Friday, January 18, 2008

فصل خیابان

کلبه ی طبعم، در افق می سوزد
وقت که در آسمان ِ شب
خاطراتم را دار می زنند

شاعر: نمی شناسم برگردان : خودم




پراکنده
فصل خیابان
کتاب سور

استفان را به یاد می آورم که نیمه ی دیگرش می گفت می خواهد تمام ِ چیز را ببیند. از اسب می آیم پایین، و شن را بو می کنم. دوباره تقصیری در من هست که راه را نمی شناسم. به نگاه اش خیره می شوم، دیگری را می بینم، دنبال چیزی می گردد، نفس می کشد.
که می گفت این زمین خیس، شبهای مستی ست که او را جا می گذارد و باز احوال سحری ست زیر گوش در پهنای ناقوس. آسمان که در چشمهایم ستاره فرو می نشاند، به راه باز می گردم، در بویی که نمی شناسم، خطوطی را پیدا می کند و هرچیز شفاف می شود. دست زن را می گیرد، به چشمهایش می کشد می گوید، نگاه که می کنم، شما را توی خطوطی می بینم که او به هم می رساند، در من. و یکروز روی شن می نشیند و هرچه سعی می کند، نامش را به خاطر نمی آورد.
که می گفت او را به اندازه ی تمام آنهایی لمس کرده که می شناسد و نامش برای همیشه می ماند، اگر آنقدر شبیه هم نباشند. استفان و این قول، مرا به یاد تو می اندازند، که با خودم گفتم اینبار که می رسم، گوشی را بر می دارم، شماره را می گیرم، و آن سوی خط، صدای خس خس ات را می شنوم؛ که خواهی گفت نوبتِ من بعد از رفتن تو آمد. ولی تو ناکام مانده ای، هرگز سراغت را نخواهم گرفت. و آنجا ادامه خواهی یافت، بی که بدانی، خودت را بشناسی یا آن چیز را.
که می گفت آنجایی که انتظار می ماند، امید تمام می شود؛ و دیگری ی من اینطور. و فکر می کنم که رسم باد این است، که هر بویی را از هرجایی می آورد، می نشانم اینجا، و بر می دارد، و به خاطر نمی آورم، و تمام آنها می شود، که می خواهم اینجا رسم کنم.
قطراتی در من هست، که هرگز به هم نخواهند رسید. و او اینطور خودش را می کشت. تا کسی مثل من، در ادامه ی آن چشمها، دست ببرد و این وصل را ممکن کند. بانویی با خطوط مبهم در کنار مرداب. استفان با ریش ِ بلندش در خواب. می خواهد برود، و خود را به ادامه اش برساند، وقتی کشتی در شن زندانی ست. و تنی که می شناسد نیست. رویش می ایستد و از آنجایی تماشایش می کند که دور می شود. و او را خواهد کشت، همانقدر که در آینه هست. دستش بود که می خواست به همانجایی آلوده شود که خودش را می آلود. و حالا توی چشمهایش تو بودی، که او را می دیدی، که از استفان می گوید، وقتی استفان دیگر نیست، تو را مجبور می کند. با اضطراب دست می کشی روی زمین، و خطوط را لمس می کنی. وقتی جای دیگری هستی. وقتی می گویی درست در یک نقطه ایستاده ایم در دو هجای فاصله. تا دستهایش نجاتش می دهند، نابود شده، در آستانه ی در. استفان به دریا معتادت می کند، به آبهای... استفان نیمه ی مرگ بود، او ادامه اش را می کشید. چیزها را به یاد می آورم، و آشنایی هایی که دورمان کرد.
بوی دیگری می آمد.



بیست و هفتم دی هشتاد و شش

No comments: