Sunday, March 14, 2010

جهان پوستی / یادآوری

لاک پشت، سُلَحفات بود. آبی باشد و خاکی. جانوری ست خلقتی واشگون دارد و آشیان را با خود می بَرد. پوستِ وی هم خانه ی وی است، هم سِلاحِ وی است. چون از دشمنی ترسد، سر اندرون بَرَد تا چیزی به وی نیفتد. با مار جنگ کند، شکم مار بگزد و سر در زیرِ لاک بَرد، مار خود را بر وی می زند تا هلاک شود. خایه را بنهد و در زیرِ خاک کند و بر سرِ آن نشیند تا بچه از آن بیرون آید. خونِ وی و خایه ی وی به صرع سود دارد.

از "عجایب نامه"/ محمد ابن محمود همدانی
عجایب ماهی و لاک پشت و وزغ


"آخر نهاد با من باقی
این قصه ام که خون جگر شد،
با ابری از شمال در آمد
وز بادی از جنوب بدر شد.

اول نشست با من دلگرم
- در چه مکان؟ کدام زمانی؟ -
آخر ز جای خاست چو دودی
چون آرزوی روز جوانی.
این آتشم به پیکر، اندوخت و برفت
او این زبان گرمم آموخت و برفت

...

با او هنوز هست به لب با شب دراز
هردم حکایتی..."


از شعر "چراغ"/ نیما - 1329



یادآوری – بخشی از کتاب
"در زبان نامده ست آن که منم"


مصطفی که همیشه یک گوشه می نشست. ساعت ها. نگاه می کرد. حرف نمی زد. هرکه سراغش می کرد. همانطور می ماند. توی یک آینه نگاه می کرد که روبرویش نبود. آینه آن طرف بود و توی آینه باقی ی اتاق پیدا بود، برادرش که می رفت، نگاه می کرد به نگاه مصطفی می رفت توی آینه، توی آینه پایه ی تخت معلوم بود، توی آینه لباس افتاده روی زمین معلوم بود، توی آینه دیوار آن طرف معلوم بود، گوشه ی دیوار و بالاتر، آخر آینه قدش خیلی بلند بود تا سقف می رفت، توی سقف هم ادامه داشت، یک میخ توی آینه بود که روی دیوار هیچی آویزانش نبود. برادرش می گفت بیا بیرون. مصطفی سرش را برگرداند و ندیدش. برادرش بیرون رفت. برادرش فکر می کرد توی آن آینه چه می بیند. برادرش همیشه فکر می کرد مصطفی یک چیزهایی می بیند که او نمی بیند. از کودکی ش همینطور بود، کارهاش عجیب بود. مصطفی فکر می کرد دختر است. برادرش دیده بود که یواشکی می رود توی اتاق مادرش، یواشکی لباسهای مادرش را برانداز می کند، یواشکی چادر نماز مادرش را سرش می گذارد، یواشکی می رود توی آن آینه نگاه می کند، ولی همان وقت هم جلوی آینه نمی ایستاد. برادرش هیچ نگفته بود. اولش فکر کرده بود بچه ست. اولش فکر کرده بود می گذرد و درست می شود، اولش فکر کرده بود و یادش آمده بود که خودش هم گاهی رفته بود و ماتیک مادرش را مالیده بود به لبهایش و به گونه هایش و همه را سرخ کرده بود، پرده ی اتاق را، دیوار را، ملافه ی روی تخت را. و وقتی جلوی آینه نمی ایستد، خودش را نمی بیند و وقتی خودش را نمی بیند چرا می رود جلوی آینه می ایستد؟ مصطفی حرف نمی زد. می خندید. خنده اش را دوست داشت. و مهربان بود. مهربانی توی چشمهایش بود. مصطفی زن بود. برادرش بعدن گفت. به خودش گفت. یکروز که رفت مدرسه ی مصطفی، مدیر مدرسه دوستش بود، مدیر مدرسه آقای خاکسار بود، که مدیر خودش هم بود، مدرسه اش همان جا بود، حالا مصطفی همانجا بود، توی همان کلاسی می نشست که او می نشست ده سال پیش. بعدها با آقای خاکسار رفت و آمد می کرد. دوست شده بودند. یکروز که رفته بود ببیندش، آقای خاکسار گفته بود آنطور شده. برادرش تحیر کرد. اول عصبانی شد. بعد فکر کرد چه باید کرد. اول خجالت کشید. بعد فکر کرد چه باید بگوید. اول عرق کرد و احساس کرد قطره های عرق روی ستون فقراتش سرد می شود و احساس کرد پیراهنش خیس شده و احساس سرما کرد. بعد دید دهانش خشک شده. بعد دید نمی تواند چیزی بگوید. نمی تواند توی صورت آقای خاکسار نگاه  کند. نمی توانست بگوید اشتباه می کنید. خودش می دانست. همیشه می دانست. آقای خاکسار عصبانی نبود. آرام گفته بود. یکجوری گفته بود که انگار دارد چیزی نمی گوید. انگار طبیعی ست و همیشه همانطور بوده و شاید حق با او بود، شاید بستگی به زمان داشت. زمان چه چیز را عوض کرده بود؟ آن روز می خواست با مصطفی حرف بزند. رفت توی اتاق. مصطفی آرام نشسته بود و کاغذهایش جلویش بود و طرحی می کشید. توی همان آینه نگاه می کرد و بعد می کشید. انگار چیزی آن تو بود، مدل اش توی آینه بود. چیزی که توی کاغذ بود ربطی به چیزی که توی آینه بود، نداشت. لااقل او نمی دید. برادرش آن چیز را نمی دید. برادرش همان چیزهای همیشه را می دید. پایه ی تخت را می دید، لباس روی زمین افتاده را می دید، میخ را می دید. می خواست بگوید چه مرگت شده. می خواست بگوید... بعد توی کاغذ یک جاده ی سیاه دید. بعد توی کاغذ یک پرنده دید. پرنده داشت پرواز می کرد و پرنده صورت داشت و صورت پرنده صورت کودکی بود و پاهای پرنده پاهای کودکی بود و بالهای بلند داشت. مصطفی گفت پرنده ی توی کاغذ همیشه دارد پرواز می کند و هیچوقت پرواز نمی کند. سرش را بالا نیاورد وقتی گفت. نگاهش را از آینه برنگرداند وقتی گفت. وقتی گفت برادرش همانطور شد که توی مدرسه شده بود. همان روز را به یاد آورد که رفته بود مدرسه و آقای خاکسار آن حرف را زده بود. همانطور سردش شد. همانطور سرش را پایین انداخت. همانطور عرق کرد. بالهایش مال خودش بود، وصل نبود به تنه اش، مال خودش بود. یکطوری بود که نمی شد از هم جدایشان کرد، صورت و بال را نمی شد. یکروز هم وقتی مصطفی نبود، آنجا نبود، توی اتاق ننشسته بود و اتاق تنها بود، برادرش رفت آنجا نشست، جای او نشست. از جای او به آینه نگاه کرد. خیره شد به آینه. فکر کرد شاید اگر خیلی بنشیند و از آنجا خیلی به آینه نگاه کند، آن چیزهایی را ببیند که او می دید وقتی آنجا می نشست. فکر کرد دیدن او به خاطر آن آینه ست که با دیدن خودش فرق داشت، دیدن اش که آن همه مهربان بود. فکرش اشتباه بود. تلختر می شد هرچه آنجا می نشست بیشتر. سردتر می شد هرچه آنجا می نشست بیشتر. تحمل آینه بدون صورت خودش را نداشت. صورت خودش را می خواست و نداشت. صورتش توی آینه غایب بود و هیچ چیز نمی دید، یک میخ می دید و پایه ی تخت، که همیشه می دید. دیگر آنها را ندید. فکر کرد چیزی دارد ظاهر می شود که آنها را نمی بیند. آینه سیاه شده بود. آینه دیگر نبود. آینه انگار پشتش را به او کرده بود و سیاه بود پشتش. توی سیاهی ی پشت آینه خودش را دید که دارد مصطفی را صدا می کند. توی پشت آینه مصطفی را گم کرده بود. توی سیاهی ی آینه به مصطفی التماس می کرد او را ببخشد و پیدا شود. آنجا صدایش می پیچید و چندبرابر می شد و خودش را می ترساند. صدای گریه اش، صدای فریادش، صدای التماسش. گفته بود می داند تقصیر اوست که آنطور شده. می داند از اوست که مصطفی خودش را پنهان کرده. گفته بود می داند که اگر کمتر دوست داشته بودش، اگر کمتر برای خود خواسته بودش، اینطور نمی شد. حالا اگر برگردد او می رود و رهایش می کند. او را توی اتاقش تنها می گذارد. او را با آینه اش تنها می گذارد. او را با پرنده ی کودکش تنها می گذارد. صورتش را می دید که دارد گریه می کند و ازینکه صورتش را می دید، راضی بود؛ از اینکه صورتش گریه می کرد راضی بود. و یک نور آبی دید و سنگ آبی را به جا آورد. آنوقت آقای خاکسار آمد و با همان لحن بی تفاوت همیشه صدایش کرد. صورتش را نمی دید. صدایش را شنید. صدایش می گفت باید بچه را ببری و حمام اش کنی. آب توی سیاهی نبود. بچه توی سیاهی نبود. صورتش می گفت کدام بچه؟ صورتش می گفت آب کجاست؟ بعد صدای مصطفی آمد. صدای مصطفی می گفت بیا بیرون. او داشت دنبال بچه می گشت. مصطفی را صدا می کرد. صدای مصطفی می گفت بیا بیرون. او سرش را برگرداند و ندیدش. مصطفی بیرون رفت.

**
مادر می گفت همیشه یک چیزی پیدا می شود. راست می گفت. همیشه یک چیزی پیدا می شد. یکبار هم لاشه ی لاکپوشت کوچکش را پیدا کرده بود. اسمش لی لی بیت بود. اندازه ی کف دستش بود و دوستش بود. ظرف بلوری را از آشپزخانه کش رفته بود و برای لی لی بیت خانه ساخته بود. ظرف بلوری ی سوپ. مادرش عصبانی شده بود، دعوایش کرد، از اولش هم از لی لی بیت خوشش نمی آمد. می گفت لاکپشت بد شگون است. او نمی دانست بدشگون چه چیزی ست. می گفت نه دوزیست است. مادرش گفت نه خیر، خزنده ست و بدشگون است و اینها ربطی به هم ندارد. گفت یعنی مثل مار؟ بعد گفته بود دیگر نمی شود توی آن ظرف چیزی خورد. آخر هم از خیرش گذشته بود. به اندازه ی انگشت کوچکش توی اش آب ریخت و بعد اسباب بازی هایش را گشت که یک چیزی بگذارد به جای سنگ که لی لی بیت گاهی برود رویش استراحت کند و همه اش توی آب نباشد. هرچه آورد گذاشت توی آب، نماند توی آب. پلاستیکی بودند و نمی شد. آنوقت رفت و از توی حیاط یک سنگ صاف پیدا کند از توی باغچه، پیدا نکرد. یک سنگ بیریخت پیدا کرد که بهتر از هیچی بود. همان را آورد، رنگ آبی ش کرد و گذاشتش توی بلور. ایستاد از دور خانه ی لی لی بیت را نگاه کرد. خوشش نیامد. یک چیزی کم بود. می خواست مثل آکواریومی بشود که توی مغازه بود. نمی شد. آنجا یک گیاه سبزی هم بود که اینجا نبود. باید می رفت می خرید؟ نمی دانست. مادرش که نمی گذاشت. به باباش گفت. باباش گفت باشد اما هیچوقت نمی خرید. باشدش از آن باشدهایی بود که هیچوقت باشد نمی شود. او آن ها را می شناخت. با خودش گفت یک سنگ صافی پیدا می کند که کلفتی ش اندازه ی انگشت دیگرش باشد، کنار انگشت کوچکش، کمی بیاید از آب بیرون و لی لی بیت برود رویش استراحت کند. بعد هم گفت نه خیر، لاک پشت دوزیست است و خزنده نیست و مار نیست و آدم را نیش نمی زند و بدشگون هم نیست چون هم روی سنگ می رود و هم توی آب می رود. آنوقتها مصطفی خیلی کوچک بود. می خواست لی لی بیت با مصطفی هم دوست شود. وقتی مادرش نبود، سرکار بود و او از مدرسه برمیگشت و مادرش هنوز نیامده بود و مصطفی توی تختش بود و مادربزرگش خوابش برده بود، می رفت لی لی بیت را می آورد و نشان مصطفی می داد و با هردویشان بازی می کرد. مصطفی حرف زدن بلد نبود و جای هر دویشان خودش حرف می زد. وقتی هم مادرش می آمد یا مادربزرگش از خواب بیدار می شد، لی لی بیت را تند توی شلوارش قایم می کرد و می رفت توی اتاق خودش. یکبار مادرش که آمد، او نفهمید و مادرش دید که دارد با مصطفی و با آن موجود کریه بازی می کند. جیغ اش در آمد و او که هول شده بود، پیش چشم مادرش لی لی بیت را کرد توی شلوارش. مادرش خیلی عصبانی شد و می خواست به زور لی لی بیت را بگیرد. آنوقت همانطور که داشت کتک می خورد و گریه می کرد، فرار کرد و رفت توی اتاقش و زیر تخت قایم شد و لی لی بیت را در آورد و اشکهایش را به سروصورت او مالید. بعد از آن مادربزرگش نگذاشت تا وقتی مادرش نیامده او برود پیش مصطفی و با مصطفی بازی کند و وقتی هم مادرش می آمد، خیلی کم می گذاشتند. دلش برای مصطفی تنگ شده بود، برای همین با لی لی بیت قهر کرد. او اگر دوست خوبی بود، نباید می گذاشت که آنطور بشود. فهمید برادرش را بیشتر از دوستش دوست دارد. بعد فهمید. بعد که بزرگ شده بود. آن روز که مادرش گفته بود همیشه یک چیزی پیدا می شود و جنازه ی لی لی بیت را پیدا کرده بود. وقتی با مصطفی داشتند اتاق را تمیز می کردند، وقتی با مصطفی داشتند اسباب بازی های قدیمی خودش و اسباب بازی های حالای مصطفی را جمع می کردند. وقتی تخت را می گذاشتند آن طرف که زیرش را جارو کنند و دستمال بکشند، وقتی تخت را بلند کردند، زورشان دیگر می رسید که بلندش کنند، یکباره از توی یکی از پایه های گرد فلزی ی تخت یک چیزی افتاد بیرون. اولش فکر کردند سنگ بوده. مصطفی برش داشت. مصطفی گفت این دیگر چیست؟ مصطفی گفت چرا سوراخ دارد؟ و سنگ را به برادرش داد و برادرش لی لی بیت را بازشناخت و برادرش گریه کرد و مصطفی هاج و واج ماند که چه شده و برادرش گفت این لی لی بیت، دوست من بود که برای مصطفی قبلن تعریفش را کرده بود. گفته بود چهار ساله بود مصطفی وقتی لی لی بیت گم شد و دیگر پیدایش نکرد. اولش فکر کرده بود مادرش یک بلایی سرش آورده. مادرش اما آن همه سال تحملش کرده بود با اینکه می گفت زشت است و هیچوقت دوستش نداشت. بعد فکر کرد حتمن مصطفی یک بلایی سرش آورده. قبلن ها مصطفی را دیده بود که توی روروئک اش بی حرکت می نشست و همینطور خیره می شد به لی لی بیت که آرام آرام راه می رفت. هرچه گشت پیدایش نکرد. می خواست مصطفی را بزند. نزد. بوسش کرد و گفت لی لی بیت را ندیده ای؟ مصطفی همیشه می خندید. مصطفی چشمهای مهربانی داشت. گفت رفته، خودش برمی گردد. دید کاری از دستش بر نمی آید. با خودش گفت آخر بهترین دوستت بود. اما مصطفی را خیلی دوست داشت. مادرش گفت یکی دیگر می خرد و او گفت دیگر نمی خواهد. حالا دوست صمیمی داشت توی مدرسه. دیگر بچه نبود. به مادرش گفت. مادر سرش را بوسید و او مثل همیشه از دست مادر که می خواست ببوسدش فرار کرد. مصطفی گفت گریه نکن. مصطفی گفت برویم توی حیاط، توی باغچه دفنش کنیم. مصطفی رفت آن سنگ آبی را از روی کتابخانه برداشت. ظرف بلوری خیلی وقت بود افتاده بود و شکسته بود. سوپ تویش نبود، آب تویش نبود، یک سنگ تویش بود که همان سنگ اولی نبود. برادرش یکبار کنار ساحل، توی شمال یک سنگ بهتر پیدا کرده بود و آورده بود و آبی اش کرده بود و گذاشته بودش توی ظرف بلوری، یک عالم گوش ماهی هم آورده بود و کفش ریخته بود. رفته بود دور ایستاده بود و دیده بود حالا خانه ی لی لی بیت را دوست دارد. بعدها که لی لی بیت گم شده بود، بعدها که توی مدرسه وقتی برای دوستش تعریف کرده بود که یک لاکپشت دارد و او مسخره اش کرده بود که این کارها مال دخترهاست، عصبانی شده بود و دلش گرفته بود و بغض کرده بود و رفته بود ظرف بلوری را شکانده بود. حالا خجالت کشید که به خاطر لی لی بیت، جلوی مصطفی، گریه اش در آمده. گفت بی خیال. لاشه ی سنگی ی لی لی بیت را از دست مصطفی گرفت و توی جیبش گذاشت و دوباره مشغول جارو کردن شد. مصطفی سنگ را برد گذاشت سرجایش. شبش رفت توی حیاط و بی آنکه او بفهمد، لی لی بیت را دفن کرد. سنگ آبی را گذاشت روی قبرش و گریه کرد. به لی لی بیت گفت که او را ببخشد. به لی لی بیت گفت مصطفی چه می فهمد. به لی لی بیت گفت تو بدشگون نبودی. به لی لی بیت گفت همه اش تقصیر مصطفی شد. به لی لی بیت گفت همیشه دوستت داشتم و تو بهترین دوستم بودی و همیشه هم خواهی بود.

***
مادر نمی دانست مصطفی گم شده. کسی نمی دانست. تنها برادرش می دانست. تنها او می دانست مصطفی گم شده. تنها او می دانست مصطفی ممکن است کجا باشد. تنها او می دانست مصطفی هیچوقت گم نمی شود. مادرش همیشه زیادی نگران بود. نگران مصطفی بود که بلایی سرش نیاید؛ و او فکر می کرد مادر حق دارد، مصطفی ظریف است. به مادرش نگفته بود که مصطفی زن است. مادرش نمی دانست. بویی برده بود. شاید نگرانی ش برای همین بود. نمی دانست. فکر می کرد هیچکس نمی داند. هیچ کس چیزی نمی گفت. از کجا بدانند؟ یادش آمد آنوقتها مادرش چادر نمازش را که همیشه همانطور توی سجاده می گذاشت گوشه ی اتاق، یکروز برداشت و گذاشت توی کمد و قفلش کرد و هربار که می خواست نماز بخواند، از توی کمد درش می آورد و بعد دوباه می گذاشت همانجا و درش را قفل می کرد. تعجب کرده بود اما فکر نکرده بود شاید به خاطر مصطفی باشد، شاید او هم دیده باشد که مصطفی چادرش را سر می کند و می رود جلوی آینه. باباش هم خیلی پیر شده بود. هیچ نمی گفت و موهایش سفید می شد، پیشانی اش چروک. یکبار گفته بود مصطفی را با خودت ببر بیرون. یکبار گفته بود باهاش حرف بزن، گوشه گیر شده. یکبار گفته بود نمی دانم این بچه چرا اینطوری ست. او به روی خودش نیاورده بود. بابا هم به روی خودش نیاورده بود. مادر هم به روی خودش نیاورده بود. مصطفی هم به روی خودش نیاورده بود. تنها آقای خاکسار. کاش آقای خاکسار هم به روی خودش نمی آورد. برای همین وقتی رفت پیدایش کند، توی سیاهی ی پشت آینه که رفت، التماس که کرد، داد که زد، گفت می داند که تقصیر اوست. گفت که رهایش می کند.  و سنگ آبی را برداشت. و سنگ آبی را پرت کرد. و سنگ آبی را با تمام زوری که داشت پرت کرد. و سنگ آبی به آینه خورد. و سنگ آبی آینه را خورد کرد و زمین پر شد از تکه تکه های سیاه پشت آینه. مصطفی دوید و آمد توی اتاق، باباش دوید و آمد توی اتاق، مادرش، مادرش که همیشه می دانست یک چیزی پیدا می شود، دوید و آمد توی اتاق. فرداش او را توی حیاط، توی باغچه گذاشتند. فرداش مصطفی سنگ آبی را روی پیشانی اش نشاند، فرداش، توی حیاط، توی باغچه.


از مجلد اعترافات
اسفند هشتادوهشت


1 comment:

hamid said...

بله

رویایی

طول کشید تا پیدایت کنم