در خواب بودم که پرنده
استخوان درشتی را
بر قلب گیاهییَم فرود آورد
"وصلت در منحنی سوم، مجلس اول"
پرویز اسلامپور
"جغرافیای سگ"
یکم.
به امیر حکیمی
سیگار، آب و دستمال کاغذی تمام شده؛ سه روز است آدم ندیدهام. باید بروم بیرون. از آنها میترسم، شاید از نرمی پوست دستشان، یا سرما. شمارهی روزها از دستم بیرون رفته و تاریخ و ماه و موهایم. وقتهایی که ادای جسد میشوم، به سقف خیره میشوم، متوجه میشوم سقف ترک خورده و متوجه میشوم کاغذ دیواری پارهست. پارگی را میگیرم، میروم توش، توی اتاق او میافتم که صبحها ویولن سل مینوازد و نمیگذارد بخوابم، به عوض من هم شبهایش را میگیرم و با یک ریتم یکنواخت پایم را به تخت میکوبم و چون انتهای تخت چسبیده به دیوار اتاق اوست. ولی او اعتنا نمیکند، میخوابد، صدای نفسنفساش توی خواب را میشنوم، از پس دیوار. یک شب هم که خواب بود و من از توی پارگی کاغذ سرک کشیدم، دیدم هدفون به گوش دارد و صدای مرا نمیشنود که به سمتش میروم و پاهایش را تماشا میکنم در آن نور کم و آبی که از آیپادش یک جعدی به پوست سفیدش داده بود و من چون ترسیده بودم کس دیگری آنجا باشد، به دیوار چسبیدم و باز خودم را پیش کشیدم، پایم به چیزی روی زمین برخورد کرد ولی او خواب نبود. چون سیگار بیشتر نمیخرم که مجبور باشم بروم بیرون و در پاگرد به صورتم نگاه کنم و دست به ریش چند روزهام بکشم. در را که باز میکنم بوی گند ماهی و شاش مانده، یکباره توی دماغم میزند، مجبور میشوم نفسم را حبس کنم و کلاهم را روی پیشانیام پایین بکشم تا آن بو به پوستم نگیرد و از طبقهی یازدهم با آسانسور، تابوت روشنی که هر آن گمان دارم سقوط کند، پایین میروم؛ آنوقت آن یک نخ سیگاری که نگه داشتهام را که همان اول توی جیب پالتویم میگذارم هربار که پاکتی باز میکنم، پیدا میکنم و اگر نشکسته باشد همانجا توی آسانسور روشنش میکنم و بعد دستکشم را از جیبم در میآورم. توی راهرو، روی دیوارها چیزهایی به زبان خودشان نوشتهاند که سر در نمیآورم و چیزهایی کشیدهاند با بوی شاش و آشغال. در ورودی ساختمان را که باز میکنم، سرما که توی صورتم میخورد، یکباره تکان سختی به استخوانهام میافتد و گوشهایم را از آن صدای لعنتی توی بالش پنهان میکنم و میخواهم فریاد بزنم که خفهاش کند ولی او همچنان مینوازد و من فکر میکنم به دستهایش و وقتی چشمم را میبندم، دستهایش را میبینم که روی پارههای تنم آرشه میکشد و تارهای پوستم را میبرد و همینطور گوشت و بعد تا استخوان دستم، آنوقت آن دست دیگر دست او نیست که دست خود من است وقتی بهتر تماشایش میکنم، که آرشه را بر دست دیگرم میکشد و چشمهایش غرق لذت میشود و توی همان خواب یا فرداش، استخوان و زخم و گوشت چرک کرده و او بر چرک آرشه میکشد و چیزی لزج از دستم میریزد و لذتی حیوانی در چشمهایش میریزد و من دلم میخواهد بردارم پای آبیاش را با چاقویی که تازه خریدهام، پاره کنم اما هربار تا میخواهم نزدیکش بروم برمیخیزد و برجایش مینشیند و به جایی خیره میشود که من نمیدانم کجاست. به زن پشت دخل میگویم دوتا مارلبرو قرمز، احمق یکی به من میدهد و پستانهای مشکش وقتی خودش را میکشد که سیگار را از قفسه بردارد، آویزان میشود و باز آن نور آبی. معمولن بعد از چند ثانیه دستش را روی صورتش میگیرد و من مجبور میشوم از همان شکافی که آمدهام به اتاق خودم برگردم و با خودم عهد کنم فردا شب پایش را خواهم برید. ولی همان صبح با صدای سازش باز از خواب میپرم وقتی به زحمت چشمم به هم میرسد، دارد با ناخنهای کشیدهاش، با دست سفید برفش، پوست از صورتم برمیدارد و پنجه فرو میکند در کنارههای پوستم و من سر میجنبانم به خلسهی رضایت و موهایش را توی مشت میگیرم.
به آندری زنگ زدم. گفتم بیاید با هم فکری بکنیم. چون او تنها کسیست که اتفاقی توی یکی ازین شبکههای اینترنتی پیدا کردم که انگلیسی میداند و عکاس خبریست و نمیدانم توی این قبرستان چه غلطی میکند. هفتهی پیش با هم برای تماشای شهر رفتیم و او جاهای تاریخی شهری را نشانم داد که سال 1945 یکبار ویران شده و بعد جاهایی را نشانم داد که آلمانها اردو زده بودند و زمینگیر شده بودند و چون از سرما یخ میزدند و میمردند گورهای دستهجمعی برایشان میساختند که جسدها روی زمین نماند، ولی جسد یخزده کاری به کار زندهها ندارد اما برای اینکه گرم شوند و من فکر کردم لابد بعضی جسدها را میسوزاندهاند، و آندری سرش را تکان داد، برای اینکه گرم شوند. آن وقت خواستم از آن نور آبی و از آن شکاف برایش بگویم و خواستم او را ببرم توی اتاق و بخوابانم روی تخت و از او بخواهم به سقف خیره شود و برای سه شبانه روز به همان حال بماند تا ببینم او چه خواهد دید، ولی وقتی دراز کشید روی تخت، قد بلندی دارد آندری و چشمهای آبی دارد و موهای مشکی دارد و دستهای کشیده دارد و دوربینش را همیشه همراه خودش دارد، و چراغ را خاموش کردم و فقط نور چشمکزن موبایلش مانده بود، چه پاهایی دارد. برای همین از خیر گفتن گذشتم و چون ترسیدم رفتم توی آشپزخانه کارد را پشت شلوارم قایم کردم و به آندری گفتم با او کاری ندارم ولی او میخواست با هم بیرون برویم، ولی من نمیخواستم با او بیرون بروم و سرمای تیغ چاقو از ستون فقراتم پایین رفت. وقتی رفت دراز کشیدم و پایم را به دیوار کوبیدم و ریتم گرفتم ولی او به روی خودش نیاورد و به سقف خیره شدم و فکر کردم دلم تنگ شده.
آن روز قرار بود داریا بیاید خانه را تمیز کند. من از جایم تکان نخوردم. همانطور دراز افتاده بودم و چون پیشتر کلید خانه را به او داده بودم، شنیدم صدای باز شدن در را و اینکه کسی میآید تو و چون یادم نمیآمد چه روزیست جا خوردم. طرفهای ظهر بود و من نای بلند شدن نداشتم. به زحمت سیگاری روشن کردم و داد زدم. او هم که فکر نمیکرد خانه باشم، جا خورد. آمد لبهی تخت نشست و گفت دوتا بچه دارد و عکسهای پسرهایش را نشانم داد و اضافه کرد شوهرش در شهر دیگریست و آنجا کار میکند و گفتم چقدر عجیب است که تو میتوانی با من حرف بزنی اما حرف نمیزد، لالبازی میکرد و همینطور که دستهاش را تکان میداد، یکجوری تکان میداد که به تن من برخورد پیدا میکرد و من مجبور میشدم خودم را مچاله کنم و کنار بکشم و او با من کنارتر میآمد تا اینکه گفتم برود پی کارش و چشمهایم را بستم. بعد پسرهای داریا از سر و کولم بالا رفتند وقتی سربازهای یخزدهی آلمانی دور و برم آتش میگرفتند و ایستاده میسوختند. و آنها اسباببازیای توی دستشان بود و با آن روی سر من بازی میکردند و من روی دستم آرشه میکشیدم و او چشمهایش پر از هیجان و رخوت میشد. صدایم را بالا بردم و به داریا گفتم برود برایم سیگار و آب و دستمال کاغذی و نان بخرد و گفتم پول روی جاکفشی هست، ولی او نفهمید و هدفونش را توی گوشش فرو کرده بود و همینطور که آشپزخانه را جارو میکرد، صدای جارو کردنش را میشنیدم، رام اشتاین گوش میداد و بعد آمد که اتاق را تمیز کند، خم که شد من دستم را به پاهایش کشیدم، او همچنان رام اشتاینش را گوش میکرد. من هم همینطور که چشمهایم بسته بود و پسرهای او روی سرم بازی میکردند، دستم را از زیر دامنش گذراندم و کفلش را مشت کردم، سربازی شعلهور میدوید، پایم را به دیوار کوبیدم.
دلم نمیخواست به آندری زنگ بزنم.
صدای در را شنیدم، اول بلند نشدم. ساعت پنج صبح بود. داشتم پایم را به دیوار میکوبیدم. فکر کردم آمده بگوید نمیگذاری بخوابم، فکر کردم پا نداشته باشد، چشمهایم را بستم و پای آبی توی دستم بود و صورتم خونی بود و میخواستم بروم آب بخرم. فکر نمیکردم آپارتمان مرا پیدا کند، خوشحال شدم. در را باز کردم، آمد بالا، صدای آسانسور آوردش، در را باز گذاشتم بیاید تو، خودم دراز کشیدم روی تخت، چشمم را بستم، هدفون توی گوشم بود. پایم را به دیوار میکوبیدم.
امیر حکیمی
13 یانویه 2011
پینوشت –
و نمرود پنداشت آتش ابراهیم را بخورد و نابود کرد. پس سوار شد و از آنجا گذشت و هیزم همچنان میسوخت و در آن نگریست و ابراهیم را بدید در آتش نشسته و یکی همانند او پهلوی او نشسته، از آنجا بازگشت و به قوم خویش گفت: "ابراهیم را دیدم که..."
تاریخ طبری، جلد اول
2 comments:
این متن یک هفته با من آمد ،، هرجا که رفتم
یکم، اختلال زمانی افعال با اختلال زمان فرق میکند. دوم، آنجا که آن دست دیگر دست او نیست در شرق بنفشه معنا دارد اینجا تو می خواهی معنا بدهد.سوم، آندری با ماشین لباس شویی چه تفاوتی دارد؟ چهارم، سربازهایت مرا به جایی در برف و سمفونی ابری برد.تا اینجا که اولی را خواندم، جغرافیای اتاقت را دیدم بقیه شهر را انگار که به آن قلاب کرده باشی.
Post a Comment