Monday, March 8, 2010

چشمان خیره‌ی اولیس - به آنجلوپلوس

من چه خواهم گفتن
که چه گفتند دو بیمار به هم
گفت : "آن آهوی خوش" گفت: "رمید"
گفت: "آن نرگس تر" گفت: "فسرد".

نیما – از شعر "با قطار شب و روز"،
اردیبهشت 1328



یادآوری: بخشی از یک کتاب
"چشمان خیره ی اولیس"


شبهای دماوند، شبهای عجیبی‌ست، با آسمانِ پر از ستاره و سرمای خشک. وقتی توی پشه بند خوابیده ام، توی بالکن، بوی گردو می آید، صدای یکی که از پله ها می رود توی باغ که بشاشد. بعد صدای دارکوب می آید که نوکش را در درخت تبریزی می کوبد. مادر می گوید باباجون تمام درخت های تبریزی را داد کندند، با تنه شان خانه را ساخت، به جای شان این سیب های کرمو را کاشت، این گیلاس های کرمو، این زردآلوهای کرمو و دلم برای تبریزی ها که آن همه قدشان بلند بود می سوزد که جای شان را به کوتوله های میوه ای ی کرمو داده اند و دلم برای شهر می سوزد که درختان اش را خیلی قبل که تبریزی بوده، تهران، داده اند کنده اند و جایش آدمهای کرمو، ماشینهای کرمو، زندانهای کرمو... گوشی را برداشتی و فهمیدم که ترسدیم و یادم دماوند افتاد، دوباره. گفتم کاش نبریده بود و بعد محمد یک سار سینه سفید را نشانه می گیرد با تفنگ ساچمه ای ش و من گریه می کنم و سار قبل از ساچمه می پرد. و ما همیشه توی پشه بند می خوابیم، همه مان، چهارتا پشه بند روی تراس بزرگ رو به باغ که آن همه تبریزی ی مرده دارد و آن همه کرم و آن همه علف که باباجون می گوید هرزند و من نمی دانم هرز یعنی چه اگر این همه اند، که هرز نیستند که یک گل آنجاست که او هرز است وقتی آنجاست، به او می گویم؛ در یک پشه بند من می خوابم با ف با محمد. در یکی مامان می خوابد و بابا و ما نمی توانیم آنجا یا آن وسط که جای مامانی است که اگر دست به جایش بزنیم عصبانی می شود و وسواسی ست و اگر توی جایش بخوابیم، عصبانی ست و اگر سر سجاده اش بروی، عصبانی ست و همیشه دارد یک چیزی می خواند و وقتی یک چیزی می خواند، عصبانی ست، وسواسی ست و هی می رود دستشویی و حمام و توالت و باغ و آشپزخانه و تراس و به علفهای هرز آب می دهد و چون آسم دارد سردش که می شود، عصبانی ست.
و من ف را برمی دارم که برویم رودخانه، و راه را گم می کنیم و نمی رسیم به رودخانه وقتی مسیر جوی را می گیریم و زنهای داهاتی که در نهر کهنه های چرک می شویند و لباس های زیر مردهایشان و ظرف های غذایشان وقتی در کوچه باغی پیدا می شویم که شبیه راهی ست که می رود باغ، از در کوچک پایین، می رسیم به منیرسادات که آلبالوها را پهن کرده روی تاسی بزرگ و بعد که لواشک می شود، ما رفته ایم با محمد و طه که اولی دایی ست و دومی پسر منیرسادات که پدرش شهید شده، آدم مهمی بوده که هفت تیر توی حزب مرده، آدم خوبی بوده که مرده و آقا که پدربزرگ طه ست در تراس شان نشسته و قلیان می کشد و صورتش هی آب می رود؛ رسیده ایم به بندی که بسته اند بر رودخانه و شلوار می کنیم با مایوهایی که از قبل پوشیده ایم، می رویم روی سنگ بلند که بپریم توی آب و من که از همه کوچکم، آخرم، محمد که دایی ست از توی آب داد می زند که عمق آب کم است و سرت نخورد به سنگ، ولی بعد سرم می خورد به سنگ. و گیلاوند را من یادم می آید و که پیاده می رفتیم وقتی چشمه اعلی، من نمی رفتم، محمد می رفت با حسین که برادر طه ست و با طه و تفنگ ساچمه روی دوش و هر از گاهی یک نشانه ای می رفتند به چیزی و شرطی می بستند و کسی نوشابه ای می باخت به همه و من که نرفته بودم، آخر از همه کوچکم با ف می مانم، می رویم توی باغ از گوجه سبز کرمو بالا و من می خواهم بروم بالاتر تا نوکش و از آن بالا نگاه کنم که چه خواهم دید جز نعش تبریزی های بلند که شده اند خانه و مادر که در تراس پشه بند جمع می کند مرا نخواهد دید و باباجون که رفته در انباری ی زیر تراس، نخواهدم دید و گوجه سبزهای کرموی ترش برای ف که آن پایین منتظر است، ولی بعدن سرم می خورد به سنگ. و پشه بند چهارم، مال خاله ست که امریکاست و وقتی زنگ تلفن بلند می شود، مادر می دود که گوشی را بردارد بگوید "آرمی"ست و صدایت بد می آید و ما؟، آمده ایم دماوند و یکهو می زند زیر گریه و بابا رفته تهران، ماموریت و این یعنی رفته جبهه و شاید دیر بیاید و یا نیاید و من این را نمی دانم، ماموریت را می دانم یعنی مادر می زند زیر گریه و می گوید "آرمی"ست و صدایش درست نمی آید و اگر بیاید جایشان در پشه بندی ست که آنجا جایش خالی ست، چادری که هرگز برپا نمی شود اگر نیاید و وقتی می آید، یکباره می آید فرداش یا پس فرداش یا یک سال دیگری یکباره می بینم خاله آرمی را که پا می گذارد در باغ و از چشمهای سبزش می شناسم و از شوهرش که آنوقتها دوستش داشتم، ولی بعد سرم خورد به سنگ. ولی این حرفها زیادی ست و اگر دشتهای شقایق بود و تو هم بودی، بیست سال پیش به جای با نفیسه که رفتم و ف هم که همیشه بود، با تو می رفتم که آنوقتها نبود، آنجا نبود. و من که دیدم نفیسه رفته از گیلاس درازی بالا، عاشقش شدم وقتی بیست سال پیش بود و وقتی بیست سالم شد، با مادرم رفتیم خانه شان و وقتی با هم حرف زدیم – از صورتش دو تا چشم دیدم و باقی که لای چادر بود – می خواستم بگویم چه پاهای سفیدی داشتی، هنوز هم داری شان، و به جاش می گویم فکر می کنی با صورتی که نمی بینم، می توانم بخوابم بعد یکهو؟ و مادر و مادرش و خواهرش آن طرف بودند، توی اتاق پهلویی بودند، خواهرش که قبل از آن، وقتی هنوز نفیسه بالای درختی نرفته بود که من پایین اش بودم که پاهایش را ببینم و عاشقش بشوم، خواهرش که شاگرد مدرسه ای بود که مامانی مدیرش بود و مامان معلم شان بود و حالا سعی می کنم وقتی اسمش را به یاد بیاورم، مطهره را به یاد می آورم که یا هم اوست و یا خواهر نفیسه ست که عینک داشت و دماغش گنده بود و حالا دو تا بچه دارد و بابای نفیسه هم آدم مهمی ست که بعد می رویم پشت سرش می ایستیم نماز می خوانیم، ولی من نمی روم چون می روم می ایستم آن جلو و تکبیر می گویم و آنوقتها پیش از آن درخت گیلاس که بالایش نفیسه را دیدم، فهمیدم عاشق مطهره نیستم که خیلی از من بزرگترست و سینه اش هم مثل دماغش. چه پوست سفیدی داشت نفیسه پاهاش و گیلاس های رسیده؛ بعد به جای اینکه بگویم من تو را که بالای درخت دیدم، یادت هست که دیدم؟ گفتم چرا رفته ای و "قرآن و حدیث" می خوانی؟ و او توضیح می دهد که چرا رفته و وقتی می خواهم بگویم من هم بلدم، می گویم چادرت را کنار بزن که صورتت را ببینم و وقتی می زند سفیدی لای سینه اش را می بینم و برجستگی ی پستان هاش و با همان دماغ خواهرش، ولی چه گیلاسهایی که می انداخت و خودش هم یادش بود که سینه اش را دیدم یا نفهمید که دیدم یا اصلن ندیدم و این سینه ها که می گویم نبود آن وقت که پاهاش سفید بود و با همین چیزها چهار ساعت گذشت و می ترسید بیاید پایین و من گفتم بپر که بپرد و من به هوای گرفتنش، بغلش کردنش و برای اولین بار بعد بود که سرم به سنگ. همان وقت می گویم چرا زنها رفته اند آن همه عقب نماز می خوانند و اگر نفیسه که کوتاه بود و کوچک بود و شاید همانی بود که خواهرم هم بود، کنار همان که خواهرم بود، همیشه بود و رفتیم با هم سه تایی آن دشتی که آن وقتها پر بود از شقایق و بعد یک سال یا یک روز، نبود دیگر شقایق و من هرچه گشتم پیدایش نکردم هرگز؛ جلوتر بود که خوب تماشایش کنم، همانطور که قنوت می گرفت چشمهایش می رفت توی چشمهای من و یادش می رفت که برود رکوع یا چه کار کند اما خیلی دور بود و از میان آن همه ای که می آمدند باغ و بعد می رفتند، فقط من مانده ام که این چیزها را اینطور به هم وصل کنم و وقتی یاد دماوند می افتم دلم هری بریزد از یاد سگهای گله ای که یکبار دنبال مان کردند، من و ف که توی تپه های پشت باغ می چرخیدیم برای خودمان که برسیم به کندوهای عسل و چوب بکنم توی سوراخشان و بعد که زنبورهای عصبانی می ریختند بیرون می دویدیم با هرچه پایمان می کشید به سوی نهر و یکباره آن روز به جای صدای زنبور صدای سگ می آید از پشت مان و من دست ف را می گیرم که جا نماند، یا نیفتد و می ترسم که هار باشند چون محمد وقتی داشت پرنده ای که شکار کرده بود را پَر می کند که روی آتشی کباب کند که همان شب روشن خواهند کرد با کمال که برادر حسین بود و حسین برادر طه و محمد و من که نمی روم، دلم برای آن گنجشکهای کوچک می سوزد شاید چون از همه کوچکم و دوست ندارم بعدن ولی سرم بخورد به سنگ یا پوستم را بکنند مثل آن پرها و می گویم چطور دلت می آید دایی؟، می گوید همه شان هارند و هار یعنی هاری دارند و اگر داشته باشند زبان های شان آویزان است و له له می زنند و چون همیشه هر سگی که آن دور و برهاست زبانش افتاده بیرون از خودش و پر از بزاق پس هارند و شاید همان یک سگ بود که همه ی سگها بود. و ببرمت جایی را نشانت بدهم که صخره ای ست اندازه ی تبریزی های بلندی که خانه اند حالا، و آبشار از لایش می ریزد پایین و من که نذرم بود که بروم آن بالای آبشار که آب را ببینم از کجاست، می رفتم هر بار بالاتر و چند بار هم که رسیدم روی آبشار، آب آبشار که پاهایم را گذاشته بودم دو طرفش، می ریخت از لای پای من چه فرقی داشت، یکبار نزدیک رسیدن لیز خوردم و افتادم و آن پایین در برکه ای سرنگون شدم که دیگر فکر نمی کردم زنده باشم و همان شد که بعد سرم خورد و تا تهران باباجون آوردم و تا تهران از دهان و صورتم خون می آمد و تا چند روز بعدش که عمل کردم خون توی دهانم مانده بود و هر شب با دستمالی توی دهانم می خوابیدم، که بفهمی چه آبشاری ست که معجزه می کند برکه اش وقتی اگر چند فاصله آن طرفتر افتاده بودم واقعن سرم خورده بود. و یا آسمانش که محمد می گفت آن دب اکبر است و آن خوشه ی پروین است و آن یکی دب اصغر است و دب که یعنی خرس، من می گویم یعنی چه؟ و او می گوید و من می گویم خرس چه کار می کند شب در آسمان و چطور محمد می بیند، من نمی بینم؟ و لابد آدم که بزرگ می شود، چشمهایش توی تاریکی هرچه باشد را می بیند و لابد آن خرسِ بزرگتر مادر آن یکی ست که انگور دوست دارد و محمد یک چیزهایی شنیده وگرنه او هم هنوز کوچک است که چشمهایش تا آنجا را ببیند و با خودم می گویم دارد ادای آدم بزرگ ها را در می آورد؛ اما محمد که بزرگ شد، من هم که شدم، او همانقدر خرس نمی دید در فاصله ی نزدیکش، که من نمی دیدم خرسِ در آسمان را هیچوقت.
دلم ریخت که گوشی را برداشتی و صدات آنطور بود که بود و ترسیدم و یاد دماوند دوباره افتادم که وقتی تنها بودم و درخت و رودخانه بود و یا تاریکی و صدای آب و منتظر بودم چیزی، حیوانی بجهد از جایی بیرون، و نمی آمد و می ترسیدم و می رفتم قایم می شدم و همه را فحش می دادم که نمی فهمند و این ترس که داشتم، گوشی را که برداشتم، صدایت آمد از آن صدایت همان ترسی بود، شبیه همان ترسی که آن روزها داشتم وقتی پنهان می شدم و آن همه سال دوست من... بمب باران که می ریخت از آسمان هم رفتیم توی خانه ی درخت های تبریزی ی بیچاره و گم شدیم و باباجون از کارخانه می آمد و یک جعبه نوشابه ی نارنجی ی زمزم می آورد که شیشه هاش کانادا درای بود، از همان هایی که محمد و طه سرشان شرط می بستند سر پرنده ای که هر چه باشد بیچاره، می افتاد و من از شرط شان نمی خوردم نه گنجشک، نه سار، نه کبوتر و نه نوشابه و نه نوشابه ای دوباره که بسته می شد برای "یادم تو را فراموش"ِ جناقِ سینه ی طفلکی جوجه؛ و مامانی که وسواسی ت و آسم دارد و عصبانی ست و همیشه چیزی می خواند یا کتاب یا نماز و آدم مهمی ست که مدیر مدرسه ای ست که توی آن مدرسه ی قجری ساخته، با ستونهای بلند و حیاط بزرگ با حوض بزرگی که آنقدر دورش می دوم دنبال ف که جورابهایم سوراخ می شود و وقتی داریم برمی گردیم از حسن آباد با اتوبوس دو طبقه با مامان، می گوید من پول ندارم هر روز برایت جوراب بخرم و راست می گوید چون بابا رفته ماموریت و می رویم خانه که تا با باباجون برویم باغ با پژوی قرمزش یا فیات زردش یا وانت مزدای نارنجی ش که مال کارخانه بود؛ عصبانی ست از جعبه ی نوشابه ای که باباجون در وانت نارنجی آورده و مردم را دارند می کشند توی بمباران و تو به جای این نوشابه ها که می آوری، داد می زند جیم – پدربزرگ هاج و واج ام – چرا همه اش به فکر شکمی؟ و نوشابه امریکایی ست و چون مردم را می کشند اما مامانی عصبانی ست، همیشه، یا نماز، یا می رود مدرسه و چون آدم مهمی ست، راننده دارد که می برد و می آوردش و ما باید با اتوبوس قرمز دو طبقه برگردیم آن همه راه از خیابان ری تا کجا و از روی پل چوبی که سرهای بلند نردبام های از درخت های تبریزی ی بیچاره، زده اند بالا؛ و این عصبانی که هست و مریض هم که هست چه ربطی به نوشابه دارد و مگر باباجون امریکایی ست که نوشابه دارد؟ و ببرمت آن قبرستانی که همانجاهاست و گاهی شبها می روم توش می خوابم که ببینم ترس دارد آیا و داشت آسمانی که تویش خرسی بود که نمی دیدم و با ف می دویدیم در کوچه باغ ها تا درِ کوچک پایین باغ که از منیرسادات لواشک بگیریم و آلبالو خشکه.
کاش آن آسمانِ آن همه آبی هنوز بود. کاش آن بوی گردو بود که دستمان سیاه می شد و تازه بود و آن تاب که بسته بودیم به گردوی هزار ساله ی باغ و با آن طناب های بلندش و تاب خورانِ بلندی که قلب را بیچاره می کرد. کاش می شد نمی رفتی و همینجا می رفتیم گاهی توی خرداد آنجا را نشانت می دادم، گیلاس های شکوفه را. کاش می شد نمی رفتم و توی کوچه باغ ها... کوچه باغ ها...  کاش همانجا که سرم خورده بود، دیگر خورده بود، برنمی گشتم و سنگ خونی... که بی خاطره، دارم می میرم.


از مجلد اعترافات
به آقای آنجلوپلوس و برادرم امین
بازنویسی: 8 مارس 2010


5 comments:

Anonymous said...

But I think . . .

Amirsj Hakimi - امیر حکیمی said...
This comment has been removed by the author.
Amirsj Hakimi - امیر حکیمی said...
This comment has been removed by the author.
Anonymous said...

اين آشناست خيلي و مرا ياد چند ماه پيش مي اندازد كه با صداي خودت مي خوانديش انگار و ياد فيلم درخت گلابي مي افتم و هم ياد يكي از شعرهاي فروغ
...

Amirsj Hakimi - امیر حکیمی said...

درست است دکترجان. این تازگی نیست. اما تازگی دوباره تمام شده. برای همین نوشته ام بازنویسی. یک جاهاییش را کندم، دور انداختم و ادامه ای هم اضافه کردم. آنچه پیشتر بود، همین نبود. آن را که برایت خوانده بود کمی دست بردم توش، این شد و پایانش اینطور شد