FAUT-IL
BRÛLER KAFKA?*
- la littérature et
le mal; Georges Bataille
"جام، خاکستر و گوشت"
جشن
پدر گودال میکند. هر چند دقیقه، خسته، به بیل
تکیه میداد، آستین به پیشانیش میکشید. مادرم نگاه میکرد به چقدر عمق، توی نور
کم چراغ ماشین، که کنده. پیاده شد، بازو به در داد، پیش نرفت، ندیدم گریه داشت،
نداشت. من نشدم، او میخواست بروم کمک پدر که میکند. نمیخواستم بروم. به زور
برده بودندم. باغ را فروخته بودیم دیگر مال ما نبود، کلید اما همان بود. رفتیم.
کسی نبود. سرد بود. برف نبود. زیر درخت گردو. طناب وصل بود به درخت، همان طناب که
بالون را به آن میبست مصطفا نبود. بالونی که میساخت. طناب کلفت نایلونی نارنجی
نبود. با پارچه. میدوخت تکهها را، مثل لحاف چل تکه. بهش خندیدم گفتم اینطور نمیشود،
هوا ازش در میرود. در میرفت. باد نمیشد. با پارچه نمیشد. خودش میدانست. دلش
میخواست بدوزد و باد کند و ببیند نمیشود بعد ول میکرد میرفت یک کار دیگری که
نمیشد، دوباره ول میکرد. اینطور بود. همیشه. دست خودش نبود. سوارش شود برود.
برود هرجا. اگر کمکش میکردم مرا هم میبرد. نمیکردم، فایده نداشت. نه نداشت. قبلش
زنگ زده بودم به یکی گفته بودم یک چیزی بیاورد. حش نه. ماری نه. کشیدنی نه.
خوردنی. قرصی چیزی. جلوی مادرم نمیشد. هرچه بود مصطفا را آورد. زنده آورد. توی
گودال آورد. پدر گفت برای خاطر مادرت. مادر میخواست دفنش کند. جسد را سوزاندهاند.
خودش خواسته بود بسوزانند. وصیت نوشته بود، پولش را داده بود. برش دارند ببرند
ایران نمیخواست. قایقی چوبی میخواست، جسد را بگذارند توش، آتش، رهای آب، مثل وایکینگی
توی شمال. آب. آب هر جا. رودخانه. دریا. اقیانوس. ببرد. این نمیشد، توی کوره
انداخته بودند، خاکستر را برده بودند اقیانوس، باد. مادر میگفت خیلی زجر کشیده،
آدم میمیرد جانش همانجا میایستد کنار جسد تماشا که بعد چه میشود، طول میکشد
تنش را ول کند برود. نمیدانم این را از کجا میگفت. چون سوخته، آرام ندارد، باید
دفنش کرد. مادر گفت. بالون چل تکه. لباس. چیزهایی که توی خاک بپوسد، چیزهایی که
دوست داشت، لای کفن. نگاه کردم، ایستاده بود مصطفا کنار پدر توی نور تند ماشین؛
تماشا. فکر کردم ولی جسد که نیست. توی قبرستان نمیشد. نمیگذاشتند. مگر میرفتیم
دهات. یک جایی که دوست داشت. کجا دوست داشت؟ فکرشان را روی هم گذاشتند. چیزی
نگفتم. حیاط خانه. فکر کرده بودند توی حیاط خانه. داشت میرفت توی حیاط گودال
بکند.
گفتم نه.
گفتم باغ. برویم باغ. زیر گردو.
گشتم تکههای بالون توی انبار، هنوز، برداشتم.
لباس بود. نقاشیهای بچگیش، پوشه توش نقاشی بچگیش، هواپیما، دریا، زرد. برداشتم.
به مادرم هم دادم. از آن قرصها. آرام بگیرد. برگشت نشست توی ماشین، دادم. گفتم
بخورد بهتر میشود. بی صدا گرفت خورد. باغ خاموش و درخت و زوزه.
مریض نبود. چندین سال بود نبود، ندیده بودیماش.
پدر گفت همیشه همان بود. پژمرده. قبلن. گذاشته بودندش آسایشگاه گفتند درس بخواند
رفته خارج. غذا نمیخورد. هیچی نمیخورد. کسی نفهمید. من فهمیدم نمیخورد، بازی بازی
میکند، منتظر میماند هرکس که خورد رفت، میریزد دور. دور رفته. میخواست از
گرسنگی بمیرد. به من گفت.
مادر نمیدانست.
بعد کابوس را برایم گفت. مرغ سرکنده اطراف گودال
میدوید و جان میکند. مادر هم میدید؟ میخواستم بپرسم. خونش روی پدرم، صورتش،
پاشیدن. پدر که میرفت پایین، پایین. من بودم که فرستادند آسایشگاه. او نبود. از
خودم شفا... مرا از خودم... شفا. فریاد میزدم. یادم آمد. او میآمد ملاقات. همیشه
او میآمد. رفتم روی صندلی جلو کنار مادرم، دراز کشیدم روی پاش سرم را گذاشتم
انگشتهاش لای موهام. بی صدا گریه کردم. ریخت روی لبهام اشکش، از ترسهاش. از بالون.
من و او دیدیم باد میشد از توی گودال بیرون میآمد. پدر محو میشد. او هم مرغ
سرکنده را میدید میدود؟، مادرم، مصطفا را؟
توی خواب حوض. مرغ دور حوض. حوض لجن گرفته، توش
نوزاد جانور سبز. میافتاد توی حوض مکعب بلند. مرغ. گودال. پدر کو؟.
سرم را گذاشتم روی پاش. دستش روی صورتم. گونهام.
برق داشت انگشتش. بی صداش حجم میگرفت، از دور میآمد، میدید. دید. برویم بالون
سواری، گفت، قهقهه زد. بلندم کرد. پیاده شدیم. دوید. دوید. دوید و رقص. دوید و
کندن لباسهاش. دوید و شیرجه توی حوض.
مادر میدوید. مرغ میدوید. بالون...
پدر مرد.
برایش نوشتم، من و مادر تنها شدیم. هرگز جواب
نیامد. بعدن گفتند خودش را کشته. رفتم سفارت مکزیک، تهران. جنازهاش را وصیت کرده
بود بسوزانند، گفتند. خیلی طول کشیده بود پیدامان کنند. یادداشتی چیزی؟ نه. نبود.
هیچی. هرگز نبوده اصلن هیچوقت انگار. باید چیزی را امضا میکردم گواهی بدهند مرده.
آمدم بیرون منگ توی جوردن بالا رفتم لای ماشینها، ترافیک. فکر کردم چطور به مادرم
گفتن. نگفتم. رفتم تا باغ فردوس پیاده، نشستم روی نیمکت. توی آینه صورتم را نگاه
کنم، میخواستم، نکردم. ترسیدم او هم برود. گریه نکرده بودم، پای چشمم سیاه بود،
ریخته بود از مژه. لابد. یک طوری نگاهم میکرد هرکس رد میشد نگاهم میکرد. اول
نمیدیدم. وقتی دیدم، بلند شدم رفتم. رفتم خانه یادم رفت بروم ماشین را بردارم
جایی که بود. باید میگفتم مرده. نگاهم کرد. گفتم ماشین را جا گذاشتم یک جایی توی
خیابان. نگفتم. اگر میگفتم میرفت. تنها ماندم. رفت. برگشت با پسری عین پدرم،
جوانیش. نگفت کجا رفت. اسمش را نگفت. گفت با هم، من و او و او، پدرم، برویم دفنش
کنیم. شب برویم. رفتیم پس. نمیخواستم. گفتم. زور کرد، برد.
یادم آمد.
یک روز از مدرسه برگشتم، در باز بود، توی خانه
کسی نبود، هرچه صدا کردم. ترسیدم. دنبال مادرم، دنبال مصطفا، صدا. نبود، نه توی
حیاط، توی زیرزمین، توی انباری زیر پله. همیشه او بود یا مادرم، وقتی میآمدم
خانه، کلید نداشتم. مادرم نمیگذاشت. خودش را مجبور میکرد باشد یا مصطفا. نبود.
پلههای پشت بام را رفتم از یک جایی سوز میآمد. خرپشته در باز بود. بعد از ظهر
زمستان سرد بود، برف نبود. قطرههای سرخ روی موزاییک، توی خرپشته، ادامهاش روی
بام، ریخته، خون؛ دیدن و وحشت. نک پا رفتن. این سو و آن سوی سرخ گذاشتن پا، ردیف
کفترهای مرتب روی سکوی روبرو، رو به حیاط، مرده، بیسر. سرهای آن طرف چیده، یکی
یکی، کنار هم، به فاصله موزون. مچاله توی کبوترخانه، مصطفا نشسته بود، توی قفس، مرا
نمیدید. اگر میرفتم نزدیک داشت میلرزید. هاج و واج رفتم. دیدم. میخندید. نمیدیدم.
به مادر گفتم. گفتم در را بسته توش نشسته. سرما میخورد، مادرم گفت. پدر که آمد.
دنبالش دوید، کمربند در آورد بزند. فرار نکرد. ندوید. هیچی نگفت. نزد. بعد گریه
کرد. اول پدر گریه کرد. من بودم. یک روز آمد ملاقات گفتم. گفت او نبوده من بودم. دستم
را بالا آوردم به دستم نگاه کردم. انداختم. دوباره آوردم بالا نگاه کردم. گفت من
بودهام سر کفترها را کنده بودم. چرا کنده بودم. نمیدانست.
یادم نمیآمد.
دست مادرم را سفت فشار دادم توی ماشین نشسته
بودیم جوانیِ پدر را مجبور کرده بود بکند تماشایش میکردیم میخواستم بگویم مادر بیا
بازی کنیم از همان بازی که توی ملاقات میکردیم با مصطفا، مادر نمیدانست، توی
صورت هم خیره میشدیم فحش میدادیم هرچه بدتر بیشتر که آن دیگری از کوره در برود
زودتر، میباخت. فحش نه. یک چیزی که لجش را در بیاورد من میگفتم او که حرص من را
بیاورد میگفت. میگفت و نگاهش میکردم دل توی دلم نبود کسی بشنود نگذارند بیاید
بعدن باز میآمد، بازی دوباره، خوبیاش این بود اضطراب. و من منتظر میماندم تا
بیاید. یک بار نیامد. دو هفته نیامد. سه هفته نیامد. یک ماه نیامد. پدر آمد. مرا
آورد بیرون. او رفته بود. گفت دیگر رفته. کجا رفته. برگشتیم خانه. نیامده بود، بی
که بگوید رفته. خداحافظی نکرد... رفت.
برگشتم.
اتاقم همان اتاق نبود. چیزهای تازه بود. همه چیز
را عوض کرده بود مادر، نگاهم کرد. آت و آشغالهایم را گذاشتهاند توی انبار زیر
پله. اگر چیزی خواستم. درش قفل است. پدر کرده. بگویم. بیاورد. کلیدش دست او نیست. دست
اوست.
پدر مرد.
پیاش میخواستم بروم بگردم پیدایش کنم برش
گردانم هیچ ازش خبر نداشتیم.
رفتم.
بعد که آمد ملاقات گفت هیچ جا نرفته، من هم هیچ
جا دنبال او. اصرار کردم. همه را برایش گفتم، جاهایی که رفته بود، رفته بودم. اودسا.
ریگا. ورشو. گدانسک. خندید. انگار سوار بالن شده باشیم رفته باشیم، خندید. همانطور
که میخواستم بالن ساخته باشم نمیشد میخندید میگفت نمیشود، خندید. بلند. با دهان
بسته. بلند. هی میخندید نمیشد، خندید.
به یارو گفتم چطور خودش را کشت. یارو نمیدانست.
گفت اینجا ننوشته. گفتم چطور خودش را کشت. برگشت توی صورتم نگاه کرد گفت ننوشته.
گفتم چطور. برگشت توی صورتم گفت نمیدانست. ننوشته. آرام دوباره گفتم چطور. گفت
نمیدانست. گفتم لااقل چطورش را باید نوشته باشد. گفت فقط نوشته به وصیت متوفا جسد
را سوزاندهاند. شرکتی که سوزانده تاییدیه فرستاده. نوشته بردهاند اقیانوس. شماره
را گرفتم. زنگ زدم. کسی گوشی برداشت انگلیسی بلد نبود. اسم را گفتم. نمیفهمید.
گوشی را گذاشتم. گفتم چطور؟ یارو گفت نمیدانست. همینطور تمام جردن رفتم گفتم
چطور. یارو نمیدانست. ماشین را بردارم یادم رفت. آخرش به مادرم هم گفتم. رفت. آمدم
خانه در باز بود رفته بود.
روی بام رفتم.
* "بایست کافکا را سوزاند؟" – عنوان
مقالهایست در کتاب "ادبیات و شر" نوشته باتای.
No comments:
Post a Comment