And these are the names of the men that shall stand with you
Of the tribe of Reuben; E-li'zur the son of Shed'e-ur
Of Simeon; She-lu'mi-el the son of Zu-rishad'dad-i
Of Judah; Nah'shon the son of Am-min'a-dab
Of Is'sa-char; Ne-than'e-el the son of Zu'ar
Of Zeb'u-lum; E-li'ab the son of He'lon
Of the children of Joseph; of E'-phra-im; E-lish'a-ma the son of Ami'hud; of Ma-nas'she; ga-ma'li-el the son of Pe-dah'zur
…
- Numbers, chapter 5-10 -
ميم عزيز
( به اين آغاز خيلي دل زدهام، به اين ندا، خطاب... نامات. براي اين فراموشي. )
از دير آمدن پر شرمام در نوشتن. روزهاست كه به پاسنوشتي، نه براي پاسخ، يادگاري كلمات روي نگاهات، ميخي براي چشم از وقتي آن ورقها را به صورتم كشيدهام، ميانديشم.
زئوس زانوافتاده بر دروازهي گوشتي. گوشت بيقاعده معبد دلفيست. آتنه از دهان ميآيد.
اينجا عكسهاي روي ديوار، اين روزهاي خيره زل زده، پرم از آشفتهگي آمدن.
پلها
ميريزند در ارتباط روايت. به خلسه ميروم، خلاصه ميشوم توي دهان بيبزاق و نوشتن چيزي شبيه همين بايد باشد، چيزي شبيه خشك شدن از آب، سفت شدن در عضلات بيخون، مچالهگي.
تنها كتابها از معني نهريختهاند، واژهگان دور، كلمات غربت، آدمهاي گمشده در مكش اين اشباح.
خواست به تمامي خواستن. كلمات در من سو ميزنند به گفتن اين چيزها، برايت مينويسم و ميدانم نخواهي خواند، نخواهي دانست. من اين كلمات را از تو پنهان كردم. تو ميخواهي همه چيز را از آن آدمها گرفته باشي و چيزهايي جاي شان بگذاري، چيزهايي براي آنها در خالي خودشان با تو پر ميكني، ايدهآليستمآبي انسانمدارانهي زئوسمحور.
تو به زمان اعتقاد داري، به فرسايش به كشتن حقيقت آدمها در اين همهفرسايي. من چيزهاي آنها را از آنها جدا نكردهام، خدا، خداست...
آن كتاب خواندني داشت : " چون آمدم در خانه، ميبينم خشمي در ايشان و غضبي و تغيري. در من چنان مينگرند كه خون كرده باشد كسي. و من گرسنه. – اي خدا، اينها را چه افتادهست؟ چه بود؟ باز چه شد؟ - در شكنجه و چارميخ افتادم. شكنجهام ميكنند. ميبينم. ميگويم – پرير، چه بود شما را؟
زهرا ميگويد هيچ. در آن هيچ صدهزار نفرين فهم شد. "
و خواندني دارد : " مرا از آن كبابهاي زهرا آرزوست. خوش كباب ميسازد – تر و لطيف و آبدار. آن كرا، چرا كباب چنان ميكند، خشكخشك؟ زهرا كباب نيكو، كرا طعام ني. زهرا هم طعام، هم كباب، هم جامه شستن. "
تو چه خواندي؟ يك روز هم گفتم چرا سكوت نميكني؟ سكوت از چيزها ميآيند، چرا نگاه نكني؟ اين زهرا همان زهراست توي چند سطر بعد. نگاهم ميكني، از دلت خبر ندارم، ميخندي.
هراي لب بر فرق زئوس بر زانو نشسته نهاده، آتنه از دهان ميآيد.
در پاييزهاي باد خودم را جا ماندهام.
ميخواهم اين جملات را تكهتكه كنم. پاسخ را در سكوت بگذار... تا
چيزهاي ديگري هم هست.
خواهم...
بيستونهم شهريور هشتادوپنج
امير
" دومين ويژگي دين آفريقايي آن است كه اين نيروي ( جادويي) خويش را به صورت چيزي بيرون از وجدان از خود، نمايشپذير ميگردانند ( يعني آن را ) به هيئت تنديس و بت و جز آن در ميآورند. و هرچيزي را كه بر خويشتن فرمانروا ميپندارند، خواه جانوري يا درختي يا سنگي يا بتوارهاي چوبي باشد، به پايگاه يكي از فرشتگان بر ميكشند. هركس چنين چيزي از كاهن براي خود ميگيرد. نام آن " فتيش" است كه واژهايست كه پرتغاليان نخست بار آن را رواج دادند و از fetico به معناي جادو ميآيد.
فتيش به ظاهر، عيني مستقل در برابر خواست آزادانهي فرد است، ولي چون همان خواست فرد است كه به صورتي ديدني درآمده، خواست فرد بر بتوارهاي كه براي خود برگزيده مسلط است. پس آنچه افريقاييان نيروي فرمانرواي خويش ميدانند، موجودي عيني نيست كه هستي مستقل جداگانه از هستي آنان داشته باشد. فتيش همچنان ( كارگزار ) نيروي ايشان است و اگر خواست ايشان را بر نياورد، آن را به دور ميافكنند. آنگاه چيزي ديگر را به نام نيروي برتر خود بر ميگزينند و آن را بر خويش فرمانروا ميپندارند، ولي آن را به همين دليل، ( تابع) نيروي خود نگاه ميدارند.
اگر كاري ناگوار پيش آيد كه فتيش نتوانسته باشد از آن پيشگيري كند، اگر پاسخهايي كه از هاتفان ميشنوند نادرست و بياعتبار از كار درآيد، اگر باران نبارد يا محصول بد باشد فتيش را با ريسماني ميبندند و كتك ميزنند يا حتي از ميان ميبرند يا به دور ميافكنند و سپس فتيش ديگري ميآفرينند. به ديگر سخن، خداي آنان ( كارگزار ) نيروي آنان است. او را به دلخواه از پايگاه خدايي برميكشند. " – عقل در تاريخ، هگل –
ميم عزيزم
اين يادداشتهاي هگل را ميخوانم و به تو ميانديشيم، از جاي آنها به تو. اينكه لگد خورده و مهجور به كنار افكنده ميشوي. اما چيز ديگري هم هست وقتي بيرونتر ميايستم كه اين فتيش جاي ديگري را براي كس ديگري ميگيرد در همان نقش... خدا خداست...
اين چيز، كه تويي، در نقش واسطه. و دانستن اين واسطهگي، درد ندارد؟
به متن نميتوان نگريست، نوشته نگريستار نميشود، به نگاه در نميبندد، چه ميگويي به نوشتار دل نبستن، متن اعتماد بر نميدارد، آفريدهتر از هر آفريدهايست و ميگويم تكرار. تو را به جاهاي تكراري كشاندن، محبوب من !، تمام جاهاي زمين هستند براي دوباره بردن و تو مرا با ديگري برميگرداني، ميبري، ميچرخاني و همان جاها با چيزهاي جديد به نمود ميآيند تو ميخواهي از جاي نگاه من ( آنان) به اين چيزهاي در دوباره بنگري، ديدن چيزهاي غايب.
بگذار چند روز بگذرد. براي خيس خوردن كلماتي را گذاشتهام. نميتوانم يكهو بريزم. ميآيم.
صداي پنجره كافي نيست
سيويكم شهريور هشتادوپنج
امير
No comments:
Post a Comment