همسایه ی عزیز من !
می خواهید بدانید کدام وسیله طرز کار استاد شما را رایج و سریع الاثر می کند؟
- وسیله به دست من و شما نیست، دوست عزیز جوان من !
هروقت که کشور ایران، فرهنگ داشت و دیوارهای طویله خراب شد. تا وقتی فرهنگ نیست، هیچ چیز نیست. هروقت که همه چیز بود، این هم هست، ولی متاسفانه خیلی مانع در راه است . . .
جوان های ما که در دوره های عالی ادبیات کار می کنند، احمق و خفه تر می شوند، زیرا دیگران اینطور می خواهند. متصل استادی عالی مقام می تراشند و متخصص های درس نخوانده در پشت دیوار خانه.
ولی شما شاعر هستید چه کار دارید به این کارها؟ شما کارتان را بکنید. اگر شما کیف می برید و پیش افتاده اید، یقین بدانید روزی هم دیگران کیف می برند که مثل شما پیش افتاده اند.
باز به شما می گویم : بنویسید. نوشتن، زندگی ست. پیش از هرکس خودتان کیف می برید. حکایت اینکه دیگران چرا به این حد اعلا نرسیده اند، روزی خواهد رسید. فقط باید بدانید که هنوز نرسیده اند، باید بدانید در گندابی به سر می بریم. من فقط این را می گویم و چیزی اضافه نمی کنم، فقط باز تکرار می کنم به دست من و شما نیست.
خرداد بیست و سه
نیما یوشیج
پیش آمده برای خودم بنویسم... کم پیش آمده اما. این را روزی کسی گفت که همه چیز برای دیگری ست و حالا تصدیق می کنم که برای دیگری ست. وقتی برای خودم می نویسم برای دیگری ست، دیگری ست که من را به نوشتن می نشاند، دیگری ست که می خواند، دیگری ست که به یاد می آورد و دیگری ست که فراموش می کند. این را تصدیق می کنم که تکه های من از این دیگری ست که جا مانده هرکجا. دیگر اما حوصله ی نوشتن نیست. فاصله ای که افتاده بین نفس کشیدن و زنده ماندن در این شهر مسموم، خیال را نمی گذارد جایی برود آن طرف تر از کوچه ای که آنجا دختری در خون غلتید و خونش در چشمهای ما پاشید. یا آنکه یادت می آید که در کوچه ای فرعی می دوی به هوای فرار و یکباره روبرویت می بینی دو تا حیوان قلچماق به جان بچه ای افتاده اند و وقتی قصد پیش رفتن می کنی که جلویشان را بگیری، یکی شان که درشت تر است و صبع تر، هفت تیرش را در می آورد و پسرک را خلاص می کند و تو که از صدای گلوله جا خورده ای تنها می توانی پاهات را برداری و بدوی و آنقدر که تا از نفس بیفتی و ندانی با بغضت چه کار کنی و دست و پایت کرخت و سرد، اضافه باشد بر تنه ات. بعد کسی می پرسد چگونه ای؟ می گویی بله، داغم خیلی، از داغی وخیمم، از وخامت گذشته... یکروز اینها را می نویسم و خودم را خلاص می کنم. بالاخره فهمیده ام که چطور می شود آنقدر خشمگین بود که اگر مجالی باشد کسی را کشت... یعنی کشتن معنا دارد، جا دارد، امکانش برای من هم هست... آنقدر نفرت جمع می شود که آدم می تواند.
اینها را برای خودم می نویسم. برای اینکه فراموش نکنم. این که هرچه اذیتت می کند را فراموش کنی، راهش نیست، باید اینجا باشد تا بازگردم و به یاد آورم. دیگری همین است که به یاد بیاورم. دیگر نمی توانم خوابهایم را بنویسم. دیگر نمی توانم آن جزییات احمقانه را به یاد بیاورم که زندگی ای ست برای خودش، تلخ تر از این بوده همیشه، اما، حالا این تلخی به کام تر است که کابوسی ست دنباله دار. می روم بیرون، که بگردم توی خیابان، که نگاه کنم توی صورت مردم، که چطور می توانیم همه چیز را نادیده بگیریم و باز به همان کاری باشیم که تا پیش از این بوده ایم و گاهی بخندیم و بعد می بینم که اشتباه می کنم، که هیچکس شبیه خودش نیست آنطور که عادت داشت به شبیه به خود بودن و هیچکس نمی خندد و هیچکس صورت ندارد و هر صورتی چروکیده و رنگ پریده که رد می شود، در خطوطش دقیق که می شوی، در شکل راه رفتنش، و نگاه کردنش، اضطراب را می بینی و نفس تنگی را و رنج را، حتا اگر وقتی بپرسی، شانه بالا بیاندازد و برایت ادای لبخند در بیاورد و از کنارت بگذرد. آن روز هم گفتم، بعد از این دیگر چگونه می شود خندید؟ فهمیده ام که چطور کتابی مانند "سور بز" یا "گفتگو در کاتدرال" یوسا، زاده می شود. چطور "سرزمین گوجه های سبز"، خواب و خیال دخترکی وحشتزده نیست در سرمای کمونیستی بلوک شرق و چطور آدم می تواند این همه سنگین باشد، که همیشه پر باشد و خالی اش را ندیده باشی و چطور آدم از سایه ی خودش هم می ترسد.
وقتی خودم را پیدا می کنم، دارم فروغ می خوانم :
در کوچه باد می آید
این ابتدای ویرانی ست
آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی ی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می گیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سرشکسته
پناه آورد؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی ی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.
یا :
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند؟
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشته است
. . .
من از کجا می آیم؟
و این شعری ست کم کم مال چهل سال پیش. انگار برای امروز گفته بعد هم رفته خودش را انداخته جلوی ماشین، کشته. آدم که نمی تواند دیگری را بردارد، خودش را برمی دارد تا دیگری را بردارد، یعنی می رود آن وسط تا دیگری بماند.
این ها را به خودم می گویم.
شهریور هشتاد و هشت
می خواهید بدانید کدام وسیله طرز کار استاد شما را رایج و سریع الاثر می کند؟
- وسیله به دست من و شما نیست، دوست عزیز جوان من !
هروقت که کشور ایران، فرهنگ داشت و دیوارهای طویله خراب شد. تا وقتی فرهنگ نیست، هیچ چیز نیست. هروقت که همه چیز بود، این هم هست، ولی متاسفانه خیلی مانع در راه است . . .
جوان های ما که در دوره های عالی ادبیات کار می کنند، احمق و خفه تر می شوند، زیرا دیگران اینطور می خواهند. متصل استادی عالی مقام می تراشند و متخصص های درس نخوانده در پشت دیوار خانه.
ولی شما شاعر هستید چه کار دارید به این کارها؟ شما کارتان را بکنید. اگر شما کیف می برید و پیش افتاده اید، یقین بدانید روزی هم دیگران کیف می برند که مثل شما پیش افتاده اند.
باز به شما می گویم : بنویسید. نوشتن، زندگی ست. پیش از هرکس خودتان کیف می برید. حکایت اینکه دیگران چرا به این حد اعلا نرسیده اند، روزی خواهد رسید. فقط باید بدانید که هنوز نرسیده اند، باید بدانید در گندابی به سر می بریم. من فقط این را می گویم و چیزی اضافه نمی کنم، فقط باز تکرار می کنم به دست من و شما نیست.
خرداد بیست و سه
نیما یوشیج
پیش آمده برای خودم بنویسم... کم پیش آمده اما. این را روزی کسی گفت که همه چیز برای دیگری ست و حالا تصدیق می کنم که برای دیگری ست. وقتی برای خودم می نویسم برای دیگری ست، دیگری ست که من را به نوشتن می نشاند، دیگری ست که می خواند، دیگری ست که به یاد می آورد و دیگری ست که فراموش می کند. این را تصدیق می کنم که تکه های من از این دیگری ست که جا مانده هرکجا. دیگر اما حوصله ی نوشتن نیست. فاصله ای که افتاده بین نفس کشیدن و زنده ماندن در این شهر مسموم، خیال را نمی گذارد جایی برود آن طرف تر از کوچه ای که آنجا دختری در خون غلتید و خونش در چشمهای ما پاشید. یا آنکه یادت می آید که در کوچه ای فرعی می دوی به هوای فرار و یکباره روبرویت می بینی دو تا حیوان قلچماق به جان بچه ای افتاده اند و وقتی قصد پیش رفتن می کنی که جلویشان را بگیری، یکی شان که درشت تر است و صبع تر، هفت تیرش را در می آورد و پسرک را خلاص می کند و تو که از صدای گلوله جا خورده ای تنها می توانی پاهات را برداری و بدوی و آنقدر که تا از نفس بیفتی و ندانی با بغضت چه کار کنی و دست و پایت کرخت و سرد، اضافه باشد بر تنه ات. بعد کسی می پرسد چگونه ای؟ می گویی بله، داغم خیلی، از داغی وخیمم، از وخامت گذشته... یکروز اینها را می نویسم و خودم را خلاص می کنم. بالاخره فهمیده ام که چطور می شود آنقدر خشمگین بود که اگر مجالی باشد کسی را کشت... یعنی کشتن معنا دارد، جا دارد، امکانش برای من هم هست... آنقدر نفرت جمع می شود که آدم می تواند.
اینها را برای خودم می نویسم. برای اینکه فراموش نکنم. این که هرچه اذیتت می کند را فراموش کنی، راهش نیست، باید اینجا باشد تا بازگردم و به یاد آورم. دیگری همین است که به یاد بیاورم. دیگر نمی توانم خوابهایم را بنویسم. دیگر نمی توانم آن جزییات احمقانه را به یاد بیاورم که زندگی ای ست برای خودش، تلخ تر از این بوده همیشه، اما، حالا این تلخی به کام تر است که کابوسی ست دنباله دار. می روم بیرون، که بگردم توی خیابان، که نگاه کنم توی صورت مردم، که چطور می توانیم همه چیز را نادیده بگیریم و باز به همان کاری باشیم که تا پیش از این بوده ایم و گاهی بخندیم و بعد می بینم که اشتباه می کنم، که هیچکس شبیه خودش نیست آنطور که عادت داشت به شبیه به خود بودن و هیچکس نمی خندد و هیچکس صورت ندارد و هر صورتی چروکیده و رنگ پریده که رد می شود، در خطوطش دقیق که می شوی، در شکل راه رفتنش، و نگاه کردنش، اضطراب را می بینی و نفس تنگی را و رنج را، حتا اگر وقتی بپرسی، شانه بالا بیاندازد و برایت ادای لبخند در بیاورد و از کنارت بگذرد. آن روز هم گفتم، بعد از این دیگر چگونه می شود خندید؟ فهمیده ام که چطور کتابی مانند "سور بز" یا "گفتگو در کاتدرال" یوسا، زاده می شود. چطور "سرزمین گوجه های سبز"، خواب و خیال دخترکی وحشتزده نیست در سرمای کمونیستی بلوک شرق و چطور آدم می تواند این همه سنگین باشد، که همیشه پر باشد و خالی اش را ندیده باشی و چطور آدم از سایه ی خودش هم می ترسد.
وقتی خودم را پیدا می کنم، دارم فروغ می خوانم :
در کوچه باد می آید
این ابتدای ویرانی ست
آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی ی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می گیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سرشکسته
پناه آورد؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی ی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.
یا :
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند؟
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشته است
. . .
من از کجا می آیم؟
و این شعری ست کم کم مال چهل سال پیش. انگار برای امروز گفته بعد هم رفته خودش را انداخته جلوی ماشین، کشته. آدم که نمی تواند دیگری را بردارد، خودش را برمی دارد تا دیگری را بردارد، یعنی می رود آن وسط تا دیگری بماند.
این ها را به خودم می گویم.
شهریور هشتاد و هشت
1 comment:
مسلخ
در کوچه خبری نیست هنوز
دلقکهای ِ این بازی، تمسخُر آمیز، در انتظار بلوائی دیگر در این کرانه اند
باد میآید از طاقه های ِ شرق،
بر بیابان ِ مدائن، بر این کویر لوت
از رهگذاران ِ جادهء ابریشم دیگر اثری نیست
و جای صُم اسبهاشان هم حتی در رمل ِ زمان متفون
*
در کوچه باغ - طبر، میگُدازد تنیدهء شاخه ها را در هوا، یکی یکی
عروسکها، آنها که در نمایش وحشت سیر گشته اند،
در چاله هایِ محض به رگبار میشوند
قصه، قصه از دیار مصور و شجر های ِ کاغذیست
از اِنگاشته ای، به رنگ ِ آب
عجیب حکایتیست داد و ستد در این کرانه
شمشیر در مُقابل ِ عشق، سینه در مقابل ِ نیزه
تا بوده، همین، و دیگر هیچ
در کوچه باد نمی آید
واین انتهای ِ ویرانیست
دامون
از مجموعهء چکاوَک
2009/06/01
Post a Comment