Thursday, April 18, 2013

جام، خاکستر و گوشت / فال - درآمد


«Tu ne bouges pas. Tu ne bougeras pas. Un autre, un sosie, un double fantomatique et méticuleux fait, peut-être, à ta place, un à un, les gestes que tu ne fait plus : il se lève, se lave, se rase, se vêt, s’en va.»
Un Homme qui Dort; Gorges Perec

«Un demi-sourire passe sur ses lèvres. Elle demande: "Cela vous choque de travailler sous les ordres d’une fille?"
Il y a du défi dans le ton de sa phrase. Mais je décide aussitôt de jouer le jeu...»
Djinn; Alain Robbe Grillet



"جام، خاکستر و گوشت"
فال – درآمد


پیشانی‌م به تنه‌ی درخت، لب گذاشتم صمغ، مکیدم. شب شد باران، آواز خواند ابر، درخت توی بغلم، خیس شدم. تا ساختمان راه بود؛ اگر می‌دویدم، خیلی نبود؛ مکیدم. قطره‌های درشت باران از لباسم رفت تو، دیگر پشت گردنم، دیگر کمرم. دیدم کسی از پشت درختی، پرید، دوید، تا عمارت. می‌خواستم بدوم، من هم، لبهایم را ول نمی‌کرد صمغ، لزج و بی مزه.       لزج و بی مزه.       لزج و بی مزه.

مونیک.
می‌ترسد. از هرکس، می‌لرزد، فرار می‌کند، پنهان می‌شود، می‌ترسد. حرف نمی‌زند، نمی‌زند خیلی. دنبال آدم می‌آید، اگر آدم برگشت، فهمید، نگاهش کرد؛ دیدم فرار کرد، رفت پشت دری، زیر میزی، نمی‌فهمد آنجا می‌بینم‌اش، لابد فکر کرد نمی‌بینم. نزدیکش دست زدم شانه‌اش جا خورد، جیغ زد، وقتی شروع کرد جیغ زدن دیگر تمام نمی‌شود جیغ زدن. جیغ زدن. جیغ زدن. سفیدها آمدند، ‌بردندش. سفید می‌آید بهم می‌گوید نباید با خودم ور بروم. با خودم ور نرفته‌ام. می‌گویم. آن شب هم او بود پنهان شده بود پشت درختی، که باران گرفت درآمد دوید... مونا. که می‌گفت مونیک. می‌ترسید از اسمش، شاید، مونیک. برگشتم سر جایم نشستم. فکر کردم با خودم ور نرفته‌ام. کی رفته بودم. نرفته‌ام. نمی‌گذاشتند. ور رفتن یعنی چه. از بغل دستی‌ام پرسیدم:

سو.

سر تکان داد. گفت درست می‌شود... سر تکان دادنش تمام نشد. چرخاند، موهاش رقصید. نگاهم نکرد. درست می‌شود. درست می‌شود. درست می‌شود. چه چیز درست می‌شود. گفتم. انگار دیگر هیچ‌کس نبود. آن لحظه را خیلی دوست داشتم که هنوز سفیدها نیامده بودند... گفتم برویم درخت.
سو جادوگر است. خیلی قبل از من آمده. جادوگر نیست، خودش می‌گوید نیست. هیچ به آدم نگاه نمی‌کند، تکان تکان می‌خورد حرف می‌زند، نمی‌تواند نخورد. دست خودش نیست. دور... خیلی دور. یک جایی اتفاق افتاده... و بعد دیگر چیزی نمی‌گوید. بعد می‌رود توی اتاقش. نمی‌آید برویم درخت. التماس کردم بیا برویم درخت. گفت درست می‌شود. باید یواشکی می‌رفتیم درخت از جلوی سفیدها نمی‌شد، حواسشان اگر نبود می‌شد، حواسشان بود، دلشان اگر می‌سوخت می‌شد، دلشان می‌سوخت، گاهی، نه همه شان. آمدند؛ هر وقت می‌آید او که از همه سفیدتر است، می‌لرزم، از تو می‌لرزم، می‌گویم ور نرفته‌ام، ور نرفته‌ام، نه نرفته‌ام. نرفته‌ام. نمی‌آید. نیامد. بیا سو... بیا. دستم را می‌گیرد سفید، بعد که برمی‌گردم، توی اتاق روی تخت، چشم باز می‌کنم، دور و برم را نگاه می‌کنم، به جا می‌آورم... اگر به آدم نگاه کند، یک چیزهایی می‌بیند، دوست ندارد ببیند. توی آدمها را می‌بیند سو، توی آدم را دوست ندارد ببیند، می‌چسبد به تنش توی آدم، به پوستش، مجبور می‌شود هی ببرد خودش را زیر آب، زیر آب بنشیند، بنشیند، با آب کنده شود از تنش توی آدمها، نمی‌شود، همین شد آوردندش آنجا؛ کنده نشود چاقو برمی‌دارد، تیز، با چاقو توی آدمها را می‌برد، پوستش را می‌کند، می‌نشیند زیر آب... آنجا نمی‌گذارند خودش را ببرد. برای همین هی تکان می‌خورد. تکان می‌خورد کسی به تنش نچسبد، هرکس چسبیده، تن، بو، پوست، کنده شود صدا.... صدا می‌چسبد. هر کس یک طوری‌ست، داستان دارد. گفت. نه، سو جادوگر نیست. می‌بیند. می‌خوابد می‌بیند. بیدار است می‌بیند. چی می‌بیند.... وحشت می‌کند بلند می‌شود اگر تیغ داشته باشد می‌برد.
سو... بیا سو. گفتم.
سفید آمد، دستم را دادم، گرفت بازوم سوخت به هوش آمدم روی تخت بودم. مونیک زیر تخت پنهان شده. مونیک پشت درخت... مونیک همه جا دنبال آدم می‌آید، آدم را بترساند، خودش می‌ترسد، می‌دود پشت چیزی، زیر چیزی، پنهان شدن، زیر تخت است... بو می‌چسبد. راست می‌گوید. بو    چسبیده...

به سفیدتر گفتم بگذارد زنگ بزنم.
گفت وقتی می‌دانم نمی‌شود، چرا هی باز می‌گویم.
گفتم کتاب قرار بود برایم بفرستد.
گفت کتاب ممنوع است.
گفتم با خودم ور نرفته‌ام.
گفت ممنوع است. نمی‌شود.
گفتم فقط یک زنگ کوچک. دلم خیلی تنگ شده.
گفت نمی‌شود.
گفتم شما باشید، بمانید، گوش کنید، حرف نمی‌زنم. فقط صدا را بشنوم.
نه. نمی‌شود.


برگشتم توی اتاق، زیر تخت نگاه کردم، نبود. صدا کردم. مونیک. گفتم هرجا قایم شده بیاید بیرون، برود بیرون.
ولی نبود. توی اتاق تخت، توی اتاق میز کوتاه، هیچی.

اِس جِی.
همه چیز را می‌داند. اول که آمدم با هیچکس حرف نزدم نشستم یک گوشه اولین کسی که آمد جلو سلام کرد، گفت مصطفا؟ پرسیدم از کجا می‌داند. گفت او همه چیز را می‌داند. سر تکان دادم. نگاهش نکردم. بعدن هم او گفت چطور یواشکی از ساختمان بروم بیرون آنها نبینند. همیشه گاهی می‌آمد می‌نشست آدمها را می‌گفت. سو را او گفت. مونیک را او گفت. من را او گفت. گفت چشمهایت را ببند. به چه فکر می‌کنم، پرسید. گفتم. گفت نه. راست بگو. گفتم راست می‌گویم. گفتم با خودم ور نرفته‌ام. ور نرفته‌ام. نرفته‌ام. نیامد. بیا... گفت عیب ندارد. باز کن. دوباره. دوباره. بستن. گفتم موسیقی و بو. چه بویی؟، بوی سیر و عسل. گرسنه شدم، گفتم گرسنه‌ شدم. گفت عیب ندارد. باز کن. دوباره. دوباره. بستن. گفتم مصطفا. جنگل. دریاچه. گفت عیب ندارد. باید بروم از سو بپرسم. از سو چه بپرسم؟. گفت سو همه چیز را می‌داند. گفتم خودش مگر نمی‌دانست. گفت او بهتر می‌داند. بیشتر می‌داند. گفتم چطور می‌شود از همه‌چیز، بیشتر دانستن!
التماس کردم کتاب بدهد. گفت دست او نیست.
گفتم ور نرفته‌ام. عیب ندارد. دوباره. دوباره.
چطور همه چیز را می‌داند؟
نمی‌شود یک نفر همه چیز را بداند. مگر ندیده بودم سرش را می‌چرخاند هی تکان می‌خورد، تکان می‌خورد، یک جا بند نمی‌شود. چرا دیده‌ام. یعنی چون همه چیز را می‌داند؟ نه. پس؟ عیب ندارد. دوباره. دیگر به چیزی فکر نمی‌کنم. عیب ندارد. دوباره.
درخت. درخت. درخت. لزج و بی‌ مزه.
ور نرفته‌ام. ور نرفته‌ام....
بعد اینکه چه چیزهایی یادم می‌آمد. نگفتم چه چیزهایی. اگر نمی‌گفتم می‌فهمید می‌گفت دوباره. دوباره. بستن. هیچ نگاهش نکردم. ترسیدم.

مونیک.
را بالاخره پیدا کردم چطور باهاش حرف بزنم. بایست وقتی یک جایی قایم شد، بی آنکه بفهمد می‌دانم کجاست، حرف که بزنم او هم می‌زند. بیرون نمی‌آید از مخفی‌گاه. یکبار گفتم چرا نمی‌آید بیرون. جیغ کشیدن... جیغ کشیدن... آنها آمدند. بعد از آن دیگر نگفتم. نگفتم چرا دنبال آدم می‌آید. گفتم به کسی نگوید می‌روم درخت. گفت نمی‌گوید، یعنی اصلن با کسی نمی‌گوید، حرف نمی‌زند. دلش می‌خواست من هم بشنوم، موسیقی را. گفتم من می‌شنوم... نمی‌گذارند دست به سازش بزند. من را هم نمی‌گذاشتند دست به سازم بزنم. ساز من چیست؟ نمی‌توانم بگویم. ساز خودش چه؟ تار... پیانو. ویولن. عجب. گفتم برای سو چطور؟ مگر نمی‌دانستم؟، سو نقاش است. یکبار تیغ برداشته، می‌خواسته چیزش را ببرد، خواهرش اتفاقی دید، نگذاشت. چیزش؟، یعنی آنجاش. آنجاش یعنی کجاش؟، آمد بیرون، شلوارش را کشید پایین، پایش را از هم باز کرد درست ببینم، کسش را نشانم داد، دستش را گذاشت آن نک، گفت یعنی اینجاش... اینجاش. جیغ کشیدن... جیغ کشیدن. آنها آمدند باز؛ نفهمیدم آمدنشان را، زل زده بودم کسش را تماشا می‌کردم... چشم باز کردم، بازوم می‌سوخت، توی اتاق روی تخت. گریه کردم.

اس جی.
گفتم آنجاش. آنجاش. اسم آنجا را نمی‌دانم. گفت عیب ندارد. دوباره. دوباره. گفتم چرا می‌خواسته ببرد. برای همین بهش می‌گویند جادوگر؟ برای اینکه نقاش است؟ برای اینکه همه چیز را می‌داند؟ برای اینکه آنجایش را نمی‌خواسته؟ نه. برای اینکه می‌خواند. چی می‌خواند؟، از خودش بپرس.
ترسیدم.
شب یواشکی رفتم درخت. لب گذاشتم روی صمغ مکیدن. مکیدن. شب باران شد... آواز خواند ابر... یاد مونیک افتادم. صدایش کردم. جواب نداد. می‌دانستم آنجاست. نیامد بیرون. ندوید.


گفتم لااقل کاغذ، کاغذ بدهید بنویسم.
نمی‌شود. ممنوع است.
التماس کردم گفتم یک زنگ کوتاه.
نه. نمی‌شود.
دیگر گریه کردم.
نه.... نمی‌شود.
ور نرفته‌ام... نرفته‌ام...
نه. نه. نه. نمی‌شود

سو.
گفت درست می‌شود. آیا می‌خواهم بدانم؟، پرسید. گفتم می‌خواهم. اسمم را پرسید. فکر کردم. هرچه فکر کردم یادم نیامد. سر تکان می‌داد، می‌خندید، بلند بلند. صدا نداشت. صدایش هم تلخ بود. صدایش توی گل افتاده. خودش می‌گفت. می‌گفت صدایش گِلی‌ست. یادم نیامد. می‌خواهم ببینم؟، پرسید. گفتم می‌خواهم. گفت یواشکی باید به اتاقش بروم. شب باید بروم. گفتم شب می‌روم درخت. گفت مگر نمی‌خواهم؟، می‌خواستم. خیلی می‌خواستم. نمی‌دانستم چه چیز را خیلی می‌خواستم. او می‌دانست. گفت کی بیا. چطور بیا. اتاقش کدام است. اتاقها معلوم نبود کجاست آنجا. یک جوری نبود که اتاق‌های دیگر را بدانم. مونیک همیشه بود. طوری می‌آمد توی اتاق آدم، آدم نمی‌فهمید. شاید اتاق خودش بود. اتاق من اتاق او بود. گفتم می‌آیم. آن شب نرفتم درخت. آن شب رفتم اتاق. سلانه، سلانه، ترسان. اتاق تاریک... در باز بود، رفتم تو. پرسید منم؟، مگر قرار بود چه کس دیگر باشد. خندید. بی صدا. صدای تلخش. دلم تنگ شد... یکباره فکرم به درخت گرفت، تنگ شد. گفتم نمی‌شود یک شب دیگر؟، می‌خواهم بروم درخت. بیا سو... بیا برویم درخت. نه! نمی‌شد. باید همان شب فقط. آن شب، برای من بود. گفت چه می‌خواهم بدانم؟
گفتم:
          مصطفا.

اس جی.
برایم تعریف کرد اولین بار سو را که دیده فهمیده، گفته به او هم بگوید. سو گفته چشمهایت را ببند و آن آدم را فکر کن. اس جی چشمهایش را بسته به من فکر کرده. سو کارتها را برداشته، بیست و یکی را گفته اس جی کشیده. روی میز پهن کرده. سه تا سه تا. گذشته. وسط حال. آینده. خوانده. گفته اینطور می‌شود که می‌روم آنجا. گفته عاشق می‌شوم وقتی می‌روم آنجا. گفته آن وقت دلش می‌شکند. آن وقت می‌رود سفر. توی سفر دیوی‌ست. برش می‌گردانند آنجا. آنجا... و همینطور گفته.
و بعد آدم بعدی. اس جی به سو فکر کرده.
و بعد آدم بعدی. اس جی به مونیک فکر کرده.
و بعد آدم بعدی. اس جی به مصطفا فکر کرده.
و بعد آدم بعدی. اس جی به اس جی فکر کرده.
و او همه را گفته. و اس جی توی دلش خندیده. چرا می‌خندد؟، سو پرسیده. جواب نداد. تشکر کرد. آمد. نوشت.
اس جی همه چیز را می‌داند.

مگر می‌شود؟
برای همین هیچ کس دیگر آنجا نیست؟، پرسیدم.
گفت عیب ندارد. دوباره. دوباره.
بستن...

No comments: