پیرمردی که وارد شد چهرهای نجیب و ریش سفید و بلندی داشت. او پیرهن رومی سفیدی به تن کرده بود که تا مچ پاهایش میرسید.
پیرمرد گفت: سلام رفیق، به خودم اجازه دادم که وارد رویاهایت بشوم.
از کتاب "سه روز آخر فرناندو پسوا – واپسین هذیان"
آنتونیو تابوکی
یادآوری: بخشی از یک کتاب – خاطرات جعبه
چون یک تفنگ همیشه یک تفنگ است
برادرم خودش را کشت. گلولهای توی قلبش. نفهمیدم چطور توانست قلبش را نشانه بگیرد. ما هم آنجا بودیم. نگاهش میکردیم. خون زد بیرون و افتاد. مرد. هاج و واج من و خواهرم و برادر دیگرم تماشایش کردیم. نمیدانستیم چه باید بکنیم. روی لباسش دایرهی سرخی درست شد، پیراهن کتان سفید. فکر کردم با جسد چه باید کرد؟ کسی باورش نمیشود خودش زده باشد توی قلبش. چرا نزد توی سرش یا دهانهی کلت را نکرد توی دهانش؟ فکر کردم خواهرم بزند زیر گریه. نزد. داشتیم بازی میکردیم و او افتاده بود کنار میزی که دورش نشسته بودیم. دوباره تاس انداخت خواهرم. انگار نه انگار، او اصلن نبود، برای همین مرد. بعد هم من داشتم در آسمانخراش بلندی میدویدم که طبقه طبقه نبود، همهاش یک طبقه بود که در شیبی ملایم به هم وصل بود یا یک جور دیگر. دالانی که به دالانی دیگر میرسید و به ناکجا میرفت، گم شده بودم. از چیزی فرار میکردم. نمیدانستم برادر بزرگی دارم. وقتی فهمیدم، مرد. همانطور که میدویدم فکر کردم آنکه خودش را کشت او نبود، برادرم بود و من برادر خودم بودم و او شاید خود من بود که داشتم میدویدم و آنجا که میدویدم، توی تاریکی از دالانی به دالانی که تهاش نوری آبی میزد، بعد از آنجا بود که افتادم کنار میز. خون زیادی نیامد. دست کشیدم به سینهام و پرسیدم چه شده؟ فکر کردم حقش بود. آدم نمیتواند راجع به مرگ اینطور حرف بزند. یک نفر هم دنبالم میدوید. بازی را نمیدانستم. صداهای ناشناس، نور آبیی عجیب و فرار. برای همین فکر کردم نمیتواند او باشد. یادم آمد مرده به دنیا آمده بود. مادر گفته بود. قبل از من. مادر گفته بود. پس کسی نبود، کنار میز، آنجا. خواهرم بازیاش را میکرد، برادر کوچکتر هم نگاهش روی صفحهی بازی بود و نوبت من شد. چه باید بکنم. تاس قرمز شیشهای را برمیدارم و از تویش نگاه میکنم و همهجا قرمز و صورت خواهرم و آن صورت دیگر. میپرسم چه کارش کنیم. با خودم. یکی سر تکان میدهد و خواهرم که همیشه سر تکان میدهد. جمعش کنیم؟ نمیدانم. تاس را میاندازم:
برادر کوچکتر داستانی نوشته و از من میپرسد به تفنگ غیر از تفنگ و اسلحه چه میگویند. یادم نمیآید. میخندد. چی نوشتی؟ میخواند:
پدرم که داشت میرفت، سفر میرفت، پنج سالم بود، گفتم برایم پلیاستیشن بیاورد. تفنگ را گذاشتم روی سرش و گفتم اگر نیاوری این را میگذارم اینجا و با لگد از خانه میاندازمت بیرون.
بعد میخندد. می گویم بنویس تفنگ الکی، اسباببازی لااقل. عصبانی میشوم و فکر میکنم چه دارد میگوید. یادش میآید: مسلسل. سیگار میگیرم. میگویم خوب نیست، او میخندد. وقتی میخندد فکر میکنم نمیفهمد. مثل او. آن یکی که افتاده روی زمین. اگر میفهمید حالا مجبور نبود بدود، بدود توی دالان سیاهی که بازی بود؛ و دو تا سه آمد که یعنی دوباره بیاندازم.
برادرم خودش را کشت. برادر بزرگم که دوست داشت با خواهر کوچکم عشقبازی کند. همین شد که خودش را کشت. من میدانستم. آزارش به هیچکس نمیرسید. این فکر دیوانهاش کرده بود. برای همین با هفت تیر کوچکی که نفهمیدم از کجا آورد، خودش را کشت. دیدم که لباس سفیدش سوراخ شد و خون آرام آرام از سینهاش بیرون زد. دایرهای سرخ گردِ سوراخ شکل گرفت. من و خواهر کوچکم تماشایش کردیم که افتاد. دهانمان باز مانده بود. صدایی هم نیامد. فکر کردم اسلحهاش صداخفهکن داشته. نداشت! منتظر بودم خواهرم بزند زیر گریه. او که نمیدانست برادرم دیوانهست. نزد. بهت گرفته بود، چشمهاش گشاد شده بود. فکر کردم شاید میداند. از خودم پرسیدم من هم نباید؟
اسلحه را برداشتم و گذاشتم روی شقیقهام. نتوانستم. تکان نمیخورد انگشتم. گذاشتم روی سینهام. اینطور که اصلا نمیشود. به خواهرم گفتم چطور توی سینهاش زده؟ سر تکان داد. چه میدانست. حالا شاهد من بود. گفتم تو شاهد منی. بعد لولهی تفنگ را توی دهانم کردم. قبلش سیروس گفته بود این بهترین شکلش است. چرا؟ احتمال خطا کم است. گفت به علاوه وقتی لوله را در مجرای دهانت فرو میکنی، آرامشت بیشتر است. همین است که کشیدن ماشه سادهتر میشود، اعتماد به نفس آدم بازمیگردد وقتی لوله می گذرد از حریم خارجی و دهان سردی فلز را و مزهی عجیبش را کشف میکند. گفتم عجب راست میگفت. ترش و گس بود فلز. بعد داشتم میدویدم در دالانی تاریک به دالانی روشن آبی. نفهمیدم چه شد. صدایی هم نیامد. دیگر خواهرم را ندیدم، برادر بزرگم که آنجا دراز افتاده بود را هم دیگر ندیدم. با خودم فکر کردم برادر بزرگ که منم. خودم را کشته بودم و بعد ایستاده بودم کنار خودم و خواهرم که هاج و واج نگاهم میکرد که افتادهام روی زمین و داشتم به یاد میآوردم که خودم را کشتم. این هم عجیب بود، هرچه فکر کردم یادم نیامد کِی هفتتیر را از دهانم بیرون کشیدم به قلبم زدم. اگر میفهمیدم بهتر بود. دنبال دلیل گشتم. پیدا نکردم. بازی میکردیم. دور میز نشسته بودیم. یکهو زد به سرش. افتاد دنبال خواهرم و بعد خودش را کشت. کدام برادر بزرگتر؟ نداشتهام. مادر که میآید میگوید. متحیر نگاهمان میکند: چه مزخرفاتی!
***
دوباره معتاد قهوه میشوی. اسپرسو سیاه و سیگار پشت سیگار. مینشینی و سرت را می کنی توی کاغذهات. بیرون نمیروی و در خانه میمانی بیآنکه هوای الکل داشته باشی. گاهی پنجره را باز میکنی و سردت می شود، دوباره میبندی و از بوی سیگار خفه میشوی، دوباره بازش میکنی. فکر میکنی کاش پنجرهها هم کنترل داشته باشند، بشود همینطور نشسته باز و بستهشان کرد. یکهو ریموت خراب میشود، پنجره نیمه باز میماند، همیناش خوب است. سرمای ملایمی میآید و در عوض بوی سیگار میرود. تحمل صدای هواکش را نداری. پشه هم میآید. شاید موش هم بیاید. مگس، سوسک و دیگران. دلت نمی آید هیچ کدام را بکشی، می گیریشان و میاندازیشان بیرون و آنها دوباره باز میگردند. فکر میکنی برایشان تله درست کنی و گیرشان بیاندازی و چند روز که توی تله ماندند تنبیه می شوند و دیگر برنمیگردند. با این فکر ور میروی و مدتی می گذرد. همانطور هم داری به مارمولکی که روی فرش میرفته نگاه میکنی. از مارمولک بدت میآید. اما او هم زندگی دارد، تقصیر خودش نیست، گیر افتاده. دلت میسوزد که از گرسنگی بمیرد. بعد خواب برادرت را میبینی که خودش را کشت و باقیی ماجرا. قهوه صورتت را به هم می پیچاند. خوشت میآید وقتی خطوط صورتت در هم میروند. خودت را باختهای. تلخیای روی لبهایت هست که همه چیز را توضیح میدهد. این را برایت گفتهاند. نمیفهمیده.
به امیر اس. جی
از مجلد اعترافات
آبان هشتادوهشت
6 comments:
مبارک باد این خانه تکانی
انگار بخش نظرات را تازه گذاشتهاي. من مرتب اينجا سر ميزنم. نوشتههات ميخكوبم ميكنه و باور نميكنم چهطور موقع خواندن هيپنوز ميشوم و وقتي از خواندنت فارغ ميشوم انگار از سفر دوري، از يك سفر به كنار يك درياچه بازگشتهام. مرسي كه هستي و مرسي كه مينويسي
شط
دارم ترا ميخوانم. از اول. چه هيجاني! باز هم كشف دنيايي ديگر. دنيايي نه از جنس تكرار من يا ديگران من. يكسر ديگر. يكسر ديگر
شط
salam
taze didam ejazeye nazar midahi
Garche adat kardeim be bi nazari
zende bashi
چرت می نویسیدآقا. از روح نادانیتان به سرفه می افتم. گذاشتن نظرات برای فهم این امر خوبست
پشت این پرگویی خالی و این ادبیات دستمالی شده و این تقلید انسانی خانه دارد. از او بنویس.
بعد از مدتها يه چيز خيلي خوب خوندم. سيرابم کرد کلي هم بهم الهام داد
مرسي
Post a Comment