" نهار خورده محض رفع کسالت اندکی دراز کشیدم بسیار خوابهای هولناک و صور و اشکال سهمناک میدیدم در این وقت درب خانه جراحباشی را به شدت کوبیدند. چیزی نگذشت که خود جراحباشی سراسیمه با رنگ پریده و حال شوریده وارد اطاق خوابگاه من شد، من از دیدنش متوحشانه برخاستم پرسیدم چه شده؟
گفت دست از دلم بردار حالت گفتگو ندارم. من از غایت وحشت اصرار کرده که خیلی پریشان شدم تازه مگر اتفاق افتاده؟ گفت حالا که در را زدند به عقب در رفتم و پرسیدم که را میخواهید؟ گفتند جراحباشی را. من به گمان اینکه کسی زخم برداشته در را گشوده دو نفر سید را دیدم، پرسیدند جراحباشی کجاست؟ سوال کردم چه کارش دارید. گفتند چیزی که به کارش خیلی میخورد و به عمل جراحی خوب میافتد برایش آورده میخواهیم به او بفروشیم. گفتم چرا جراحباشی منم، چه دارید که فروختن آن را میخواهید؟
یکی از آن دو پدرسوخته گفت شنیدهایم پیه قلب آدم از برای زخم، معالجه و مرهم است و زهره انسان، هر زهری را علاج و دوا و شفای یکتاست. اینک برای تو قلب و پیه دل و زهره جگر میرزا علی بابی را آوردهایم، تو درمی چند میخری؟
ای برادر من از شنیدن اسم میرزا علی، روح از بدنم رفت، چشمهایم به دوران افتاد، قوت زانویم برید، نزدیک بود غش کنم. آن سید ولدالزنای بیحیا دست پرشال سبز گنده خویش نمود و دستمال خونآلوده به در آورده گره آن را گشوده چشمم پارچه پیه خونآلودی دید. همینقدر نمیخواهم گفته در را بسته به خوابگاه تو آمدم."
از "سه مکتوب"، میرزا آقاخان کرمانی
شنبه
نه آوریل 2011
دیوید، همخانهی جدیدم، امریکاییست. البته خودش نمیداند، میگوید آلمانیست، مثل امین رفیق سابقم که میگفت ایرانیست. لوکاس هم خودش را آلمانی میداند. من هم یکبار مجبور شدم بگویم ایتالیاییام، توی مسکو. جنگ بود میان اسکینهدها با قفقازیها. توی مترو چپ چپ نگاهم میکردند، من هم با لهجهی غلیظ گفتم آنکونا. آنها تعقیبم کردند و در پارکی نزدیک متروی دینامو پیش آمدند. ترس نداشت، فقط خیلی سرد بود. سیگار خواستند. از توی جیبم پاکت سیگار را بیرون آوردم، دو نخ تویش مانده بود و آنها چهار نفر بودند. کلههای تیغانداختهشان میدرخشید. آن لحظه فکر نکردم چطور توی این سرما هیچ به سر نمیگذارند. بعدن فهمیدم کلاههایشان توی جیبشان است و این یکجور اعلام هویت است. شبیه ریش توپی لباسشخصیهای خودمان. پنجه بکس و چاقو هم کار باتوم میکند. آنها سراپایم را برانداز کردند و تا مطمین نشدند آذری، ارمنی یا گرجی نیستم، پاکت سیگارم را خالی نکردند. همینطور که برانداز میشدم به دوست آذریِ دوست گرجیام فکر میکردم که دو ماه در بیمارستان بستری بود چون کلهتاسها سیگاری که او به آنها تعارف کرده بود را دوست نداشتند که فرق نمیکرد چه سیگاری، آنها با مشت و لگد به جانش افتادند، ساعت نصفه شب بود و او خونین در میان برف افتاده بود و هیچکس دیگری نیامد کمکش. خودش به پلیس زنگ زد یا نزد یا به بیمارستان.
دوستانش جمع شدند و خواستند آنها که او را تکه پاره کرده بودند پیدا کنند، پیدا نکردند، یک بدبختی را پیدا کردند، کمین کشیدند توی تاریکی و او که آمد، فرقی نمیکرد چه کسی باشد، مثل سیگار که فرق نداشت چه سیگاری. مارلبوروی قرمز، فکر کردم شاید خوششان نیاید و باید به روسی کمک بخواهم و زنگ بزنم به پلیس. و به جان آن روسی بدبخت افتادند و تکهتکهاش کردند که کلهاش تاس نبود. توی گوشیام ضبط کرده بودم کمک خواستن به زبان روسی را برای مبادا. اما برای من یک مشت کفایت داشت. مست بودند. دور و برم را نگاه کردم. میدانستم دنبالم میآیند و نزدیکتر میشوند. قدم تند نکردم. چون فرقی نمیکرد مال کجا باشم. چون همینقدر که موهای بلند مشکی دارم کافی بود. به روسی گفتم روسی نمیدانم. به روسی گفتم سیگار دیگری ندارم. به روسی گفتم ایتالیا و آنکونا. آنها میلان را دوست داشتند، من هم سرم را تکان دادم و خوشبختانه یک قفقازی بدبخت واقعی آن طرفتر رد میشد و یکی از آنها او را دید، دیگریشان همینطور که پاکت سیگار از دستم قاپید گفت برویم سراغ او. و رفتند و من نماندم تماشا، رفتم خانه و به والری زنگ زدم تا بیاید پیشم. نیامد چون شوهرش خانه بود و میخواستند با هم فیلم ببینند. به تاتیانا زنگ زدم و او هم نیامد و بعد برف گرفت. آخر به خانهی ناتاشا رفتم، میخاییل خانه نبود و من شب را در آپارتمان آنها ماندم، میشای کوچک هم پیش مادربزرگش بود. آپارتمان آنها چسبیده با خانهی من بود و من هر شب صداهایشان را میشنیدم. دعواها و معاشقهشان. عصبانی بودم و میخواستم از میخاییل بپرسم چرا سرش را با تیغ میتراشد در حالیکه از آنها نیست. این سوال احمقانهست، روسها فکر ندارند. به جایش از ناتاشا احوالش را جستجو کردم و او با چشمهای سبز گرسنهاش از اتفاقات روزانهی احمقانهی بیمارستانی که در آن کار میکرد گفت.
در بیمارستان پسر نوجوانی که با مشت از قیافه افتاده بود را آورده بودند، عکسش را نشانم داد. سراغ کامپیوتر رفتم و عکسهایی از ایران نشانش دادم. فرق نداشت. غم گرفت ناتاشا. لبهایش لرزید. دروغ بود و روی لبهای من خمید. همانوقت جایی یادداشت کردم: "مسکو از تهران تفاوت ندارد جز آنکه تهران قبریست، مسکو مقبرهای. آدمها، بطریهای ودکای مجسم، اما ترس نداشت. آدمِ بی خود، ترس ندارد. بیخود میگویند روسها مزخرفاند، گرم و صمیمی میشوند اگر پا به پایشان نوشیده باشی، اگر زنهایشان را خوب سپوخته باشی، اگر همان وقتی که پهلوی مردی نشستهای در فکر زنش، دخترش یا مادرش باشی. او از آن لذت خواهد برد، گرم پذیراییات خواهد کرد، انگار سنگینی روی شانهاش را برداشتهای. او آرام است. با تو خواهد نوشید، با تو خواهد خندید، با تو خواهد نگریست به آنها که میرقصند، دختری برهنه گوشهای، زنی سیاه با سینههای پر، بقچهی باسنی شریف. و از تو خواهد خواست که با زن، زنش، تنی بجنبانی. تن مالیده خواهد شد به آن زن، گرم خواهد شد آن زن، نفسش به شماره خواهد افتاد آن زن. بیپروا و تو را خواهد خواست و پس خواهد زد و باز خواهد کشید در شیب و اریب و حبس و نفس و تب، کنار رودخانهی مسکو، یا مقبرهی لنین و توی سرخیِ بیقرارِ هرجای شهر، سرخی توی سفیدیِ آن همه برف؛ بر زمینت میاندازد، بر زمین انبوه تلخ سرد و بر لبهایت خواهد نواخت در زیر نوری که از درختی میآید، تو هرگز مرجع نور را نخواهی جست، هم اوست نور، تاتیاناست یا کاتیا، ناتاشاست. و تو دیگر آن رعشهی برف را نه هرگز از خاطر خواهی برد، نه هرگز آن تراشِ بینی را و نه آن پوست را، کدامشان نمکینِ ککمکی. عشق برای او وزش تنیست که میرود، شبیست که دیگر نیست، وُو تمام عاشقیستوُ دیگر نیست، او یک شب است، شبزن است، زنِ رویات، دیگر نیست، و خداست بیامان، سیرن نه، ایدهی سیرن که اگر خواند، نمیخواند به شنیدن، شنیدن از پوست میشود و از رگ میشود ورم، بترکد اگر، او خواهد مُرد و میدانی، پس میزنی تا نترکد. چه پس زدنی وو از جان نعرهست. آن رییس قبیلهای خواهی شد که هر زن را بگاید پیش از مرد دیگر و باز زنخداست، تو را آنجا خواسته، نشانده. و برای خود میخواهد وقتی شد، نوبتات گذشته، آنجا یادگارهایی از توها هست، توی پوستش، تورمهاست. بیخود میگویند به زنهای روس بدکاره، آنها خوشکارهترین زنهای دنیا اگر نیستند، خوشمیلترینشاناند. آنها، چه چشمهایی، آنها، پوستی، آنها، چه برگ گل." و برای دوستانم فرستادم. زنِ روایت/رویات اسم نداشت. گفتم برویم بیرون ولی سرد بود و آسمان سرخ. لااقل تا میدان سرخ و رفتیم تا دانشگاه مسکو. ایستگاه قبلش پیادهام کرد، پیاده هم شد. دستش را به بازوم تکیه نداد، ترسید. وقتی از او جدا شدم، روز آخر، خواستم ببوسمش، صورتش را پیش آورد، چپگوشهی لبهاش، گونهام را به لبهاش کشاندم، نبوسید. تاریک بود، صورتم زخمیی سوز شد. از کنار رودخانه رفتیم توی جنگل، درختهای آواره، یکی شکسته از بار برف، شاخهای دیگر. صدای سگهای آواره ترساندم. آنجا محل دزدی و غارت شبانهی دههی نود بود بعد از فروپاشی. بوی خون و گازوییل میآمد توی سر من. آنجا بویی نبود. برایم میگفت شبها برای میشا داستان عنکبوت تعریف میکند و داستان مار، مار که بیشتر از توی نافش بیرون میآمد و توی واژناش سر میکشید و فرو نمیشد. آدمهایی را تکهتکه کرده بودند و بعد جسد را در رودخانه انداخته بودند، مارها. عنکبوت لالایی شبهای میشا را برایم تعریف کرد که چطور خانه میسازد و چه تفی دارد با آن همه زور و بهترین جایش که وقتی طعمه را میلیسد و طعمهی جاندار لمس شده به زهر، تکان نمیخورد و مرگ را انتظار میکشد. این را نمیدانست، گردنش را نیش زدم و خاموش شد، توی برف افتاد.
دو تا عکس بود، یکی که همان اول آورده بودندش، یکی بعد از پانسمان. صورت نداشت. فکر کردم صورت پیدا نمیکند دیگر. ماجرای پارک را گفتم و دستم توی دستش، دست همیشه سردم. نبضم را گرفت و ساعتش را پایید و روی پایم نشست و تندتر شد. بلند شدم و رفتیم توی آن سیاهی درختها و تا دانشگاه پیاده رفتیم. دیگر پاهایم را نفهمیدم، یخ زده بودم. صحنههای فیلمهای آیزنشتاین از پیش چشمم میگذشت و بعد تارکوفسکی و یکباره فیلمهای جنگ، سربازهای یخزده، زنهای منتظر، میخاییل. نفرت سینهام را سوزاند، نفرتی که توی مشتم چکید و پستاناش را مچاله کرد. بعد برایش نوشتم مار را بگذارد به رفتن. و صورت جوانک که نداشت لبهاش و زبانش توی دهانم تلخ شد. شاید هم اضافه کردم عنکبوت لالایی خوبی برای شبهای میشا نیست. و برایش توضیح دادم او آن ترس را به میشا میدهد و میشا با آن هراس بزرگ میشود و روانش را میلیسد همانطور که تماشا میکند و توان تکان خوردن در خود پیدا نمیکند. او هم در جواب از مشارکتش در اعتراضی سیاسی نوشت. حسابی خندیدم. برای دیوید نامه را خواندم: برای اعتراض به رانندههایی که فلاشرهایشان را در جاده خاموش نمیکنند و باعث تصادفهای خیابانی میشوند، جمع شدیم و پلاکارد دست گرفتیم و از دولت خواستیم جریمهای برای این رانندگان که پیامبران مرگ و اندوهند در نظر بگیرد و یا به ترتیبی جلوی آنها را بگیرد. دیوید از خندهی من متحیر شد و من مجبور شدم تمام ماجرا را تعریف کنم.
1 comment:
گردبادی از آخ! روسیه دوباره نفرین شده! عجب تکانام داد این روایتای امیر مهربان! حواس ات باشد در آن دوزخ سرد، شبها تنها بیرون نروی! من هم از دوستان روس، و قفقازیام اینجا روایتها از این هفت تیغهها شنیده ام!
Post a Comment