I came from prodigious lands, from landscapes more beautiful than life itself, but never spoke of those lands, except to myself, and told no one of the landscapes glimpsed in dreams. On wooden floors and on paving stones my steps echoed just like theirs, but, however near my heart seemed to beat, it was always far away, the false lord of strange, exiled body.
“the book of disquiet”
by Pessoa
"جهان پوستی"
یادداشت / برای فا *
بیست و هشتم مِی 2008
غیرمنتظره بود. دارم وسایلم را جمع میکنم. هفتهی دیگر از آنجا برایت خواهم نوشت: عشق من! دنیا مرا میبرد. من برای آن چارهای نیاندیشیدهام. به هرکجا که بخواهد و باید دوری را همچنان بپاییم.
همیشه دلم میخواست آن شهر را ببینم و اسپانیولی یاد بگیرم و برقصم. کریستینا میگوید چون شبیه آنها هم هستی. توی اینترنت دنبال کسی گشتم که مگر در آن سر دنیا بشناسم. چیز زیادی نمیدانم. نه از تاریخش و نه از فرهنگ مردمش. ماجرا اینطور شد که کریستینا گفت میرود مکزیک. آنجا برای سازمانی کار میکند که موقوف کولیهاست. مثل اینجا و یا آن وقتی که در مجارستان بود. بعد که ازدواج مان سر نگرفت، فکر کرد چطور مرا از این سرما نجات دهد. همینطور که به دیوار چسبانده بودمش و لبهاش چفت لبهای من، همینطور که پشت به نقشهی روی دیوار داشت، همینطور که چشمهایش میرفت، دستم روی نقشه روی ستون فقراتش که پایین میآمد، در بوینوس آیرس ساکن شد. زیر گوشش آرام گفتم میآیم مکزیکو ببینمات. کریستینا با چشمهای عسلیش، که حلقهی سبزی دورش دارد، توی تاریکی سبزتر، مهار نفس شد و من تا آمدن را معوق کنم، او دوباره بود، گفتم از بوینوس آیرس تا آنجا چقدر راه است؟ او راه را شماره کرد.
عشق من!
لرد بایرون تو، در صداقت، اعتمادش را به تو و هر تویی که پیش میآید و اظهار قلب میکند، باخته، میترسد. رویاها سوختهاند. تو آرزو داری و او برای آن همه آرزو نحیف و رنجور است. اینها دروغهای اوست، تو که میپرسی راستیِ تو چیست. او راستیاش آزادیست که انتخاب کند و میپرسی یعنی چه.
بعد زیر گوشم میگوید فارسی بخوان. هرچه فکر کردم به آنجا بود و فارسی یادم نیامد. فارسی گفتم ترسهایم را برای تو به فارسی میگویم و مینویسم. من از ترس دیوارها و ساختمانها، از ترس آدمها، از ترس خودم به این دخمه پناهنده شدهام و حالا به رفتن فکر میکنم و یا شاید نیما خواندم که خوابید. فرداش مارک زنگ زد و گفت دلت میخواهد بروی بوینوس آیرس؟ مارک که وکیل است و بدون اینکه پولی از من بگیرد، برای من هم کار میکند با لحن جدی خواست که به آن فکر کنم. وقتی پرسیدم چطور گفت میتواند برای من اقامت و بعد گذرنامهی آنجا را بگیرد. گفتم چقدر طول میکشد و یک هفتهی بعد برای مصاحبه به سفارت آرژانتین رفتیم. بلافاصله ویزا را صادر کردند و من هاج و واج ماندم. در آن فاصله فقط به بورخس فکر میکردم. به کنسول یا آن کسی که مصاحبه میکرد از خوابهای بورخس حرف زدم و از امتحان نهایی و لیلی بازی کورتازار. بعد هم رسیدیم به "بلو آپ" آنتونیونی. رفاقتی پیدا کردیم و قرار شد وقتی ماموریتش اینجا تمام شد و به کشورش بازگشت، مرا به خانهاش دعوت کند و این یعنی دو ماه دیگر در جولای و شاید آگوست. من لبخند زدم. دست دادیم و بیرون آمدم. اینها تمام مثل رویا از سرم گذشته و وقتی به کریستینا گزارش دادم، گریهاش گرفت. گفت چرا زودتر برایش نگفتم و اینکه دلش میخواهد پیش من بماند. گفتم تو میروی مکزیک و من میآیم آنجا. دلم نمیخواهد به هم بچسبیم. اما کریستینا بچه میخواهد. نمیفهمم چرا هرکس به من میرسد اول دلش میخواهد بچسبد و بعد بچه دوست دارد. گفتم همهی زنهایی که میشناسم شبیه هماند و انگار یک زن است که به من میچسبد و آن زن بیماریست. زن بیمار لبخند زد و مرا در آغوش گرفت. کراهت در وجودم آمد ولی بوی پوستش، و نرمی موهاش از کراهت بیشتر شد. دست کشیدم به خال گوشتین روی پهلوش، لب گذاشتن و مکیدن. دوباره خاموش شدیم.
عشق من ! خیال نکن لکنت من به این زبان است. همهچیز در سر من به هم که میرسد لکنت پیدا میکند. اشتیاق در من تهنشین شده. من اینطور به خیال رها شده، معتادم. زمان من با این زمانی که تو در آن زیستهای وفق ندارد. آن حرفها که گفتم دروغ نیست. نه دوست داشتن، نه دوست داشته شدن.
آن شب او صدای مرا در خواب که حرف میزدم ضبط کرد. شعری به دلکمه خوانده بودم. شعری که هرگز پیشتر نشنیده بودم و انگار از خودم بود. به یاد نیاوردم چه خوابی دیدهام. فارسی در من کهنه و درمانده شده، در خوابم سرک میکشد تا خود را بیرون بیاندازد. اسم شعر "جهان پوستی" بود. بعد از خواندن، به کسی که برایش شعر را میخواندم توضیح دادم که چرا آن اسم را انتخاب کردهام و از وقفههای سکوتی که در میان صدای ضبط شده بود فهمیدم که او هم با من سخن گفته. برای کریستینا گفتم شعری خواندهام و یا بداهتن گفتهام و اینکه پیشتر هرگز توی خواب حرف نمیزدم. از کجا میدانم، کسی هرگز این را نگفته. و فکر کردم شاید در خواب راه میروم و با ترس سرم را روی شانهاش گذاشتم. گفتم احتمال دارد. و چیزهای دیگری به خاطر آوردم، خوابهای دیگری. گذشته و با هم فکر کردیم چه کسیست آدم توی خواب و او گفت که زندگی همانقدر اصالت دارد که در بیداری. من خواستم با آن خال بزرگ گوشتی دوستی کنم که اول چندشم بود، با لب. یادم نمیآید از کجا آمد. گفتم از کجا آمدی؟ وقتی یاد اولین قرارمان افتادم. او دویده بود تا برسد سر وقت که نیم ساعت دیر بود و من توی سرما آدمها را میپاییدم. کنار دروازهای قرار گذاشته بودیم که دو یوزپلنگ سنگی بر آن دراز کشیده بودند و توپی سنگی زیر دست داشتند، با نگاهی عبوس. او هم با دوربین بزرگی خواهد آمد تا از آرامگاه سنگها عکس بگیرد، خیال کردم و لبخند زدم وقتی نوشتم اگر میآیی، بیا؛ سردم است. نیامد. گفت دوستی که با او میآید دیر از خواب بلند شده و راه دور بوده. و از "شهرهای نامریی" کالوینو حرف زدیم و از مادربزرگش که داستان دیگریست وقتی تعریف کرد، گریه کرد و شاید وقتش بود که ببوسمش، روی پل چشمهایم را بست و خواست ببوسد ولی بوسه که افتاد در رودخانه، قاطی فاضلاب شد و من تقلب کرده بودم، زیرچشمی. پس بوسه معوق شد. پس خیال را، تا اتقاق نیفتاد در آرامگاه. اشتیاق در قفس ماند. رفت که یکروز بازگردد. تو میخواهی دریچهی قلبی را بگشایی که از حال تپیدن افتاده و سیاه شده، عشق من! که برای نفرین خستهام. پس زندگی را در کف دست گرفتهام تا هرچه میشود، با باد. اینها را برای کسی گفتهام در خواب. "جهان پوستی" و آن خال بزرگ گوشتی بر پهلوش، خال سیاه.
اما او باور نکرد. گفتم اینطور شده که هرچه به خیالم میآید، میشود و دنیایی که واقعیست دیگر برای من نیست و مرزهایم را گم کردهام. خیال من برهنه میشود و در کنار من آغاز میشود و تمام میشود در لحظهای. تکههایی از من ریخته، این سو و آن سوی خیال. تو را ساختهام، و تو آمدی. اینها واقعیست. نفهمید. یعنی چه؟ پرسید. دیگر من همه جا زیستهام و هرجا بودهام و در خیال تمام شدهام. کریستینا، این بار با چشمهایی که سبزیش رانده بود، گفت تو که نیستی، دلم گرسنهست و میخواهد در آن سیاهی که از چشمهایت بیرون میریزد، غرق شود، در این موی انبوه. آنها به من میخندند عشق من! آنها باور نمیکنند که جایی در مکزیک، تو منتظر من میمانی و رویای من آنجا تمام میشود. ولی من نه به آرژانتین میروم و نه از جایم تکان میخورم. من اینجا میمانم تا با خیال تو بیایم. فردای آن روز، تو خواهی آمد، گرسنه و خواهی ماند. چرا که حرفهای من در گوش تو وقتی فارسیست، بیمعناست و تکرار وردیست که تو را میآورد و از نا میافتی و مثل هر مردی، تمام میشوی. دوباره تا برخیزی من هربار آمدهام.
دارم وسایلم را جمع میکنم. دو روز دیگر آنجا خواهم بود و انتظار تازهای خواهم کشید. خوشحال و بیقرارم که به پاییز میروم. اما آنجا هم نخواهم ماند. باید پیش تو بیایم عشق من و این تنهایی با من میماند. راستی چطور به آن بچه خواهی گفت پدرش که بود؟ او را زبان دیگر بیاموز.
* این یادداشت را در میان یادداشتهای دیگر مصطفا پیدا کردم. چیز زیادی سر درنیاوردم. انگار او عامدانه چیزهایی نوشته که اتصالاتش جز در خیال خودش پی گرفته نمیشوند. تا آنجا که من دانستهام او هرگز به بوینوس آیرس نرفت. تا اینجا فهمیدهام که از مسکو به لیوبلیانا و از آنجا به کراکو پرواز کرده و بعد به اولشتن رفته تا آن زن را ببیند. اسم زن کاشیاست که از مصطفا پسری به نام شابولچ دارد که من تلفظ درست آن را یاد نگرفتهام. نامی کولیست که از مجارها گرفتهاند. آنها در اولشتن در خانهی کاشیا ساکن میشوند. او از یک کاشیای دیگری در یادداشتهایش نوشته، که این زن نیست و من به زودی آن نوشته را، وقتی سر در آوردم که آن کاشیای دیگر چه کسی بوده، تایپ خواهم کرد. در کتابخانهی زن، در اولشتن، وقتی من به سراغش رفتم تا سراغ مصطفا را بگیرم، کتابهایی هست که او به زن هدیه کرده و در صفحهی اول آنها برایش چیزهایی نوشته. از کاشیا پرسیدم دربارهی بوینوس آیرس چه میداند. او به من گفت زمانی که در اودسا مصطفا را برای بار دوم ملاقات کرده، او برایش گفته که میخواهد برود بوینوس آیرس و از او خواسته که آنجا به او بپیوندد، اما یک ماه بعد، بدون آنکه به او گفته باشد، زنگ در خانهی کاشیا را زده و آنها قرار ازدواجشان را در همان مدتی که مصطفا در اولشتن بوده گذاشتهاند. زن حامله شده و مصطفا غیبش زده، بدون آنکه ازدواج کرده باشند.
تنها چیزی که برجا گذاشته هارد دیسک اکسترنالی است که آن را به من میدهد، شاید بتوانم ردی در میان فایلها و نوشتههاش پیدا کنم اما این یادداشتها، بیشتر سردرگمم ساخته. باید زمان بیشتری وقت بگذارم تا برای ادامه، راهی بیابم. ذخیرهی پولم هم ته کشیده و به یک وعده غذای سبک با کاشیا خودم را عادت دادهام. او علاوه بر آنکه زیباست، مهربان است و نمیگذارد در شبانهروزی یا هتل بمانم. در این مدت با شابولچ هم رفیق شدهام، خطوط چهرهاش با اینکه شبیه مصطفاست اما رنگ و لعاب مادرش را دارد. شاید زمان بیشتری را با آنها سر کنم. فا کیست؟ این هم مسالهی دیگریست که باید از آن سردرآورم.
No comments:
Post a Comment