش را
ببینم. میدانستم میدانسته اگر میآمد خفهاش میکردم. میدانستم میداند دارم به
اینها فکر میکنم و میدانم دارد لبخند میزند. و دستم را گرفت روی سینهاش گذاشت
و دستم را گرفت روی شکمش گذاشت. و من خیلی خودم را نگه داشتم مشت نکوبم و خیلی
چشمم را نگه داشتم گریه نکنم.
امیر حکیمی
* آندرومدا :
(Andromeda, Andromède)
یک – صورت فلکی "زن بر زنجیر" یا "امرةالمسلسلة"
را گویند. بیرونی در کتاب "التفهیم" چگونگی آن را در عنوان و شمارش
صورتهای فلکی منطقةالبروج اینطور نوشته "بیستم صورت اندرومیدا و نیز مر او
را المرأة التی لم تر بعلا خوانند یعنی آن زن که شوی ندیدست و نیز او را مسلسله
خوانند یعنی به زنجیر بسته و او چون زنیست ایستاده و این زنجیر ابوالحسن سر صوفی
میان دو پای او همی کند".
دو – در اساطیر یونان، دختر سفئوس و کاسیوپیا،
پادشاه و ملکه اتیوپی، است. او را پرسئوس، هنگام بازگشت از کشتن مدوسا، زنجیر کرده
به صخرهای بریافت و نجات داد. تلخیصی از روایت اُوید در متامورفوسس شبیه به این
است که چون آندرومدا را به زنجیر دید پرسئوس، به زنجیرها نفرین خواند و گریست و از
نام او و آن سرزمین پرسید. دختر شرمگین، به دیده اشک آورده، دست بسته به زنجیر،
خاموش ماند و چون دگربار پرسید به تعریف آمد... - چنین بوده که مادرش "به
غرور" خود را زیباتر از نرئیدها دانسته و آنها به پوزیدون، خدای دریا، شکایت
بردند. پوزیدون خشمگین، کتوس، هیولایی دریایی را به انتقام فرستاد. سفئوس پس به
سراغ کاهنی رفت و کاهن چاره در آن دانست که دختر، آندرومدا، را به قربانی برای
کتوس، عریان بر صخرهای در ساحل زنجیر کنند؛ و چنین شد. پرسئوس که داستان را
دانست، کتوس را کشت و آندرومدا را رهانید و به زنی گرفت. (متامورفوسس، کتاب چهارم،
پرسئوس و آندرومدا)
No comments:
Post a Comment