Wednesday, March 5, 2014

خضر را بکش / سه


                                          «در آب دانشی‌ست
                                            وقتی که می‌رود.»
                                                    - رویایی



Prologue
خضر را بکش
(3)

                                                                 - به آتن 


آن‌وقت پریدم از آب... توی کوچه، از پنجره، دیدم جلوی در ساختمان اِما آمبولانس ایستاده بی‌صدای آژیر با برق آبی‌ی چراغ. دلم به هم ریخت. دلم ریخت یادم آمد همیشه دوست داشتم توی آمبولانس ببینم، دکمه‌ی آژیر را بزنم، اول صدایش بعد رنگش، قرمز که بود بهتر بود، آبی نبود آن‌وقت‌ها، توی ماشین پلیس هم دوست داشتم بنشینم، به آدمهای توی خیابان می‌گفتم گورشان را گم کنند یا مسخره‌شان می‌کردم و تند می‌رفتم. بزرگتر شدم فکر کردم بیاندازم پشت یک بدبختی آژیر بزنم، توی بلندگو داد بزنم بزند کنار، زرد کند از ترس، بروم کنارش بایستم یکطوری نگاهش کنم، زرد کند از ترس؛ بعد جلویش بایستم، زرد کند از ترس. بعد پیاده شوم، بروم کنار پنجره با چشمهای ترسناک توی ماشینش را نگاه کنم، یارو جا بخورد، زرد کند از ترس.
بگویم پیاده شود.
هاج و واج بگوید چرا.
فقط تکرار کنم پیاده شود.
یارو پیاده شود.
بگویم صندوق را باز کند.
صندوق را باز کند.
توی صندوق دنبال هیچی بگردم، ادای دنبال چیزی گشتن با همان عصبیت، با همان کلافگی؛ هیچی.
یارو هی بپرسد آخر برای چه. جوابش را ندهم. یا پیاده نشود، به روی خودش نیاورد، عصبانی شود، بگوید کاری نکرده و هر غلطی می‌خواهم بکنم.     آن وقت سلاح از کمر بکشم، به صورتش نشانه بروم، آمرانه بگویم پیاده شود و اگر یارو باز پیاده نشد، زمان درازی نگاهش کنم با سلاح نشانه رفته توی صورتش و بعد یکباره، خونسرد و آرام، سلاح را به غلافش بازگردانده بگویم برود و وقتی او هاج و واج و منگ هنوز دارد نگاهم می‌کند، بلند‌بلند بخندم.   ولی نه.    فقط دلم می‌خواست درماندگی‌اش را ببینم و اضطرابش را ببینم، همان لحظه‌ی اول؛ اصلن نمی‌ایستادم پیاده نمی‌شدم به طرفش نمی‌رفتم. همان را می‌دیدم می‌خندیدم می‌رفتم.    ولی نه.   آمبولانس بهتر بود: ماشین‌ها کوچه می‌دادند رد شود؛ هرکس فکر می‌کرد خودش بود توی آمبولانس داشت می‌مرد، دلش می‌سوخت، کنار می‌رفت و بعد می‌انداخت پشت آمبولانس که تند می‌رفت لای ماشین‌ها راه می‌گرفت، از راهی که او گرفته بود او هم می‌رفت، حتا اگر دلش نمی‌سوخت این که خوب بود.     ولی وقتی دلم می‌خواست توی آمبولانس ببینم قبل از این فکرها بود: می‌خواستم ببینم توش با توی ماشین خودمان چه فرق داشت.
از بابام پرسیدم چرا ماشین ما آژیر نداشت و صدای آژیر نداشت؟
گفت اگر همه ماشین‌ها آژیر داشت، دوست نداشتی ماشین ما آژیر نداشت؟
گفتم چرا.
خندید.            بعد پدرش مرد.           فردای روزی مرد که خمینی مرده بود.   قلب نداشت، یا رگ نداشت یا دریچه نداشت. یک چیزی نداشت یا درست کار نمی‌کرد. حالش بد می‌شد می‌بردندش بیمارستان. یکی دو روز نگه می‌داشتند دوباره می‌فرستادند خانه، این چند بار شده بود. من ندیده بودم. آن روز هم ندیدم. تلفن زنگ خورد گوشی برداشتم صدای زنی گریه می‌کرد. نفهمیدم چه کسی. مادرم را صدا کردم گفتم گوشی دارد گریه می‌کند. گوشی را مامان گرفت او هم گریه کرد زد توی سرش. اول زد توی سرش بعد گریه کرد، بعد پدرم را صدا کرد. به پدرم گفت و پدر هیچ نگفت. گریه نکرد. توی سرش نزد. گفت حاضر شو. مادرم هنوز گریه می‌کرد. من اگر پدرم بودم مادرم را بغل می‌کردم. پدرم نکرد. زود رفت توی ماشین مادرم هم دوید. خانه‌ی آقاجان دوست نداشتم، نمی‌خواستم بروم، ولی مادرم گریه می‌کرد.
حالا ازین سر شهر می‌خواستیم برسیم آن سر شهر راه نبود. راه‌ها بسته بود، پلیس ایستاده بود نگذاشت از چهل‌وپنج متری، پدرم نمی‌گفت رسالت، برویم. مجبور شد انداخت رفت پایین‌تر، همین‌طور رفت پایین‌تر، هر جا رفت نمی‌شد رفت، یا پلیس بود یا ترافیک، راه نبود. پدرم فحش نمی‌داد آخرش گفت مردکه مرده‌اش هم دردسر است. فکر کردم شاید بابای خودش را می‌گفت. ولی بالاخره که رسیدیم همه آنجا بودند. عمه‌ام نبود. عموم گفت باباش مرده آنوقت این رفته تماشای جنازه‌ توی یخچال گوشت؛
بعد گفت «از ماست بر ما بدِ آسمان».
نفهمیدم یعنی چه. گفتم. چون گفتم یادم مانده. اگر نمی‌گفتم یادم نمی‌ماند. اگر آن روز، آن روز نبود یادم نمی‌ماند. اگر هفته‌ی بعدش بود یا هفته‌ی پیش‌اش بود، یادم نمی‌ماند. پدر عمویم را نگاه کرد. من نمی‌دانستم یخچال گوشت چه چیز است. می‌خواستم بپرسم.
پدر گفت «شد از مرگ درویش با شاه راست».
نگاهش کردم. دیگر نگاه عمویم نمی‌کرد. برای خودش گفته بود. آرام گفته بود. از وقتی رسیده بودیم چیزی نگفته بود. مات بود.
عمویم سیگار روشن کرد.
کام بلند گرفت.
از بوی سیگار بدم می‌آمد. از سبیلش هم بدم می‌آمد. پدر نداشت. همه داشتند. آن یکی عمویم هم که نبود داشت. پدربزرگ هم که مرده بود داشت. دوستان پدرم که آنها هم عمو بودند، همه داشتند. به پدرم یکبار گفتم چرا او ندارد؟
گفت چون همه دارند.
نفهمیدم.
بعد فهمیدم از هرچه همه داشتند بدش می‌آمد. شاید از من هم بدش می‌آمد. از مادرم هم بدش می‌آمد. از پدر خودش هم بدش می‌آمد وگرنه آنجا نمی‌نشست، پیش عمویم سیگار کشیدن، اما از سیگار هم که بدش می‌آمد، دیگر ندیدم سیگار بکشد، هیچ‌وقت. همان یک بار دیدم کشید، چس‌دود کرد. عمویم دود از دماغش می‌آمد، عمویم اژدها بود. به شهرزاد می‌گفتم بابات اژدهاست. بیست سال بعدش گورستان رفته بودیم سر خاک آقاجان، با هم سیگار کشیدیم. من اول روشن کردم بعد عمویم، آن‌وقت زد پس کله‌ام گفت «که مار اژدها گردد از روزگار»، هان؟ آن‌وقت بلندبلند خندید. یادم نیامد به شهرزاد گفته بودم بابات اژدهاست، تازه فکرش را هم نمی‌کردم به او گفته باشد. گفت پسرجان، اژدها او بود که آن روزی که آقاجونت مرد، مرد؛ آن وقت کام عمیقی از سیگار گرفت و خواند: «ندانست جز کژژی آموختن، جز از کشتن و غارت و سوختن». خنگ و جاخورده نگاهش کردم. هی فکر کردم بفهمم برای چه آنطور گفت، اژدها را یادم نمی‌آمد؛ چیزی نگفتم. یادم از آن روز افتاد که دوتایی با پدرم نشسته بودند، آقاجون توی اتاق دیگر افتاده بود، اینها داشتند تلویزیون بی‌صدا تماشا می‌کردند و چقدر برایم عجیب آمده بود زاری نمی‌کردند و ندیدم هیچ‌وقت هم آن روز زاری کنند، پس از آن. آنجور که من یادم می‌آمد، خوشی‌ای توی چشمهایشان بود که من تا مدتها فکر کرده بودم چون از آقاجونشان بدشان می‌آمد بود. ولی از آقاجون‌شان که بدشان نمی‌آمد. اینکه حالش به هم خورده بود زنگ زده بودند اورژانس، آمبولانس بیاید، چون آن روز بود نیامده بود، دیر آمده بود یا اصلن نیامده بود، خیابان شلوغ بود راه نبود؛ آمبولانسها همه آن جا مستقر بودند که مردم گله‌گله رفته بودند و توی تلویزیون داشت نشان می‌داد، عمو می‌خواند:
«به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک
بر آرد چنین بر ز جای از مغاک،
بترسم همی زانکه با او جهان
مگر راز دارد یکی در نهان»،
و من نمی‌فهمیدم برای چه اینها را می‌خواند؛ دیرتر فهمیدم برای اینها اینطور بود انگار این قربانی بود، پیرمرد، پس مرگ آن دیگری به مرگ آن دیگری، یا آقاجان آن کندروی کدخدا بود که به کندی زدی پیش بیداد گام، اگرچه او که نمرده بود توی آن داستان و نمی‌مرد؛ و مرگش برای اینها خجسته بود با اینکه غمگین، غمگین.
برگشتنا توی ماشین یادم افتاد بلند بلند خندیدم، فکر کردم چطور این همه سال چیزی نگفت، باز خندیدم: چقدر منتظر مانده بود تا بگوید. بابام گفت چه مرگت شده؟ گفتم دیگر هیچ‌کس سبیل ندارد، وقتش رسیده سبیل بگذارد. به رویش نیاورد. مادرم اما خندید، گفت از سبیل بدش می‌آید.
گفتم پیرمرد سبیل داشته باشد، جوان می‌شود.
گفت بابات هیچم پیر نیست.
از توی آینه نگاهش کردم. مادرجان هم پهلوش نشسته بود، دیگر درست نمی‌شنید وگرنه درشتی بارم می‌کرد. آن روز هم بار مادرم کرده بود، بیچاره مادرم رفته بود بغلش کرده بود که داشت زار می‌زد، مادرم هم داشته گریه می‌کرده، مادرجان در گوشش گفته بود چرا گریه نمی‌کند، گفته بود به استر گفتند پدرت کیست گفت خاله‌ام مادیان است و همینطور لیچار بارش کرده بود و منتظر بود دخترش از تماشای یخچال برگردد، نه مادرم را می‌خواست، نه زن‌عمویم؛ زن‌عمویم هم داشت گریه می‌کرد.

دنبال شهرزاد چشم می‌چرخاندم. نبود. مادرم گفته بود نری توی اتاق آقاجونت! رفتم توی حیاط پی شهرزاد و روی بام که می‌رفتیم پشت کولر بازی می‌کردیم. همان‌جا که اولین بار آنجایش را نشانم نداد. شرم داشت نشان بدهد. جناغ شکسته بودیم، یادم تو را فراموش بازی کرده بودیم و او باخته بود و بازنده می‌بایست آنجایش را نشان می‌داد. ولی رو نمی‌کرد. اول مسخره‌اش کردم، بعد عصبانی شدم. اول خندیدم، بعد عصبانی شدم. اول دلم می‌خواست به گل سر قرمزش و گل سر زردش دست بزنم، بعد خندیدم. اول دیدم گل سر قرمز شکل صورت خرگوش بود و گل سر زرد صورت گربه، صورت خیلی کوچک، بعد چلغوز پرنده روی کولر و پرهای ریخته روی برزنت کانال، برزنت که کهنه و پوسیده بود، حواسم را خورد. اول هیجان داشتم آنجاش را ببینم بعد دیدم چلغوز سفید و لجنی ‌تر، سفیدی‌ای که توش اسفناج بود، لابد مال کلاغ بود و آن کوچکتر، کبوتر بود و به چلغوز گنجشک فکر کردم. بعد دیگر نمی‌خواستم آنجاش را ببینم. گفتم باخته، می‌خواست بازی نکند. گفتم باشد من هم نشان می‌دهم اگر او نشان بدهد، که نشان ندهد و من هم نشان ندهم و قهر کند و دیگر با هم حرف نزنیم، دلم تنگ شود لجش را در بیاورم، چون همیشه. ولی من بدجنس نبودم، ولی اگر بدجنس نبودم نمی‌دانستم چه باشم. روی برزنت رنگ پریده چلغوز تازه دیدم ریخته، تر بود. وقتی داشت ناز می‌کرد که نشانم ندهد، پشتش را کرده بود به من، انگشت کشیدم به آن سبز توی سفیدِ خیس، لرزیدم از بس چندشم شد گفتم اگر نشانم نمی‌داد، آن را می‌مالیدم لای موهاش. ولی اگر شکنجه‌اش نمی‌کردم، قهر نمی‌کرد و حرف نمی‌زد، حوصله‌ام سر می‌رفت. اول همینطور انگشتم را خیره‌خیره نگاه کردم، بعد گفتم اگر نشانم نمی‌داد می‌مالیدم توی موهاش، بعد موهای لخت قهوه‌ای‌ش با آن چیز چرب سبز و سفید به هم می‌چسبید. و می‌مالیدم به آن گل سرهای رنگی‌رنگی؛ یکی آبی‌ش را قبلن دزدیده بودم، آبی روشن با صورت سنجاب، برداشته بودم گذاشته بودم توی جیبم برده بودم خانه یواشکی توی اتاق درش آورده بودم، نمی‌دانستم چطوری‌ست، دیده بودم باز می‌شود از وسط، به هم جفت می‌شود بعد، نمی‌توانستم بازش کنم می‌خواستم بزنم به موهام و بالاخره که باز شد زدم به موهام فشار دادم به هم جفت شد و صدای جفت شدنش را شنیدم رفتم پیش آینه نگاه کردم به سنجاب توی موهایم خندیدم، و بدم آمد ازینکه خوشم آمده بود، دیگر هرچه زور زدم بازش کنم، نتوانستم باز کنم، کشیدم مگر موهایم را ول کند، نکرد؛ کشیدم بیشتر، دردم گرفت نتوانستم باز کنم.
نمی‌توانستم بروم به مادرم بگویم بازش کند، اگر می‌رفتم می‌گفتم دعوام می‌کرد آن را از کجا آورده‌ام، بعد می‌خندید. لابد پیش خودش می‌خندید، بعد به پدرم می‌گفت. اگر دعوا می‌کرد عیب نداشت، ولی می‌خندید و برای دیگران تعریف می‌کرد، آنها هم می‌خندیدند. بدم می‌آمد بهم می‌خندیدند. اما می‌گفت چه  عیب دارد، خنده خوب است، اینطور می‌فهمی آن کار بد است، خنده‌دار است، دیگر نمی‌کنی! گفتم مگر خودش دوست داشت به او بخندند؟
من هم همیشه به شهرزاد می‌خندیدم. لجش درمی‌آمد، گریه می‌کرد. می‌رفت. دوست داشتم، آن‌وقت برای اینکه آشتی کند مجبور می‌شدم کاری بکنم بخندد. ولی دوست نداشتم آنها بهم بخندند، مادرم می‌خندید از همه بدتر بود.
رفتم قیچی برداشتم، موهایم را و صورت سنجاب آبی را قیچی کردم. کنار سرم موهام کمتر شد از آن طرف دیگر، مسخره شد. سرم را برگردانم توی آینه، موهای این طرف را گرفتم به اندازه‌ی آن طرف دیگر باز قیچی کردم، دوباره نگاهم کردم، این دیگر بیشتر از آن طرف بریده بود، دوباره آن طرف را قیچی کردم، دوباره این طرف بیشتر بود، دوباره قیچی کردم و همینطور اینور بیشتر از آن ور، تا بشود اندازه‌ی هم دو تا سوراخ شد یکی این طرف سرم، یکی آن طرف، لای موهام، زشت شد. مادرم با دهان باز نگاهم کرد، شاید نمی‌دانست چه بگوید چون هیچی نگفت و حتا نخندید. خوب شد. بعد بردم آرایشگاه آقای ماهدوست که روی شیشه‌ی مغازه‌اش نوشته بود پیرایشگاه، آقای ماهدوست خیلی دراز و ترسناک بود. سبیلی که داشت با سبیلی که عمو داشت، فرق داشت. موهای فرفری بلند داشت روی کله‌اش پف کرده بود شبیه پشمک، پشمکِ سیاه، خودش هم چون خیلی دراز بود، لاغر بود، این پشمک سیاه روی چوب دراز، ترسناک‌تر بود. دوست نداشتم بروم سلمانی. گریه می‌کردم. مادرم نمی‌فهمید چرا، فکر می‌کرد می‌ترسم. نمی‌ترسیدم از قیچی، گفتم. گفتم دیدی نمی‌ترسم از قیچی؟ پشمک کله‌اش را کج کرد اینطور نگاهم کرد، بعد خندید. یکجوری خندید انگار فهمیده بود چرا موهایم را قیچی کرده بودم، لجم گرفت. خیلی بدم آمد. آن‌وقت ماشین انداخت لای موهام، یک راه سفید شد وسط سرم با دو تا سوراخ سفید دو طرف. تا حال کله‌ام را بدون مو ندیده بودم. تا حالا خودم را توی آن آینه‌ی بزرگ ندیده بودم، پیش‌تر همیشه آن‌قدر دست و پا می‌زدم، خودم را نگاه نمی‌کردم توی آن آینه که قرینه‌اش روی دیوار پشتی آینه‌ی دیگر بود و این آینه توی آن آینه هی باز آینه می‌شد و توی آن آینه باز هم آینه. به خودم که می‌آمدم داشتم این آینه‌های توی هم را می‌شمردم، به خودم که می‌آمدم داشتم فکر می‌کردم دورترین آینه‌ای که می‌توانستم ببینم، دورترین آینه‌ای که توی آینه‌ی دیگر بود، آینه‌ی روبروم بود یا آینه‌ی پشت سرم؛ و پشت کله‌ی آقای ماهدوست، وسط پشمک هم مو نداشت، پیشتر ندیده بودم، توی آینه‌ی پشتی معلوم بود، یکباره دیدم، وقتی دیدم نمی‌توانستم نگاهم را بردارم خودم را ببینم، همینطور خیره داشتم آن سوراخ سفید وسط پشمک سیاه را نگاه می‌کردم هیبت پشمک ریخت.
شاید برای همین دیگر گریه نکردم و دست و پا نزدم.
شاید آن‌قدر که لجم گرفته بود که آن‌طور نگاهم کرده بود و خندیده بود که انگار فهمیده بود چرا موهایم را کنده‌ام بود که دیگر گریه نکردم، چون بدم آمده بود.
شاید آدم از یک چیزی که سابق می‌ترسیده وقتی بدش می‌آید دیگر نمی‌ترسد.
شاید شهرزاد هم برای همین گریه نکرد، فرار نکرد و همینطور نگاهم کرد، به آن چیز چسبناک غلیظ کثافت روی انگشتم و بعد توی صورتم. فکر کردم نفهمیده چه گفتم، دوباره گفتم اگر نشانم نمی‌داد، این را می‌کردم لای موهاش. محکم‌تر و شمرده‌تر گفتم و وقتی گفتم این، شستم را به انگشت اشاره‌ام که خیس چلغوز بود چسباندم، دستم را بالا آوردم خوب ببیند. شانه بالا انداخت، چیزی نگفت. خیلی عجیب بود چیزی نگفت. باید جیغ می‌زد، فرار می‌کرد می‌رفت پیش مادرش می‌گفت مصطفا می‌خواهد عن کلاغ بمالد توی موهام. باید فرار می‌کرد، از من که دنبالش می‌دویدم می‌گریخت یک جایی پنهان می‌شد؛ می‌رفتم دنبالش می‌گشتم صدایم را ترسناک می‌کردم می‌گفتم پیدایت می‌کنم و این را می‌کنم لای موهات. بجاش آنطور بروبر نگاهم کرد، دستپاچه‌ شدم. نمی‌خواستم واقعی بمالم لای موهاش، همه بوهای خوب جهان بود، که آن همه دوست داشتم بو کنم و گاهی یواشکی بو می‌کردم، انگار همه میوه بود توی موهاش، توت فرنگی و شکلات و انجیر و وانیل بود بوی موهاش. دلم نمی‌آمد.
آن‌وقت گفت نشانم نمی‌دهد. هیچ‌وقت نشانم نمی‌دهد.
یک‌جوری گفت نشانت نمی‌دهم انگار ادامه‌اش می‌خواست بگوید هر غلطی می‌خواهی بکن و نگفت.
نه... این نبود.
یک‌جوری گفت نشانت نمی‌دهم ببینم جرات داری آن کثافت را بیاری نزدیک من، چه رسد بمالی‌ش لای موهام.
ولی نه، شاید اینجور گفت نشانت نمی‌دهم: دوست داشت گند را، آن بویی که هیچ بوی دیگری شبیهش نمی‌شناختم را، خیس غلیظ سفید با رگه‌های سبز برآمده را، بکشم لای موهاش، بمالم به پوستش.
و یا اینجور گفت، که بمالم لای موهاش که ببیند بعدش باز هم یواشکی صورتم را لای موهاش غرق بوهاش می‌کنم.     نفهمیدم چقدر شد همانطور، با دست بالا و انگشتهای به هم مربوط با چلغوز، هم را نگاه کردیم، چقدر طول کشید. اگر آنجایش را نشانم داده بود، خم می‌شدم پیش از اینکه بفهمد چرا، توی حیرتش که می‌خواهم چه کار کنم، صورتم را می‌بردم نزدیک، لبهایم را می‌بردم نزدیک و می‌بوسیدم و یا نفس عمیق می‌کشیدم که بوی تازه‌ای بشناسم.
اگر آنجایش را نشانم داده بود، پس از آن تا همیشه مسخره‌اش می‌کردم و می‌خندیدم و لجش را درمی‌آوردم.
اگر آنجایش را نشانم داده بود، بو کرده بودم، بوسیده بودم، دیگر همیشه دلم می‌خواست آنجایش را نشانم دهد، ببویم و ببوسم، دلم نمی‌خواست صورتم را غرق کنم لای موهاش فقط و یواشکی.   اما اگر آن چیزِ... آن  چیز را می‌مالیدم لاش؛ بعدش دیگر نمی‌خواستم ببینم‌اش، دیگر نمی‌توانستم ببینم‌اش، دیگر دوست نداشتم ببینم‌اش. اگر آن را می‌مالیدم لاش، دیگر هروقت می‌دیدم‌اش، آن را می‌دیدم؛ چندشم می‌شد.
اگر می‌کشیدم به تنش، اگر من جای او بودم، دیگر دلم هرگز نمی‌خواست با من حرف بزنم.
ولی اگر من جای او بودم، بعد از آن همیشه دلم می‌خواست دیگر فقط با من حرف بزنم که آن فاصله را از پوستم، از بوهام، از آن گل سرهای رنگی دخترانه‌ی مسخره، از آن دنیای عروسکی کودکانه، برداشته بودم.

ولی اگر من، او بودم، هیچ‌وقت دوست نداشتم از آن دنیا بیایم بیرون و اگر کسی می‌آوردم، هیچ‌وقت نمی‌بخشیدم‌اش و اگر من بودم دلم می‌خواست من را بکشم که آن فاصله را برداشته بودم، آن نزدیکی را برداشته بودم.    نمی‌دانستم چه کار کنم.    بعدها هروقت به این ماجرا فکر کردم، دیدم حیوانی روی درخت توت بلند توی حیاط خانه‌ی آقاجان نشسته دارد نگاهمان می‌کند، شاید پرنده‌ای، شاید کلاغی، ولی نشسته بود روی درخت و نگاه‌مان می‌کرد، یا فقط مرا نگاه می‌کرد. ولی هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید واقعن پرنده‌ای آنجا بوده باشد، داشته نگاهمان می‌کرده. به جاش یادم می‌آید آن روز که آقاجان مرده بود، رفتم روی بام دنبال شهرزاد، دیدم خیلی پرنده روی توت نشسته بود و فقط کلاغ نبود. ولی می‌دانم این خیلی هم، خیلی نبوده، لابد یک کلاغ روی توت بوده و یک گنجشک روی درخت دیگری و دو تا قمری توی باغچه دنبال غذا. ولی توی عکس توی سرم، مرغ عشق هست، طوطی هست، فنچ هست، بلبل هست، کلاغ هست، کبوتر چاهی هست، روی توت نشسته و یک پرنده‌ی سفید سفید که نمی‌شناختم هم آنجا هست، وقتی داشتم دنبال شهرزاد می‌گشتم و پیداش نمی‌کردم.
ولی وقتی پیدایش کردم، یواشکی رفتم توی آن اتاق که مادرم گفته بود نرو. پدر و عمو هنوز همانجا نشسته بودند که نشسته بودند، سیگار می‌کشید یکی، آن یکی دیگر نمی‌کشید. تلویزیون روشن بود بی‌صدا، توی تلویزیون مردم سیاه بودند و چیزی شبیه کعبه آن وسط بود از آن بالا که نشان می‌داد، مردم دورش می‌چرخیدند و رفت نزدیکتر، تصویر یخچالی نشان داد که توش مار سیاهی گرد پیچیده نشسته بود توی یخچال توی مغازه. سرم را کج کردم دیدم یخچال که عمویم گفته بود یخچال گوشت، ازین‌ها که توی قصابی توش گوشت آویزان می‌کنند نبود که بلند و عمودی‌ست و توی کبابی گلپایگانی بغل فرش‌فروشی جعفر، سر کوچه‌مان بود که توش سیخ کباب بود و یک تنه گوشت آویزان یا دو تا و جمعه‌ها بابام می‌رفت، من را هم گاهی می‌برد، کباب می‌خریدیم. وقتی می‌رفتیم بابا می‌گفت از کجای گوشت آویزان توی یخچال ببُرد کبابی و کبابی می‌برید و بعد می‌انداخت توی چرخ گوشت چرخ می‌کرد، بابا خیلی اصرار داشت بوی چربی ندهد به یارو می‌گفت چطور چربی‌هایش را بگیرد و باز نشانش می‌داد که همه را گرفته، و یک نقطه‌ای اگر چربی بود، بابا می‌گفت پدرجان این را هم بگیر و او آن تکه را هم می‌برید و من فکر کردم این‌ها را که می‌برد چه کار می‌کند و کاش می‌داد من ببرم برای آن سگ که توی خرابه‌ی ته کوچه بود و چهار تا توله داشت یا سه تا، همان‌جا که هفت‌سنگ بازی می‌کردیم و بچه‌ها با سنگ می‌زدندش، ولی من نمی‌زدم من با توپ هرکس را می‌رفت می‌خواست هفت سنگ بچیند می‌زدم ولی سگ را نمی‌زدم.  
از کنارشان رفتم و ندیدند-م. توی اتاق، روی تخت، آقاجان با چشم بسته توی ملافه‌ی سفید دراز کشیده مرده بود. توی اتاق، بویی بود که بوی چلغوز نبود اما همان‌سان غریبه بود. توی اتاق ایستادن زمان بود، نگذشتن بود توی هوای غلیظ و تخت پر بود از آقاجان: بی‌رنگ با نوکهای تیز ریش نزده بر پوست جوانه کرده و شهرزاد گوشه‌ی اتاق، چهارزانو نشسته و خیره بود؛ همانطور داشت به آقاجان نگاه می‌کرد که آن روز، روی بام، مرا نگاه می‌کرد و نمی‌دانستم معنی نگاهش چیست و نفهمیدم و خشکم زد و نه او نشانم داد و نه من انگشت چلغوزی‌ام را توی موهاش فرو کردم. 

No comments: