آیا مادرم داشتن مرا اعتراف کرده است؟
- سزار وایهخو
"بیدار نمیشویم،
تنها از رویایی به رویایی تبعید میشویم"
برای مادرم
نادیا دوست مادرم بود توی مصر. من عکسش را دیدهام. چهل سال پیش در حیاط الازهر. آنها هم کلاسی بودند. مادرم فراری بود، پدرش از هراس ساواک و داستانهای آن زمان او روانه کرد. نفهمیدم چرا مصر، شاید چون دوستان دیگری داشت آنجا و آنها وقتی انقلاب شد برگشتند و اعدام شدند. مادرم کوچکتر بود، شانزده سال داشت یا بیشتر. او هم برگشت، مادرم، وقتی انقلاب شد. رابطهاش با نادیا تا سال شصت ادامه داشت، یا شصت و یک. برای هم نامه مینوشتند. نامههای نادیا با عکسهایش در کشوی مادرم بود. من قدیمتر آنها را خوانده بودم، وقتی مدرسه میرفتم و به عربی بود و نمیفهمیدم، کمی میفهمیدم. جاهاییش جوهر پخش شده بود، مادرم یا نادیا گریه کرده بود. وقت نوشتن/ وقت خواندن. چند ماه پیش که برای دیدن من امده بود، یاد نادیا افتاد، میگفت حالا سی سال است از او خبر ندارم. پرسیدم فامیلش را، نمیدانست. گفتم شاید توی انترنت بشود پیدایش کرد. مادرم گریه کرد. گفت دوست دارم بروم آنجا و پیدایش کنم. حالا نادیا زنی مسن است، اگر زنده باشد چون از مادرم پانزده سالی بزرگتر بود. شوهرش مهندس بود و آن وقت اینها حسرت انقلاب ایران را داشتند، زمان انور سادات. یک چیزهایی مادرم از اخوان المسلمین تعریف میکرد. من از همان بچهگی از اینها بدم میآمد. یک ماه پیش خواستم داستان نادیا را بنویسم از روی خاطرات مادرم. هرچه نوشتم، خط زدم. توی کامپیوتر دستی قبلی ماند، همانی که سوخت، همان خطخوردهها.
امروز آلبوم عکسی را دیدم، زنان مصر. یاد نادیا افتادم. به مادرم زنگ میزنم. حالش خوش نیست، افسردهست. آدمی از نزدیکانش مرده و دل و دماغ ندارد. خواهرم میگوید کاری نمیکند. یک گوشه مینشیند؟ من او را افسرده ندیدهام که تصوری از عادتهای تازهاش داشته باشم. بچه که بودم او از اسکندریه تعریف میکرد و از جایی که وقتی دلش برای ایران تنگ میشد، میرفت آنجا و دلتنگیش را مینشاند، شانزده سالش بود. هرگز تصوری از آن تنهایی ندارم. بعد هم آن دوستانش که یکی یکی اعدام شدند. میگویم اگر اوضاع همینطور بماند، شاید یکی دو سال دیگر بشود بروی مصر. من هم میآیم. بعد میرویم دنبال نادیا میگردیم. همان وقت توی قاهرهایم. داریم دنبال نادیا میگردیم. مادر میگوید این خیابان را برویم. خیابانها به هم شبیهاند، کوچههای باریک و بلند با شیبهای نفسگیر. شبیه کوچههای کشورهای حاشیهی مدیترانه. آن خیابان به الازهر میرسد. آن حیاط را میبینم، از مادرم و نادیا کسی عکس میگیرد، نگاه میکنم، عکاس منم. آن طرفتر مردم میدوند و گارد میدود. چمن سبزی در حیاط هست. از زن پیری که عکسی در دست دارد، از مردی که میخندد و از نادیا. عکاس منم. از مادرم. افسردهست. همانجا پیدایش کردیم، درست توی همان لوکیشن عکس. مادرم دختربچهی لاغری شد و نادیا او را بغل کرد. آنها دل سیری گریه کردند. نادیا احوال صغرا را پرسید و احوال طلعت را و احوال مرضیه را. همهشان مردهاند، مادرم گفت. نادیا غمگین میشود. همان سال اولی که رفتم، سال پنجاه و هشت، سال هفتاد و نه. اول صغرا را گرفتند و بعد آنهای دیگر را و طلعت یک دختر داشت و دخترش را توی زندان زایید و تا دوسالگیش توی زندان پهلوی مادرش بود و بعد مادرش را اعدام کردند. این پسرم است. مرا نشان داد. من هم نادیا را بوسیدم. مادرم گفت اشکال ندارد. نادیا دختریست هم سن و سال خودم. به مردم نگاه میکنیم. مادرم میگوید چه خبر شده؟ یکه میخورم. بیدار میشوم. گوشی را برمیدارم. شمارهی خانه را میگیرم. زن میگوید اعتبارتان تمام شده. منتظرم بیاید روی اسکایپ، برایش تعریف کنم. مادرم گریه میکند. نادیا حالش خوب است.
امیر حکیمی
از مجلد اعترافات
1 comment:
آره, بیدارنمیشویم تنها ولی از کابوسی به کابوسی تبعید میشویم.
Post a Comment