Monday, August 16, 2010

خاطرات تبعید / یکم / سیدا



"این سرنوشت است
این
سپیده‌ای که متلاشی می‌شود"

از شعر "شقیقه‌ی سرخ لیلی"
 پرویز اسلامپور


یکم. "سِیدا"
به شاهد.ط


نگاهم را از گندم برنمی‌دارم ماه‌جهان. نگاهم از درخت پایین نمی‌آید. از گردوها که بوی خاطرات کودکی‌ام؛ و از پنجره‌ی اتاقی که آن‌جا حبسم کرده‌اند. از پنجره‌ای که تا افق چشم به گندم دوخته، گوسفندها می‌گذرند و بوی طویله و شیهه‌ی اسبی سیاه که مرکبم بود، پرم می‌کند. چرا به تو نگفتم؟ گندم نور را برمی‌گرداند، گندم از کوهپایه بالا می‌رود، گندم رقص موهای تو می‌شود. و فکر می‌کنم اگر پدربزرگ نبود، تو را به نام جهان ماه نمی‌کرد، من از چشمهای تو حالا پرسش نداشتم که وقت طلای گندم در مهتاب و آواز رقص دهکده، آواز صدای گلوله‌های رقصان در شب دهکده، آوای دهل، مردان رقصان مسلح، زنان آراسته و آوازی دهاتی که از آن هیچ نمی‌فهمم؛ چرا با تو نگفتم؟

***

"باپیر" سر تکان می‌دهد. با دستی پینه‌بسته و خشکیده چشمهایش را می‌مالد. قطره اشکی نیامده، سرخی‌ی چشمهای یکی پلک افتاده‌اش را. چشم که با خودت گفتی سوی دیدن ندارد. دستار زرد که از چرکی به سبز می‌زند بر سر، دراز کشیده بود وقتی از ماشین خلیل پیاده شدی و سگ دنبال ماشین آمده بود و گوشهای سگ بریده بود و خلیل از سگ هراس کرد و پیاده نشد. از تازگی، حیرانی! و از بوی قصیل اسب و پایی که در ته‌پاله‌ی گاو فرود آوردی. آن کفش‌ها را بعدن بر جا می‌گذاری. در هتلی کنار دریاچه، و لباسهایت را که بوی عرق تند "باپیر" دارد. قصد می‌کنی، شلوار سبز را و کفش‌های راهپیمایی‌های بلندت را، تن‌پوش خاطرات تلخ یک ساله را. به عکسی که زیر تلویزیون به قاب رفته خیره می‌شوی و چشمهای "باپیر" که وقتی "مشهدی خلیل" می‌گوید، صدایش می‌شکند و خلیل برایت گاهی حرفهایش را برمی‌گرداند و خلیل با تو سیگاری روشن می‌کند و خلیل به حرفهای پیرمرد سر می‌جنباند. دراز کشیده بود و شکم گرد از شکل افتاده‌اش بیرون از پیرهنش. نه! تکان نمی‌خورد. خلیل دستش را از بوق برنمی‌داشت. تو حیرانِ راه آمده‌ات بودی. به طویله‌ی سنگی نگاه می‌کردی. طویله از گاوهای شیری پر بود. طویله هیچ نرینه نداشت. طویله از بوهای ناشناخته بود. بوی شیر تازه و شاش و پهن. عطری قدیمی در تارهایی از حافظه‌ی کودکی‌ات که برمی‌خاست و دهکده‌ی "رستم‌کلا" و شمال که شرجی بود و بوی رطوبت فرق داشت. بوی "آقا" که بر بالای پله‌های سرسرای مجلل خانه‌اش بر عصا تکیه داشت و جلال را صدا می‌کرد. پنج ساله بودی و جلال پدربزرگت بود. از مادرت پرسیده‌ای آن پیر عبوس را. جلال خم می‌شود، جلال دستهای پدرش را می‌بوسد، دستی که بر عصا تکیه داده آقا، دست پیر با انگشتهای کشیده‌ی زرد از تریاک که ملوکانه همیشه بر آن بلندی ایستاده و رعیت نواخته و وقت آمدن رضاخان، در صف چاکران پیشکشی‌ها تقدیم ‌کرده، با بوی تند "باپیر"، که مگس بر پوستش می‌نشیند و تو منتظری تا مگسها را بپراند و او همچنان با خلیل نجوا می‌کند؛ تفاوت داشت. بوی گاو اما، و بوی شیر تازه اما و بوی طویله اما... و فکر کردی پیرمردِ آنجا افتاده نمی‌شنود و از جایش حرکت ندارد. و فکر کردی مرده باشد و به پیراهن سفیدش، به شلوار گشاد سفیدش و به دستار چرکِ بر سرش نگاه کردی. تو در آفتاب بودی و او در سایه‌ی دیوار گردن به آن تکیه داده، افتاده بود. وقتی با خلیل حرف می‌زند به یاد می‌آوری: به مرده فکر کرده بودی، بر زمین مانده، کسی ندانسته و مگسها بر جنازه‌اش نماز می‌خواندند. فکر کردی بوی تند مرگ از تنش به مشامت می‌آید. آن‌وقت که بلند می‌شود و خلیل را به جای می‌آورد، دستهای تو را می‌فشارد و با زبانی که از آن نمی‌فهمی، خوش‌آمدت می‌گوید؛ فکر کردی از حکایت برخاسته و زنی مچاله، سیاه‌پوشیده و خاموش، برایت مخده آورد، پتویی از گوشه‌ای و زمینی گرم.

***

اینجا دیوارهای اتاق به زردی می‌زند. تیرهای سقف همچون نرده‌های قفس روی سرم. و من تا چشم کار می‌کند، فاصله دارم. من از چه گریخته‌ام؟ تنها که برای خالی کردن خودم از اتاق بیرون می‌آیم. زن صاحب‌خانه نگهبانم می‌شود. باد صورتم را می‌نوازد و من هیچ از زبان زن نمی‌فهمم. باد بوی گردو و گندم و اسب می‌آورد. زن اتاقکی آجری را نشانم می‌دهد. زن آفتابه را آب می‌کند. زن با نگاهی نگران از پشت سرم می‌آید. آغول گوسفندها دری روبروی در مستراح دارد، مستراح که در ندارد با گونی‌ای نازک آویخته؛ و بعد از نگاه زن، آنجا نشسته‌ام در تاریکی‌ و نور منتشری از مهتاب که از مربع کوچک گشوده بر سقف، چاه مستراح را روشن می‌کند. آنجا نشسته‌ام و از خیرگی‌ی نگاه گوسفندی به اندامم، بند می‌آیم از هول و یکه لباسی که به تن دارم را خیس می‌کنم. با خودم هیچ نیاوده‌ام ماه‌جهان. تنها روپوشی برای سرمای کوه و همین لباسی که به تن دارم. با خودم چشمهای تو را آورده‌ام که از آسمان به من خیره نگاه می‌کنی و محرمم می‌شوی. با که سخن بگویم؟ از تو پرسیدم اینجا کجاست و تو لبخند زدی. دیوارهای گچِ زرد و پنجره‌ای که تا بی‌انتهای گندم می‌رود. اینجا کجاست؟ و تو لبخند می‌زدی.

***

از خلیل می‌پرسی اسم دخترک را. دخترک چشمهای درشتی دارد و وقتی به سمت تان می‌آید، وقتی از شما دور می‌شود، کفشهای پاشنه‌دار مادرش را پوشیده، عشوه می‌کند. دخترک چند ساله‌ست؟  از خلیل می‌پرسی. با چشمهای سیاه درشت که به گونه‌هاش سرخی‌ی داهاتی‌ای هست. "باپیر" از هلال احمر حرف می‌زند. از میان حرفهایش این را فهمیده‌ای و تهران را. می‌گوید "مشهدی خلیل"، با حزنی که دارد عذابت می‌دهد. به دخترک نگاه می‌کنی. به سگ که از پشته‌ی کاه بالا می‌رود. به مرغی که نفهمیده‌ای از چه می‌گریزد. به آنها گفتی می‌خواهی قدم بزنی. به خلیل گفتی. پشت خانه راهی‌ست. آفتاب مغزت را داغ کرده. ورم کرده‌ای. می‌سوزی. این‌جا یونجه کاشته‌اند. آنجا تپه‌های کاه بالا رفته. این زردی‌ی پُر یادت را از نقاشی‌های گوگن می‌آورد. آنجا کسی بر تپه‌ی کاه نشسته. اینها پوستی آفتاب سوخته دارند. دخترک اسمش "سیدا"ست. دخترک سفیدی برف دارد. عرق از پیشانی‌ات تا چشمهایت پایین می‌آید. چشمهایت را پر می‌کند. چشمهایت را خیس می‌کند. نگاهت را تار می‌کند. سیگار روشن کرده‌ای و سعی داری به جاده‌ای دورتر نگاه ‌کنی. کبوترها، دسته‌ای از میان گندم‌زاری بلند می‌شوند. در جاده‌ی دور کامیونی که می‌گذرد و صدایش را نمی‌شنوی. دانه‌ای گندم از خوشه جدا کردی و با همان دانه حرف زدی. از او پرسیدی از کی آدمی آموخت به آسیاب کردن تو؟ و از همین یکه می‌خوری. به آرد کردن تو، به نان کردن تو، از کجا؟ کبوترهای چاهی، کبوترهای یک‌دست، یکباره برمی‌خیزند. از تو ترس برداشته، صدای قدم‌هایت را مگر شنیده باشند. حالا هیچ‌کس از جای تو نمی‌داند و آنجا باغ سیب وُ انگور. پکی عمیق بر سیگار می‌زنی وُ از جایی که آب جمع شده، گل کرده، فکر عبور داری. سنگهای لغزان زیر پایت، گِل بر پهنِ گاوِ مانده روی کفشت می‌نشیند وُ دورتر رشته‌کوهی که به دنبال اسمش، پایت می‌لغزد. ده سال دارد، شاید یازده. کنارت نشست. از او خواستی برایت آب بیاورد. وقتی نگاهش کردی، از نگاهت شرم کردی. قدم می‌زنی و فکری نداری جز تحیر از زیبایی و آنجا هیچ تنابنده‌ای نیست. آرامی. خلیل به دنبالت می‌آید. از دور می‌بینی که دست تکان می‌دهد. محل نمی‌گذاری. به "سیدا" فکر می‌کنی. "باپیر" می‌گوید ماهی یکبار می‌برندش تهران و داروی مکرر دارد. "باپیر" تلخی‌ست. درد دارد. از این همه سکوت و دور از شهر هیچ نمی‌فهمد. "سیدا" تومار دارد. می‌خواهی از او بپرسی از مرگ می‌ترسد؟ آن عکس توی قاب، عکس شهریار بود. خلیل برایت می‌گوید. وقتی بازگشتی، آنها بیرون نشسته‌اند، جایی برایت آماده کرده‌اند، "باپیر" احترامت کرد. پیرزن برایت چای آورد. هوا خنک‌تر شد. دخترک آمد کنارتان نشست. خلیل می‌گوید. دو سال است. می‌برندش تهران. شهریار مرده. سیدا و ندا. یک دختر دیگری هم هست. بزرگتر از سیدا و رسیده‌تر. ندیده بودی‌ش با اینکه او هم از آغاز آنجا بود. سیدا چشمهای کودک نداشت. برایت آب آورد. برایت با کفشهای پاشنه‌دار، آب و کرشمه‌ی نوجوان. و تو لیوان را برداشتی. اگر پیرمرد گریه نداشت، خلیل سرش را پایین انداخته بود، باور نمی‌کردی. دخترهای شهریار که مرده. توی چاه رفته، گاز گرفته. می‌پرسی اسمت چیست؟ و چند ساله؟

***

زمانِ پشت پنجره، رد نمی‌شود. زن برایم نان و نمک و ماست می‌آورد. زن چشمهای کولی‌ی به خاکستری می‌زندش را به سکوت من می‌دوزد. برایش لبخند می‌زنم ماه‌جهان. از نمک و نان و ماست تازه‌ی گوسفند. باید غروب بیاید. غروب که بیاید، آماده می‌شوم. بالاپوشی که از دست دوم‌فروشی‌ای در راه خریده‌ام، برمی‌دارم. با اتاقِ زرد گچی و با تیرهای سقف وداع می‌کنم. زمانِ پشت پنجره وقت بازگشتِ گوسفندها از چرا را نشانم می‌دهد. شبانِ کودک از پی می‌آید. باد درخت مجاور را می‌رقصاند. از نان و ماست دست می‌کشم. زن حیاط را آب و جارو می‌کند. قطره‌های آب بر خاک، گلوله‌های گل. با شادی‌ی کودکانه‌ای انتظار را و درخت و دشت را تماشا می‌کنم. هنوز کسی نگفته امشب راه نیست. هنوز ندانسته‌ام ماندنی‌ام. فکرم به آن طرف کوهی‌ست در مقابلم. فکرم به فرداست، فردای پشتِ آن کوه‌های سیاه. و من که از مزارع گندم، از موئستان و از بلندی‌ها می‌گذرم، چشمم به دنبال چشمهای تو در آسمان، و با بدرقه‌ی تو که با من می‌آیی، با من می‌آیی؟ من از گردنه و پرتگاه نمی‌ترسم. من از سکوت شب، از صدای گرگ توی سکوت شب، نمی‌ترسم. اما به ماندن توی یک اتاق فکر نکرده‌ام و به تنها با دیوار و تیرهای سقف سخت گفتن و به چشم‌اندازی زرد تا افق.

***

وقتی رسیدی، پیرزن سیاه‌پوشیده که بی‌گمان استخوان ندارد، پوست چروکیده‌ست، پوست روی پوست، خشکیده، سیاه، به اتاقت برد و بر صدر اتاق، نشیمنت را مهیا کرد. "باپیر" مشهدی خلیل گفت و صدایش شکست. زن جوانی برایتان چایی آورد. زنی که خرامید و بی‌صدا آمد. دامن لباسش تا روی پاهایش بود که فکر کردی اگر نبود می‌دیدی روی نوک انگشت راه می‌رود. زنی که خرامید و نعلبکی و چای را در مقابلت نهاد. دستهای مردانه‌اش، انگشتهای زمخت کارکرده‌اش، به راه رفتنش نمی‌آمد. اینجا آدمی کوله‌بار رنجهای کوچکش را آسان نشان می‌دهد. با خودت گفتی و نمی‌دانستی "باپیر" مشهدی خلیل گویان، از همان زن حرف می‌زند. دلت می‌خواهد بیرون بروی و در میان جالیزار، به برگهای گوجه و خیار نگاه کنی. دلت می‌خواهد به فلفل‌های کوچک سبزی نگاه کنی، که هنوز وقت چیدن‌شان نیامده. زن سایه بود که خرامید. عکس توی قاب متصل نگاهت می‌کرد. بی‌قرار از نشستن، پا به پا بودی. بوهای بیرون فرایت می‌خواند و تو می‌خواستی حافظه‌ات را از بوهای واپسین پر کرده باشی. خودت را پنداشتی در سفری که انتها ندارد، بازگشت ندارد. می‌خواستی از چیزهای کوچک، خوشی‌های کوچک، لحظه‌های کوچک، لبریز کرده باشی. شعف داشتی و شوق کودکانه‌ به ناشناخته، شیفته‌ات کرده بود. و راه رفتن زن، از خاطرت محو شد. خلیل از بی‌قراری‌ات فهمید. خلیل بلندت کرد و تو را به باغ برد. سیگار بیرون آورد و از فلفل سخن گفت. فلفل کوچک تازه آمده را نشانت داد و تو از بوی فلفل، مشامت را سوزاندی. نپرسیدی پیرمرد چه گفت. کنجکاوی‌ات را پنهان کردی. فکر کردی اگر بخواهد خودش تعریف می‌کند. از جایی که تازه یونجه برداشته بودند، از راهی که رد تراکتور بر آن مانده بود، به خنکی‌ی سایه‌ای پناه گرفتید. خلیل به حرف می‌آمد. شهریار مرده بود. گاز خفه‌اش کرده. شهریار شش سال است که مرده. و آن زن، فکر کردی زن شهریار بوده، نه دختر باپیر که خودش را سوزانده. یکباره بوی طویله با بوی بنزین و بوی موهای زن و بوی گوشت. یکباره همه زبانه‌ی آتش، خانه در مقابلت، تپه‌ی کاه پیش رویت، درخت بالای سرت، و زن که می‌دود، باد در لباس بلندش می‌پیچد، باپیر خیره نگاه می‌کند، باپیر با پتویی به دنبال زن، زن می‌گریزد، فریادش توی گوشت بالا می‌رود. سگ به پارس می‌آید. پیرزن سیاهپوش خاموش، جیغ می‌کشد. پتو را دور زن می‌پیچد باپیر. زن از حال می‌رود. سگ و پیرزن نزدیک می‌آیند. همسایه‌ها لابد آمده‌اند. توی نیسان می‌اندازندش، بهداری‌ی نزدیک و بعد شهر. دورتر. زنده می‌ماند. برایت چایی می‌آورد. می‌خرامد که راه می‌رود. و چون پاهای حسابی سوخته دارد. برای چه؟ خلیل نمی‌داند. سرش را پایین می‌اندازد. کسی نمی‌داند. دروغ می‌گوید اما پاپی‌اش نمی‌شوی. وداع تو با خاک و خانه‌ات. بوهایی که با تو می‌ماند، بوی گوشت زن و بوی موهای سوخته. تپه‌ی کاهی هنوز، در چشمهات زبانه می‌کشد، حتا که به دریا نگاه می‌کنی. پیرزنی چروکیده در خوابهایت، و دختری که سیدا نام داشت. "باپیر" می‌گوید مشهدی خلیل و در صدایش، جهانی می‌شکند.


از "خاطرات تبعید"
16 اوت 2010   


پی‌نوشت - 

اما ملول می‌چکد آبی
با گوشه‌ای ملولش نجوا
دوک اوفتاده، پیرزن افسرده در اجاق
بگرفته است آتش،  سردی
و نارون خموش 
و باغِ دیده غارت، بر حرفها که هست 
بسته است گوش ! 

نیما - از "در رهِ نهفت و فرازِ ده"   

- برای شنیدن به اینجا بروید و دانلود کنید -          

3 comments:

گالا said...

می دانم آنجا زنی است که در درون دستش به دنبال من است شب و روز
و مرا می پاید هر لحظه در کفشهایش.. .

Anonymous said...

اراجیف مثل همیشه
بعد این تبعید تبعید که میگین خوب نشون میده باطن خودشیفتتون رو

Amirsj Hakimi - امیر حکیمی said...

قربونتون برم


همین یه قده برام مونده. اونم تو طبق اخلاص گذاشتم... بچه ها رد می شن یه لگدی بزنن اعتماد به نفسشون زیاد شه