Tuesday, August 31, 2004

با اين صداي
- اينجا
همه چيز تمام مي شود -
من


گفت: برحسب تصادف در کوه جلبوع بودم که ديدم شائول به نيزه ی خود تکيه داده بود و عرابه ها و سواران دشمن هر لحظه به او نزديکتر مي شدند. وقتي شائول چشمش به من افتاد مرا صدا زد. گفتم بله آقا؟ پرسيد که کي هستم. گفتم يک عماليقي. آنوقت التماس کرد: بيا و مرا بکش چون به سختي مجروح شده ام و مي خواهم زودتر راحت شوم. پس من هم او را کشتم، چون مي دانستم که زنده نمي ماند. بعد تاج و بازوبندش را گرفتم و نزد آقای خويش آوردم.

داود و افرادش وقتي اين خبر را شنيدند از شدت ناراحتي لباس بر تن دريدند. آنها برای شائول و پسرش جوناتان و قوم خداوند و به خاطر سربازان شهيد اسرائيلي تمام روز روزه گرفته، گريه کردند و به سوگواري پرداختند.

آنگاه داود به جواني که اين خبر را آورده بود گفت: تو اهل کجا هستي؟

او جواب داد: من يک عماليقي هستم ولي در سرزمين شما مي زي ام.

داود به او گفت چطور جرات کردی پادشاه برگزيده ی خداوند را بکشي؟ سپس به يکي از افرادش دستور داد او را بکشد و آن مرد او را کشت.

داود گفت تو خودت باعث مرگت شدی، چون با زبان خودت اعتراف کردی که پادشاه برگزيده ی خداوند را کشته ای.

عهد عتيق - دوم ساموئل

Thursday, August 26, 2004

دل من و اين تلخي بي نهايت سرچشمه اش از کجاست؟
- آب درياها سخت تلخ است آقا.

دريا خنديد در دوردست، دندانهايش کف و لبهايش آسمان.


لورکا

Monday, August 23, 2004

در جهان نعمتي وجود ندارد بزرگتر از آنکه انسان زاده نشود و آفتاب را نبيند
اگر انسان زاده شد سعادت آن است که هرچه زودتر بميرد و در خاک بيارامد.


تئوگنيس مگارايي

Saturday, August 21, 2004

اگر دوست داشته باشيد، اگر نياز داشته باشيد، اين هم نوعي زندگي است، امشب انکار نمي کنم. وقتي کلام هست، لابد زندگي هم هست، داستان لازم نيست، داستان واجب نيست، فقط زندگي. اين اشتباه من بود، يکي از اشتباهاتم بود که برای خودم يک داستان مي خواستم، در حالي که زندگي به تنهايي کافي است. دارم پيشرفت مي کنم، ديگر وقتش بود، ياد مي گيرم تا کارم تمام نشده دهان کثافتم را باز نکنم، اگر هيچ چيز غير مترقبه ای پيش نيايد. اما کسي به نحوی مي آيد و مي رود، بدون کمک جابجا مي شود، گيرم اتفاقي برايش نمي افتد؛ خب حالا که چي؟


ساموئل بکت



Saturday, August 14, 2004

- داشت يادم مي رفت مادموازل! يکي هم هست که هميشه نگاهتان مي کند.
- مي دانم. بعد نزديک مي شود؟
- نزديک هم مي شود، بله.
- بي قصد.
- بي قصد؛ بله. حرفهاشان جنبه ی خصوصي پيدا مي کند.
- خب آقا! بعدش؟
- ببينيد مادموازل، من در هر شهری بيشتر از دو روز نمي مانم، يا حداکثر سه روز. خرت و پرتي که مي فروشم از چيزهای ضروری نيست.
- چه حيف آقا!



باغ گذر – مارگريت دوراس


Friday, August 6, 2004

برگزيده بودن يک مفهوم دينی است و معنايش اين است که شخص بی‌آن‌که لياقتی ابراز کرده‌باشد به‌حکم قدرتی فوق طبيعی و به‌خواست آزادانه‌، يا حتی بلهوسانه خداوند‌، انتخاب می‌شود تا مقامی ويژه و بالا‌تر از ديگران بيابد‌. تنها چنين باوری بود که مقدسين را قادر می‌ساخت تاب تحمل سنگ‌دلانه‌ترين آزار‌ها را داشته‌باشند‌. مفاهيم دينی در ابتذال زندگی ما به طنز شباهت پيدا می‌کنند‌. هر‌کدام از ما کم‌وبيش رنج می‌بريم از اين‌که زندگی ما تا اين اندازه معمولی است‌. ما می‌خواهيم از همانند ديگران بودن بگريزيم و خود را به درجه عالی‌تری ارتقاء بدهيم‌. هر‌يک از ما با شدت و ضعف متفاوت به اين وهم دچار شده‌ايم که لايق اين ارتقاء هستيم‌، که از پيش تعيين و برگزيده شده‌ايم‌.
مثلاً احساس برگزيده‌بودن جزئی از هر رابطه عاشقانه است‌. چنان‌که در تعريف هم‌، عشق هديه‌ای است که به ما ارزانی می‌شود‌، بی‌آن‌که برايش لياقتی نشان داده باشيم‌. دوست‌داشته شدن بدون دليل‌، حتی خود دليلی تلقی می‌شود بر خالص بودن عشق‌. اگر زنی به من بگويد دوستت دارم چون با‌هوش هستی‌، شريف هستی‌، برای من هديه می‌خری‌، به زن‌های ديگر نظر نداری‌، ظرف می‌شويی‌، آن‌وقت من مأيوس می‌شوم‌. چنين عشقی انگار می‌خواهد چيزی را به‌چنگ بياورد‌.
چقدر زيبا‌تر است اگر انسان در‌عوض بشنود‌: «‌من ديوانه تو‌ام‌، هر‌چند که تو نه‌فقط با‌هوش و درست‌کار نيستی‌، بلکه يک دروغ‌گوی خود‌خواه و عوضی هم هستی‌»‌. شايد انسان احساس برگزيده‌بودن را نخستين‌بار در نوزادی تجربه می‌کند‌، وقتی‌که از مهر مادرانه‌، بی‌آن‌که خود را لايق آن نشان داده باشد بهره‌مند می‌شود و باز آن را بيش‌تر و بيش‌تر طلب می‌کند‌. وارد مدرسه شدن می‌بايست انسان را از اين توهم برهاند و برايش معلوم کند که در زندگی بايد برای هر چيزی بهايی پرداخت‌. اما معمولاً ديگر آن موقع خيلی دير است‌. شما حتماً آن دختر ده‌ساله را ديده‌ايد که برای اين‌که دوستانش را به حرف‌شنوی از خود وادار سازد‌، موقعی که ديگر از عهده قانع‌کردن آن‌ها بر‌نمی‌آيد‌، ناگهان رک و راست و با غروری غير‌قابل توضيح می‌گويد‌: «‌چون من می‌گم‌» يا «‌چون من اين‌جور می‌خوام‌»‌. او خود را برگزيده احساس می کند‌. اما روزی خواهد رسيد که او يک بار ديگر بگويد «‌چون من اين‌جور می‌خوام‌» تا تمام کسانی که حرفش را می‌شنوند از خنده روده‌بر شوند‌.
پس انسانی که می‌خواهد خود را برگزيده احساس کند‌، چکار بايد بکند تا ثابت شود که او واقعاً برگزيده است‌، تا هم خودش و هم بقيه باور کنند که او مانند هر‌کس ديگر نيست‌؟ فرارسيدن عصری جديد‌، که اساس آن اختراع عکاسی است‌، با تمام ستاره‌ها‌، رقاص‌ها و آدم‌های مشهور که همه تصوير عظيم آن‌ها را از دور بر روی پرده می‌بينند و می‌ستايند اما هيچ‌کس به آن‌ها دست‌رسی ندارد‌، اين امکان را فراهم می‌کند‌: شخصی که خود را برگزيده احساس می‌کند‌، با چسباندن خود به افراد سرشناس به‌گونه‌ای علنی و نمايشی‌، سعی می‌کند نشان‌دهد که به سطح ديگری تعلق دارد و از تمام افراد معمولی‌، يعنی همسايه‌ها‌، همکار‌ها و همه کسانی که او به‌ناچار زندگيش را با آن‌ها قسمت کرده‌است‌، فاصله می‌گيرد‌. به‌اين ترتيب، افراد سرشناس به چيزی شبيه تأسيسات عمومی از قبيل توالت‌های عمومی‌، ادارات خدمات اجتماعی‌، ادارات بيمه و بيمارستان‌های روانی تبديل شده‌اند‌، با اين فرق که آن‌ها فقط به‌شرطی قابل استفاده هستند که دور از دست‌رس باقی بمانند‌. وقتی کسی می‌خواهد برگزيده‌بودن خود را با نشان دادن ارتباط شخصيش با يک فرد مشهور ثابت کند‌، خود را در معرض اين خطر هم قرار می دهد عذرش خواسته شود‌. پذيرفته نشدن از اين دست در اصطلاح دينی هبوط ناميده می‌شود‌


آهستگي – ميلان کوندرا

Sunday, August 1, 2004

او فکر مي کند زني که خواب نمي بيند دشمن زني است که بيدار مي ماند، چون اين زن تکه هايي از او را مي دزدد، شور و هيجان رازگشايي را از او مي گيرد، يعني آنوقت که ما فکر مي کنيم چيزی را کشف کرده ايم که قبلا نمي دانستيم يا فراموشش کرده بوديم.

- کريستينا پری روسي؛
داستان آستانه از مجموعه ی داستانهای کوتاه امريکای لاتين, ترجمه ی عبدالله کوثری -




سه گانه.
يکم - ماه در غبار

وقتي مي آيد هفت سالم است وحشت مي کنم و راست پله ها را مي گيرم مي آيم پايين توی تاريکي اش آن وقت در را که باز مي کنم مادربزرگ لای چادر سفيد دارد گريه مي کند با دانه های عقيق سرخ.
آنوقت آمد؛ هفت سالم بود و بافه های سياه، آسمان طلايي مي شد تا ببينم اش و رفته بود که وحشت دلم را از بلندی پرت مي کرد و صورتم را مي رفتم مي چسباندم به کف پاهای مادربزرگ بود توی سجده.
وقت هايي که هميشه مي آمد مال همان هفت سالگي ام؛ نه حالا که هفت ساله مي شوم وقتي گاهي که بعد صدای آب روی سقف حلبي مي چکد، مي آيد - مي روم پشت پنجره را باز مي کنم و دود، دود مي زند تو از پله ها پايين که مي روم در را که باز مي کنم همه چيز مي شود همان مادربزرگ توی چادر سفيد مثل شب با يک سفيدی و کف پاهای چروکيده اش که هميشه...
حالا که روزی دو بار پاهايت را مي ليسم، شبها هميشه مي آيد با آن بافه های سياهش که يکباره بلندم مي کند، حوله مي آوری خيسي ام را خشک کني، او نه مثل توست، نه مثل هرکس ديگر که قبل از تو روزی شايد چندبار پاهايش را، پاشنه ات را که هنوز نرم است... نرم است... آنوقت مادربزرگ از سجده بلند نمي شد تا خوابم مي برد وقتي که دوباره مي آمد و اينبار چشم که باز مي کردم مادربزرگ قرآن مي خواند، مي بينم آرام مي گيرم مي خوابم. تو هم مي تواني؟
بعد يکبار نزديکتر آمد، دستهايش مثل سفيد بود و پاهايش که نمي ديدم؛ گفتم شايد تويي همينطور ترسيدم، ترسيدم، ترسيدم.
سعی خودم را مي کنم. ساعت چهار صبح است. مادربزرگ نيست. او هم نيامده. او هيچوقت نمي آيد. من فقط يکبار توی تابوت ديدم اش. از سفيدي مثل شب بود چشمهايش که بسته نمي شدند، داشتند مي بردندش. من هم دنبالشان رفتم؛ بعد هميشه دنبالشان داشتم مي رفتم به مادربزرگ فکر مي کردم که وقتي هفت سالم بود توی چادرسفيد، وقتي مي ترسيدم از کابوس، داشت نماز شب مي خواند، مي رفتم پيشش و صورت ام را هيچوقت نچسباندم به اينجايت، مي بيني اينجايت.
دلم مي خواهد اينطور که گفتم مي آمد و تو هر شب لباس سفيد مي پوشيدي، چشمهايت را باز مي بستي و توی سجده مي خوابيدی تا من کف پايت را بليسم که آرام خوابم ببرد تا اينبار بتوانم بيشتر تحمل سفيدی اش را داشته باشم که دستم نلرزد وقتي مي لغزد روی گونه هايش عرق مي کنم، مي گويم – تو مي گويي که توی خواب حرف مي زنم، من يادم نمي آيد – اين او نيست و مي رعشم.
همان يکبار کافي بود تا شما لکاته ها هجوم بياوريد توی خوابم. آمديد فريبم بدهيد تا وقتي چشم باز مي کنم بفهمم همه اش خواب بود و او نبود، مادربزرگ مرده بود، برده بودند کفنش بود آن سفيدی با چشمهای سبز هميشه گي اش که وقتي خوابي ساقهايت را سفيد... سفيد.
اين ها اصلن کافي نيست. يک چيزهايي از فرويد توی کله ام با خون قاطي مي شود و بعد رنگ سفيد چادر، لکه های سرخ مي گيرد. به وجود و زمان فکر مي کنم و از اينکه مي خواهم اسم هايي توی اين قطعات بياورم که دهانت را پر کند، دلسوزی ام مي گيرد برای خودم يا برای آن اسم ها.
بعد يک شب توی خواب بردندم. ديگر پله ای نبود که وقتي او مي آمد از ترس راهش را بگيرم بروم پايين تا برسم به در و بعد طلايي و پاشنه ی چروک سفيد پای مادربزرگ و صورت من.
يکبار هم که خنده ام گرفت از بوی عفن اروتيسم توی اين نوشته ها رو کردم گفتم حق با شماست آنوقت دهانم را باز کرده بودم و همه چيز را بالا آوردم.
همان شب بود که آن فکر به سرم زد که گفتم بايد چادر سفيد بپوشي. به مادرم گفتم برايت چادر بدوزد تا شبها سر کني و توی سجده بخوابي تا وقتي او مي آيد، من مي ترسم، صورتم را به کف پاهايت، مادربزرگ...
همه ی اين سالها برای همين شب مي خوابم که يکبار ديگر بيايد، اما هميشه دروغ است که مي گويم مي آيد سراسيمه بلند مي شوم و عرق. مادربزرگ اصلن نمي خوابد برای همين من که انتظار مي کشم هم ديگر اصلن.




دهم مرداد هشتاد و سه