"و بهار نیز میگذشت
و تابستان رسید و رفت و پاییز شد
و چشم خیره به یکسو نمانده بود و آهسته،
آهستهآهسته،
من گوشههای تازه میدیدم."
عشق سالهای سبز، ابراهیم گلستان
جهان پوستی / تهران
یادآوری *
توی گودال دراز افتاده و برهنه، میلرزیدم. شاخههای
توت که زیرش خوابیده بودم توی باد جولان میداد و آذر بود، برگ نداشت. از اینکه
کرم و سوسک و هر جانوری توی تنم برود، از آن سیاهی و از سرما، میترسیدم بلندتر میخواندم
هر شب، سه ماه توی گودالی که در حیاط کنده بودم، به اندازه که توش جایم بشود، توی
زمین: و ذاالنون اذ ذهب...(*) تا یک شب صدای پایی که نشنیدم، صبح بود دیگر، پدرم
بود. کاری که میکردم، روی گودال را میپوشاندم بیرون که میآمدم با تختهای که
قبلن میگذاشتیم روی چاه، آخر قبلن توی حیاط چاه داشتیم، که نمیدانستیم داریم،
مال قدیم بود، خانه را خواستیم بازسازی کنیم، چاه پیدا شد و عجیب که به آب میرسید،
مهندس گفت چاه قنات بوده. یک مدت درش را با تختهای گذاشتیم تا پرش کردیم، خیلی
دلم میخواست تویش را ببینم، با طناب بروم پایین، آن پایین حتمن یک چیزی بود. توی
مدرسه به سامان گفتم. سامان گفت چه چیزی و حالا حتمن به فاضلاب میرسد و آن تو فقط
موش و گند. شاید چیزهای دیگر هم باشد. خندید. گفت جسد. گفتم شاید. چون همهاش به
مرگ فکر میکردم. معلم دینیمان داستانهای آخوندهای عارف میگفت که مثلن میرفته
تخته پولاد اصفهان، هر نیمه شب و قرآن میخوانده و توی قبر میخوابیده و یکی دیگر
توی وادی السلام نجف، یکی که اسمش یادم نمیآید، شاید بحرالعلوم بود. آن یکی هم
شاید میرزا جهانگیرخان قشقایی بود در اصفهان و گاهی چیزهایی میدیدهاند، مردی در
آتش و مردی در نور و استغاثهای و شفاعتی و اینجور داستانها. اما آن تکهاش که توی
قبر میخوابیده، آن را برداشتم، توی حیاط گودال کندم، لباسهایم را در آوردم
خوابیدم توش هر شب، سه ماه، اول پاییز بود، بعد زمستان بود. اول ترس داشتم، بعد
نداشتم. یک بار هم همان تو خوابم برد و تا صبح یخ زدم گریان بیرون آمدم که ذکر را
کامل نگفتم، چلهام خراب شد. چله که خراب شد دوباره شروع کردم. نمیدانم میخواستم
چه بشود، حتمن یک چیزی میشد و اصلن موضوع این نبود که چیزی نشود، باید چیزی میشد
که من هم چیزهای عجیبی ببینم و آدمهای عجیبی ببینم و صداهای عجیبی بشنوم. وقتی نمیشد
گریه میکردم، به کسی هم نمیگفتم. معلممان میگفت اینطور نیست که آدم خودش کاری
بکند، باید یک استادی داشته باشد که او دستور بدهد، ذکر بدهد، نماز بدهد، دعا
بدهد؛ فکر کردم چون استاد نداشتم، هیچی نمیشد. باید دنبال استاد میگشتم. پس اگر
چیزی میشد این بود که بعد آن چله آن استاد پیدا شود. تا اینکه آن شب پدرم آمد.
نمیدانم آن وقت شب آمده بود حیاط چه کار. ولی صدای مرا حتمن شنید که بلند بلند
آیه را میخواندم و توی خلسهای از سرما که با صدایم میلرزیدم. بالای سرم که دیدماش،
چون تاریک بود معلوم نبود پدرم است، وحشت کردم و فکر کردم بالاخره یک چیزی شد، و
شاید از ترس از حال هم رفته بودم، یادم نیست، فقط چشمم را دوباره باز کردم پدرم
بود میگفت مصطفا، مصطفا! با یک تعجب و عصبانیتی فروخورده و صدایی که نصف شب کسی
را بیدار نکند. بور شدم چلهام خراب شد پدرم مرا دید دیگر نمیشد در آن قبر خوابید
باید فکر تازه میکردم. شاید پرسیدم آن وقت شب آنجا چه کار میکند. یادم نیست.
بیرون آمدم لباس پوشیدم به اتاقم رفتم. فرداش از مدرسه برگشتم گودال پر شده بود.
بالای گودال ایستادم انگار سر قبر خودم و برف گرفت. حالا که یادم میآید از مضحکهاش
عرق میکنم، لبم نیش میشود. سر قبرم خیلی گریه کردم. نمیدانم کسی مرا در آن وضع
دید. مادر خانه بود و حتمن پدر برایش گفته بود اما او به رویم نیاورد. باید منتظر
میماندم پدر که بیاید شماتت کند. همانجا نشستم و برف تند شد، همه فکرم این بود
که حالا چه کار کنم. بدجور مرده بودم. گفتم چیزی که باید میشده همین بوده و حالا
باید منتظر بمانم تا نشانهی دیگری بشود. معلممان گفته بود خداوند نشانههایی میفرستد
و آدم باید به آنها متوجه باشد و صبور باشد. اینطور نیست که یکباره بشود، کار یک
عمر است و حاج احمد کربلایی و مرحوم قاضی و مرحوم نخودکی اصفهانی و که و که از
شکیبایی زیاد و از چشم پوشی از دنیا و از مراقبت و با هزار دوز و کلک دیگر که او
میگفت رمز و راز، طی طریق کردهاند تا عارف کامل شدند. حتا یک داستان از نفحات
انس جامی نگفت یا از تذکره الاولیا که من بیچاره بعدن فکر نکنم مشکل از آن
آخوندهای عارف بوده، سراغ فضیل و اویس و حلاج بعد احمد غزالی و دیگران بیخود نروم
که اگر همان وقت گفته بود رفته بودم دو خط فارسی خوانده بودم! پدر که آمد شماتت
نکرد. عصبانی نبود. چیزی نگفت. خیلی منتظر بودم عصبانی باشد. از او میترسیدم اگر
چیزی نمیگفت، نگاه میکرد، از نگاهش.
هرچه منتظر ماندم نشانهی دیگری پیدا نشد. خوابی
ندیدم. فرشتهای نیامد. آقایی نیامد. استاد هم نیامد. چلههای تازه سر گرفتم، چلهی
روزه، چلهی نماز، چلهی زیارت و زار زار میگریستم. لاغر و رنجور و کلافه. بیماری
اگر بود، خوش بود. نبود. بیمار نمیشدم. دیگر زمستان تمام میشد. آن را نمیدیدم.
به معلممان که ما را دور خودش جمع میکرد، به صدایش و به آرامشش و به خندهاش میدیدم.
ما پنج شش نفر همیشه بودیم و یک چندتای دیگر که میآمدند آن چیزها را میشنیدند
سرشان را گرفته میرفتند. اما رنجوری من به خاطر آن نبود. سالها بعد فهمیدم. آنچه
آن روزها میکردم از آتش دیگر بود...
در حیاط یک دیوار یاس امینالدوله داشتیم. در
حیاط گیلاس و اقاقیا داشتیم. در حیاط بهار داشتیم، بو داشتیم. هنوز آن خانه را
خراب نکرده بودند. دستهدسته پرنده داشتیم و صدای پرنده داشتیم. بهشتی داشتیم. من
اما قلب افروخته داشتم، خیال ناسور و اضطراب. آنچه باید میشد بهار نبود. مرده
بودم و باید از جای مرده گیاه میرست. دیگر طاقت خانه نداشتم. به مادر گفتم به پدر
بگوید میخواهم بروم خانهی مادربزرگ آنجا بمانم تا وقت امتحان نهایی درس بخوانم.
خانهی مادربزرگ سکوت داشت و مادربزرگ تنها. رفتم. او هر شب نماز میخواند، مرا هم
بیدار میکرد، قرآن میخواند و بعد کتاب میخواند. من هم درس میخواندم. کتابهایی
که او میخواند تفسیر اثنی عشری بود و "علی" علامه امینی بود و چیزهای
دیگر. کتابخانهاش بزرگ و پر بود از این کتابها، ولی در قفسههای بالا کتابها بود
توی نایلون، دست نخورده و من هروقت کتابخانه را تمیز میکردم، گاهی ماهی یکبار گرد
کتابها را میگرفتم، به آن بالا کار نداشتم. ولی یک بار پرسیدم مادرجان آن کتابها
چیست. گفت کتاب ضالهست مادر. گفتم یعنی چه؟ اجازه داد خودم نگاه کنم. آن روز
کتابها را بیرون آوردم، تاریخ فلسفه راسل بود و کتاب داروین بود و سرمایه مارکس
بود و جزوههای پیکار و مجاهدین. ابله داستایوفسکی بود و جنگ و صلح تولستوی و
کتابهای موریس مترلینگ و خیلی کتابهای دیگر. باز کردم نگاه کردم بعضیش را حالیم
نشد بستم فکر کردم ضاله یعنی اینها. به کتابها و فکرها و ذکرهای روزانه و شبانهی
خود برگشتم.
II
لویزان گورستانی دارد در محوطه امامزادهای که
اسمش را میگویند امامزاده پنج تن. پنج تا برادر آنجا چال کردهاند و قدمت کوتاهی
دارد. بعد از آمدن به خانه مادربزرگم که در شیان بود، آنجا رفتم. عمویم مرا برد.
عمویم آن وقت دانشجو بود شهرستان، گاهی میآمد با هم میرفتیم صبح زود، بعد از
طلوع، تپههای لویزان که بعد شد پارک جنگلی. او ورزش میکرد بعد میرفت دوستهای
قدیمش را توی امامزاده میدید. یک روز مرا برد. قبلن هم رفته بودم وقتی کوچکتر
بودم. عمو کاوازاکی داشت که برای خریدش کشتیار مادرش شده بود، مادربزرگ زیر بار
نمیرفت میگفت خطر دارد. او گوش نگرفت بالاخره خرید. باکش طلایی بود. لباس سیاه
کونگفوش را میپوشید و میرفت. آن روز من هم ترکش نشستم، رفتیم. توی تپهها رفتیم
بالا فضای بازی شد. نرمش کرد مثلن یک پایش را بالا نگه داشت با دستش و یک دست
دیگرش را بالا برد و از مچ کج کرد و همینطور نیم ساعت ماند و دوباره همین کار را
به آن پا و دست دیگر تکرار کرد و هرچه تمرین کرد همینطور طولانی. من تماشا کردم و
خسته شدم، حوصلهام میپخت. بلند شدم همان کارهایی را که او میکرد، کردم. سرآخر
دورخیز کرد و پرید و لگدی در هوا پراند و اسم آن لگد را گفت که حالا یادم نیست.
گفتم عمو کاش دوربین داشتم، عکس میگرفتم. چند وقت بعدش که دوباره مرا برد، دوربین
بردم و عکس گرفتم. دراز کشیدم روی زمین و او توی هوا لگد انداخت، توی آسمان بود،
توی آسمان ماند. چه عکسی شد، حیف گمش کردم. بعد از آن رفتیم امامزاده و او که رفت
تو محسن رفیقش را ببیند و مجتبا و آنهای دیگر، من رفتم توی گورستان. دوست داشتم
قبرهای واقعی را و اینکه اسمها را بخوانم و سال تولد و سال مرگ و آن سنگنوشتههایی
که خیلیهاش خندهدار و مضحک بود ولی آن وقت من به هیچ چیز نمیخندیدم. جنگ تمام
شده بود و معلممان یکجور شهید شهید میگفت، حسرت داشتم چرا تمام شده، نبودم،
نرفتم جبهه، شهید نشدم و فکر میکردم اگر بودم میرفتم خودم را میانداختم پیش
گلوله تا جان کسی را نجات دهم. این فکر اعصابم را بیدار میکرد رگهایم میجوشید.
گاهی نعوظ هم داشتم. این یکی را هرچه فکر کردم بعدها نفهمیدم چرا. آدم با فکر
آنطور مرگ از چه تحریک بشود؟ فکر میکنم شاید به خاطر شدت میل بود که از همه جا
بیرون میریخت. یک سال بود بالغ بودم، آبم آمده بود. توی خواب هم نیامده بود. سال
قبل آن معلم را نداشتیم، نمیدانستم خودارضایی گناه است، اصلن نمیدانستم آن کار
اسمش چیست. خیلی وقت بود دست کشیدن به خودم را فهمیده بودم و توی حمام اغلب با
خودم ور میرفتم. نمیدانستم قرار است چه شود اما منتظر بودم چیزی شود. یکباره شد.
حال عجیبی بود، مایع سفید فواره زد روی دیوار و آن قدر خسته شدم در وان از پا
افتادم. ترسیده بودم و با نگاه عجیبی، حالا که یادم میآید، مایع را دست کشیدم، بو
کردم و مزه کردم. بوی آشنایی داشت که یادم نیامد شبیه چیست، مزهی شوری داشت. از آنوقت
هر روز میرفتم دوش میگرفتم، گاهی چند بار. به کسی هم نگفتم، فکر کرده بودم آنقدر
منتظر میمانم تا از یک جایی بفهمم چه چیز است. یک روز توی مدرسه فهمیدم. رازی بود
بین آنها که آمده بودند، میدانستند و با هم توی حیاط یک گوشهای زیر حلقهی
بستکبال مینشستند و از افتخاراتشان میگفتند. یکی میگفت رکوردش نه بار پشت هم
بوده و یکی عدد دیگر میگفت. یکجور مسابقه بود. من هم توی مسابقه شرکت کردم. مشکل
اینجا بود که هرکس هرچه میخواست میگفت، راست و دروغش معلوم نبود. راهی برای
فهمیدنش هم پیدا نمیکردیم، وقتی پیدا کردیم ماجرای افتضاحی پیش آمد. نزدیک بود
همهمان را اخراج کنند. به جاش دو تا را اخراج کردند. آن وقت فکر کردم چون من از
همه کوچکتر بودم اخراج نشدم و علی چون درسخوان بود. بعدن فهمیدم چون ما پول دادیم
و آن دو تا نداشتند بدهند، تا عبرتی بشود برای دیگران. از ما تعهد گرفتند به بقیه
بچهها چیزی نگوییم و دیگر در خانهی کسی جمع نشویم و پیش هم جلق نزنیم، یکی
نایستد بشمارد که کی بیشتر از همه میآید. بیچاره مادر علی که آمد، جیغ زد. چهار
نفر بودیم خانه علی. همه شلوارهامان تند بالا کشیدیم حیرتزده فرار کردیم. کیفهامان
را هم برنداشتیم، جا ماند آنجا و مادرش اسم همهمان را فردا به مدیر گفت و ما را
صدا کردند. ناظم همهمان را سیلی آبداری نواخت، همه گریه کردیم. مادر علی هم گریه کرد.
شب قبلش هم گریه کرده بودیم. که چه بشود، از چشمهای پدرم میترسیدم با اینکه نمیزد.
اگر میزد بهتر بود. دو سه روز معلقمان کردند. مادر من هم گریه کرد. پدرم نگاهم
کرده بود. خیلی ترسیده بودم. میخواستم یک جایی گم و گور شوم، بروم خانه مادربزرگ
توی کمد رختخواب. به چیزهای آنها فکر نکردم، به مال علی که آنقدر کوچک بود و مال
سینا که بزرگتر از مال من بود، پرشی که داشت. بیچاره آن دیگری که فقط داور بود.
علی چهار بار آمد، سینا سه بار. من هم سه بار. توی مدرسه گفته بودند توی کیف ما
نوار و عکس ممنوع پیدا کرده بودند و از این چیزها و به خاطر همین معلقمان کرده
بودند، آن دوتا را اخراج. بعد که برگشتیم تا چندوقت جزامی بودیم و کسی با ما حرف
نمیزد. نفهمیدم یکی از کجا ماجرا را فهمید و قهرمان شدیم. سال بالاییها خندهمان
میکردند ولی خوبیاش این بود کاری بهمان نداشتند. ما هم دوباره به پاتوق سابق زیر
حلقه برگشتیم و گروه تازه راه انداختیم. یک آزمون ورودی داشت و یک آیینی که هرکس
باید از آن میگذشت تا اجازه بیابد به حلقه بیاید. باید هم مراقبت میکردیم ناظم
نفهمد، جاسوس بینمان نیاید. اگر میآمد میفهمیدیم، میترساندیمش. آزمون که نبود.
باید یک چیزی میآورد، عکسی، فیلمی، چیزی که آوردنش جرم بود. آن وقت سامان آمد.
ریزه بود و چشمهای سیاه درشت داشت. چون سال اولی بود تحویلش نگرفتیم ولی شرارت
شیطانی داشت که من وقتی آمد، عکس مایکل جکسون آورده بود، از دستش گرفتم دستش را
خیلی نگاه کردم. علی میگفت جاسوس است، اعتماد نداشت. به روی خودم نیاوردم. گفتم
هرکار میخواهد بکند و او هم یک چیزی به او گفته بود که حسابی بترسد. نمیدانم چه
گفت. به من نگفت من هم نپرسیدم. توی فکر دستش بودم و انگشتهایش بودم و آن پوستی که
داشت. گروه مان آرام آرام از مد میافتاد و ما هم خسته میشدیم. از طرفی هم ترس
داشتیم. ولی اگر گروه نبود، سامان سال اولی بود، بهانهای نداشتم ببینماش. تا
اینکه خانهمان عوض شد. فهمیدم خانهی او در همسایگی خانه ماست. آنوقت گروه پاشید.
علی هم درسش خراب شده بود، مادرش مشکوک بود. من هم حوصله نداشتم دیگر، آن سامان هم
نمیفهمید. ناخوشیام آن وقت پیدا شد. لرزان و عصبی و تبدار شدم. دیگر حمام هم نمیرفتم
روزی چندبار. میسوختم شب خوابم نمیبرد فکر او داشتم و کلافه داشتم. او همسایه
بود ولی اغلب مادرش میآمد دنبالش نمیشد با هم برگردیم و صبحها هم که نمیشد.
ضعیفتر که شدم پدر برایم سرویس گرفت. آن وقت مادر من به مادر او هم گفت قرار شد
با هم برویم مدرسه، برگردیم. اول بهتر شدم. اول اینکه با او میرفتم میآمدم نگاهش
میکردم حرف میزد میفهمیدم هیچ نمیفهمد. ولی لمسش کنم، میترسیدم.
تابستان که آمد، قدم کوتاه بود مادرم میترسید
مثل عمویم کوتاه بمانم، فرستادم استخر و بسکتبال هر روز و آنقدر از نفس افتاده
برمیگشتم که یادم رفته بود. گاهی که یادم میآمد، شب بود، قبل خواب بود، لجم میگرفت
و او که نمیفهمید. خودم هم نمیفهمیدم. نمیدانستم چه میخواهم، چه بشود خوب میشود.
او چه چیز را باید میفهمید را خود من هم نمیفهمیدم. اگر میفهمید او هم حال مرا
پیدا میکرد و هیچوقت جرات نمیکرد بگوید و من هم که جرات نمیکردم و تازه چه چیز
را. مثلن اینکه بغلش کرده باشم و بوسیده باشم و مالیده باشم و با هم بیاییم. ولی
او که اصلن نیامده بود و توی گروه هم که آمده بود چون جاسوس بود آمده بود با همه
شیطنتی که داشت. این درماندگیام را بیشتر میکرد و اینکه گناه بود. گناه بزرگ
بود. این را پدرم یک وقتی بالاخره گفته بود ولی توی چشمم نگاه نمیکرد وقتی میگفت.
وقتی میگفت خودش شرم داشت که بگوید به جای دیگر نگاه میکرد. البته ناظم هم گفته
بود اما پدر فرق داشت. توی باشگاه مراقب بودم کسی سراغم نیاید، ولی ازینکه دیگران
را سیر نگاه کنم خوش داشتم. توی استخر، استخر توی نارمک بود، مربیها بچهها را میچلاندند
و با آنها بازی میکردند. بچهها چه فهم داشتند. یکبار دیدم یکیشان سیخ بود،
شیرجه زده بودم، عینک داشتم، زیر آب دیدم و همینطور که دست کرال به یکی یاد میداد،
آنطور بود. تند تند دست قورباغه و پای کرال زدم آمدم بیرون رفتم توی رختکن توی
اتاقکی نشستم روی زمین، یخ کردم. اصلن شاید آن یکی خودم بودم. از خودم نفرت کردم.
چند روز دیگر نرفتم و بعد که رفتم با آن مربی نرفتم. شروع کردم نماز خواندن، دعا
خواندن.
مدرسه که شد دیگر سرویس نداشتم با اتوبوس میرفتم
سامان را دیدم روز اول خودم را قایم کردم او که مرا دید رویم را کردم آن طرف رفتم
که انگار او را ندیدم و او هم صدایم نکرد یا اصلن ندیده بود. فرداش همینطور و تا
یک هفته. معلم دینی تازهمان چهارشنبه آمد، خیلی مهربان بود با قبلی فرق داشت یا
من فرق داشتم. یکطوری شده بودم که آن حرفها را دوست داشتم و او درس توی کتاب نمیداد داستانهای عجیب میگفت
و از عشق حرف میزد و از امامها و من بیخود گریهام میگرفت ولی صدای گریهام در
نمیآمد اما او که معلم بود میدید به روی خودش نمیآورد و قصههای کرامت این شیخ
و آن سید میگفت و اینکه گناه چقدر دل را میچرکاند و آدم را از عشق دور میکند که
خداست. بعد هم یک روزهای فوق برنامه گذاشت که من میرفتم و دو چند نفر دیگر هم میآمدند.
آنجا مولوی هم میخواند و ما نمیفهمیدیم توضیح میداد و همهچیز به خدا و گناه و
عشق و صفای باطن و شور ربط پیدا داشت. یادم نمیآید هربار چطور آخرش به شهادت میرسید
و انگار خودش حسرت مرگ داشت و خاطرههای جبههاش را میگفت، بغض میداشت. من چلههایم
را از همین وقتها شروع کردم. و آن قبری که توش میخوابیدم و آن ذکرها و سرخوردگیهای
بعدش. با این همه هر روز سامان را میدیدم و هیچ حرف نزدیم.
III
دیگر تابستان که شد صبحها طلوع میرفتم گورستان
امامزاده هفتهای دوشنبه و چهارشنبه. جور عجیبی بود آن وقت صبح گورستان که تازه
آفتاب در میآمد و هیچکس نبود، بوی عجیبی بود. ولی گاهی آدمهایی بودند اگر زود بود
بعد از اذان صبح، تک و توک مردمی که صبح میرفتند نماز میخواندند، میرفتند سر
کار بعدش لابد. من اما نماز آنجا نمیخواندم. نماز خانه میخواندم، بدم میآمد
جلوی همه خواندن. فقط میرفتم توی گورستان زیر درختی، که چنارهای پیر داشت، زیارت
عاشورا حفظ بودم میخواندم و قرآن. گاهی هم مردهای میآوردند دفن میکردند که
عجیب بود چون ممنوع بود توی شهر دفن کردن، دیرتر فهمیدم اینها از قدیم قبر داشتهاند
آنجا خریده بودند یا خانوادگی. آنوقت میایستادم مردم که زار میزدند تماشا میکردم،
زار من هم میگرفت. ولی خیلی کم میشد آن وقت صبح مرده بیاورند اما یکی دو بار شده
بود و من به آن کسی میرفت توی قبر، مرده را تلقین میگفت خیلی نگاه میکردم که
چطور حالی دارد. توی خانواده ما هرکه میمرد تلقیناش را پدر میرفت توی قبر و من
نمیدانستم این تلقین چه چیز است، و پدرم از گور بیرون میآمد هیچ گریه نداشت. دیگر
با مردهها حرف میزدم و اسمها را حفظ میشدم و ازینکه چه زندگی داشتند و چطور
مرده بودند برایشان قصه میکشیدم. آن گورستانِ خیلی بزرگ نبود. ده بود آنجا قبلن،
تازه وصله شهر شده بود. ده لویزان و آدمهای خودش را داشت و قدیمیها هم را میشناختند
اما ما آنجا قدیمی نبودیم. مادربزرگ مریض بود، خانهشان سمیه بود، به خاطر هوا
آمدند شیان. قدیمیها را نمیشناختیم. آنها داستانهای هم را میدانستند، برای من
این داستانها معنی نداشت اما توی روضهها و توی دکان آنها که سن و سالی داشتند احوال
اقوام هم را میپرسیدند. این دیگر بین جوانها نبود. عموی من بعد که مهندس شد و
برگشت و موتورش را فروخته بود و تویوتای عراقی خریده بود و دوست دختر گرفته بود و
کنگفو نمیکرد، آن دوستهای امامزادهایش را هم نمیدید. آنها هم همینطور. محسن
دوستش که زن گرفت، عمو نرفت عروسیش، انگار نه انگار پنج شش سال با هم بودند.
آن تابستان باید دبیرستان ثبت نام میکردم. نمیخواستم
بروم دبیرستان مدرسه خودم که سامان هم سال بعدش حتمن میآمد همانجا؛ با اینکه میخواستم.
میخواستم بروم جایی که دیگر نبینماش. عذاب داشت دیدنش ندیدنش و خسته بودم. آن
شیفتگی سوزان که شبها بود و هرچه به آن اعتنا نمیکردم، خودم را به چیزهای دیگر میانداختم،
فایده نمیکرد ببرد خاطرهی اندک بارهایی که از اتفاق، و نه چندان اتفاقی، در
ازدحام راهرو گرمای تنش و آن عطر تازگیش به جانم افتاد. زمان هم کاری نکرد. باید
تازه میشدم شاید با چیزها و آدمهای تازه. نشدم. به جایش توی کتابخانه، لای
کتابهای توی نایلون مادربزرگ "زنبق دره" بالزاک بود، برداشتم خواندم،
سوختم. یک بند آن را خواندم، فلیکس شدم. دیگر به چیزی فکر نمیکردم. آن تصاویر،
آن دره، آن شهر که داهاتی بیش نبود، آن مردم، آن جشن، آن زن، آنقدر دور از خیال
بود، تجسمی ناممکن، برای من در شهری به آن یکنواختی، با مردمی چنان، و دور از
طبیعتی که مگر اشتیاقی بدهد، دنیای بالزاک، آستانه به آوازی بود که با بیماری
قلبم، آهنگ یگانه داشت. توصیفهای پیاپی احوال فلیکس و مناظر آنقدر دقیق که در
خیال تصویر روشنی مینشاند از رویا با شتابی آن همه کند، هیجان را به ضربان میرساند
و خواندن را به خوردن شبیه میکرد. دلم میخواست کتاب را بخورم، فلیکس را بخورم،
شانههای زن را بخورم. شرم پسرک و گر گرفتگی و افروختگیش همه میشناختم، اندوهم لب
میگرفت و میریخت. اما بعد از خواندن احساس گناه داشتم. یواشکی به جایش
بازگرداندم با خودم قرار گذاشتم دیگر از آن کتابهای توی نایلون نخوانم. بالای
کتابخانه، دنیای ناشناختهای بود که برای من، در روزگاری که خوشیهامان فرتوت و
کهنه بود، گمراهی و آتش میآورد. به جای آن، در جلساتی که هنوز با معلم دینیمان
داشتیم نهجالبلاغه میخواندیم و او همچنان از شبهایی میگفت که فلان عارف بزرگ،
در میان نماز، آقای موعود را دیده بود ناگهان به جای آنکه در مسجد سهله باشد، در
بیابانی و آقای جوانی با شال و عبای سبزی و رخساری به قشنگی ماه که به او میگفت
ای شیخ این سکه را برگیر و قرضت را هموار کن و عقیله بده. شیخ آن آقا را بیدرنگ
شناخته و آنطور زبانش بند که آمده او را دیده در خیمهای میانهی بیابان فرو شده و
خود را در نماز، در مسجد سهله بازیافته و تا صبح بر سجده گریسته که آقایش کو و چرا
او را با خود نبرده، همچنانکه آن سکه توی دستش بوده و شیخ از آن پس یگانه سکه را
همراه داشته همیشه و از معجزهی آن، هیچوقت از مال کم نیاورده! و من همراه شیخ، میگریستم
که آقا را دیده باشم.
اگر هم برایش میگفتم، سامان آن چیزها را نمیفهمید.
توی دنیای او، کفش نایک بود و تازه دخترها که برایم گاهی گفته بود و دختری که نمیدانم
چه نسبتی با او داشت، آتوسا. من هم به دختری که دوست نداشتم میگفتم الهام که
کنکوری بود، چهار پنج سال از من بزرگتر و پیش مادرم خصوصی درس میخواند، قد بلند
داشت نازک بود، دماغ بزرگ و باریک داشت و سینه نداشت. اگر اصلن مرا میدید، مثل
مهیار که شاگرد دیگر مادرم بود، زشت بود، صداش زشت بود، بوش زشت بود، سیاه بود،
سیاه دوست نداشتم، ابرو داشت، ابرو دوست نداشتم، موی پشت لب داشت، دوست نداشتم،
بازی میکرد با من مثل مهیار یا برایم چیزی میآورد، شکلات که وقتی مهیار میآورد
بدم میآمد که چرا با من مثل بچهها رفتار میکند، همان را دلم میخواست الهام بیاورد،
نمیآورد. بیآنکه فهمیده باشم میخواستم جای سامان را به الهام داده باشم، شبها
نقشه میکردم چطور حرفهایی پیش بکشم، توجهش را بگیرم، و فرداش که میآمد سرخ میشدم،
فرار میکردم توی حیاط. و تازه این هم خیانت بود که میسوختم و گناه داشت که میسوزاند.
و باز باید خیلی نماز میخواندم، خیلی گریه میکردم، خیلی توبه میکردم، روانم
سیاه نشود. اگر میشد، آقا را نمیدیدم، سربازش نمیشدم، دنیا را نجات نمیدادم.
معلممان گفته بود حتا مردهها وقتی آخرالزمان شد از قبر برمیآیند به دعوت او،
سرباز او میشوند و اغلب از آن مردهها، همانهایی بودند که او قصههایشان را میگفت.
میشمردم تعداد آنها زیاد بود، و از سیصد و سیزده نفر، که سپاه او میشدند، ده
بیست نفری جای خالی بیشتر نمیماند که اگر مراقب نمیبودم به احتساب آن همه آدم
مومن زنده، جای من نمیشد. و آن مردههای بلند شده، اصحاب حضرت، در جنگ آخر، خیلیهاشان
شهید میشوند. هیچوقت نمیگفت توی جنگ آنها هم باید بکشند و همهاش این نیست که
شهید میشوند. جوری که او میگفت همه شهید میشدند و پیش خدا جای مصفا پیدا میکردند.
تازه سرآخر خود حضرت هم شهید میشود. معلوم نبود آن جنگ برای چه خواهد پیش آمد. به
این چیزها که فکر میکردم، گناه خفی میکردم و اگر میپرسیدم، گناه به بیان آمده
میشد که بزرگتر گناه بود. نمیپرسیدم. زندگی مدام آن ترس بود از عذاب گناه نکرده.
با وجود این، توی گورستان زیر درخت که مینشستم، به مردهها میگفتم، میپرسیدم.
عاقبت به همان دبیرستان مدرسه خودم رفتم، چون
مدرسه ما مجموعه بود از دبستان تا دبیرستان، با رکورد خوب قبولی کنکور و معروف
توی تهران. مادرم میخواست همانجا بمانم، با آنکه خودم نمیخواستم. معلممان توی
دبیرستان هم بود. همان جلسههای هفتگی را داشتیم علاوه بر کلاس و همان حرفها جز
اینکه کتاب هم میداد بخوانیم و گاهی آخوندی را دعوت میکردند و زیارت عاشورای صبح
میگذاشتند و نماز جماعت هم که بود و سور و سوگهای مذهبی. یک آخوندی هم میآمد که
وقتی میآمد مدرسه لباس آخوندیش را در میآورد، لباس عادی داشت. او اگر میپرسیدیم
معاد چطور ممکن است جواب میداد و اگر میپرسیدیم وضو چطور باید گرفت و اگر آب را
از پایین به بالا میریخت کسی روی دستش، میگفت غلط است و اگر میدید کسی میخندد
توی نماز بعدن توی حرفهایش چیزی میگفت که چرا نباید خندید و باید همه توجه به ذات
اقدس بود و خودش وقت نماز چشمهایش را میبست، اداهای عجیب در میآورد سرش را کج میکرد
و من که گاهی مکبر بودم، تماشایش میکردم.
IV
سامان مرد. آنوقت ژولین بودم. توی تابلوی
اعلانات مرده بود. سر کوچه توی حجله مرده بود. توی تصادف توی جاده مرده بود. عکس
توی آگهی ترحیم سیاه و چرک بود. صورتش از مرگ مچاله و از ریخت افتاده بود. در
زندان به انتظار صبح اعدام بودم، روبروی تابلوی با زمینهی موکت چرک سبز، با قاب
آلومینیوم، پشت شیشه؛ نه توی دهکورهای توی فرانسه، نه نوزاهد رمانتیک قرن
نوزدهمی، نه جوانک معلم سرخانهای دلباختهی بانوی خانه، نه ستایشگر پنهان
بناپارت. قلب سادهی زخمین ژولین چرا. وجدان معذب سزاوار مجازات چرا. آن چیزها که
از عمویم یاد گرفته بودم، عمویم از کونگفو آموخته بود، که یک جا بنشیند، به چیزی
فکر نکند، این نبود که به چیزی فکر نکند، با آن چیزی که داشت به آن فکر میکرد
مبارزه میکرد. مشت میکوبید هی بر تخته چوبی، ساعتها و خون میآمد دستش نباید میفهمید
تا تلاشی چوب، هی بجنگد. به آن فکر میکردم. به آن دردی که داشت، که دوست داشت.
اما برای چه بجنگد، با چه بجنگد. این را مدام از عمویم پرسیده بودم، همینکه نشسته
بود چهارزانو دستهایش را کشیده روی دو زانو رها کرده به جایی خیره بود که آن جا
نبود، پرسیده بودم و نمیدانست. اگر میدانست به من نگفت. شاید چون باید خودم میرفتم،
به چه میرسیدم. فرار میکردم اگر میرفتم. اگر مینشستم آن کار مطلقن نمیشد، نمیشد
به چیزی فکر نکنم. صورت عکسش میشد توی قاب. عنوان رمانی که آن همه فکرش را کرده بودم
و نمیفهمیدم، آن دم چون تصویر روشنی از پیش چشمم میگذشت، سرخ خون و سیاه مرگ، هر
دو تاوان گناه که اگر نکرده بودم، هرگز نمرده بود با این همه کدام گناه.
خون جوشیده به خشم و اندوه از مدرسه گریختم،
راههای تا گورستان امامزاده را دویدم
گریان.
* من و برادرم به یک
مدرسه رفتهایم و من هرگز ماجرای سامان را نشنیده بودم. دوستی که داشت، امیررضا،
او مرد. مرگ او و یکی دو نفر دیگر از خاطرات مدرسه بود، با اینکه من چندین سال بعد
به آن مدرسه رفتهام. یک سال بعد از آن، مصطفا مدرسه را ول کرد به حوزه برود. به
حوزه هم رفت. نه تنها خودش رفت، دو تا از دوستانش را هم متقاعد کرده بود که باید
درس فقه بخوانند. در نهایت پدرم نگذاشت مدرسه را ول کند، به حوزه چیذر رفت و با
آخوندی که مسئول بود حرف زد و او مصطفا را، تقریبن مجبور کرد که به مدرسه برگردد و
همزمان به حوزه هم برود و یا بعد از تمام شدن درسش، برگردد. در بهارستان تهران
مدرسه علمیهای بود که مصطفا میخواست با اتمام دورهی درس خارج، به آنجا برود. به
گمانم اسم آن، مدرسه غروی یا همچون چیزی بود. کسی مخالفتی نداشت زمانیکه مدرسه رفت
و بعد دانشگاه. تا اینکه یک روز همه را ول کرد. داستان آن را هم مصطفا در یادداشتهایش
آورده؛ باید مرتب و بازنویسیاش کنم.
امیر حکیمی
نوزده می 2012
(*) قران، س انبیا، آیه 87 - و ذالنّون اذ ذهب
مغاضبا فظن ان لن نقدر علیه فنادی فیالظلمات أن لا اله الا انت سبحانک انی کنت من
الظالمین: و صاحب ماهی، که به خشم رفت و پنداشت نه هرگز بر او تنگ گیریم پس به
تاریکی ندا داد جز تو پروردگاری نیست، منزهی تو که من از ستمکاران بودم. (و آن
ذکر یونس باشد هنگام که در دل نهنگ افتاد؛ و چون مومن به تنگنا گرفتار آمد آن را
نیز همی خواند تا تنگی از او مرتفع شود – نقل به مضمون از بحارالانوار)
1 comment:
ناشناس
جست و جويي در گوگل براي نويسنده اي باعث شد كه با وبلاگتان آشنا شوم. راستش با وبلاگ چندان ميانه اي ندارم اما وبلاگ شماجزو معدود وبلاگ هاي حسابي اي بودكه تا حالا ديده ام وبلاگ شما مرا با خود نگه داشت از خواندن متنها لذت بردم هم از نوشتههاي خودتان هم از نوشته هاي نويسندگان عزيز و بزرگ و هم از كتاب هاي نادري كه در دسترس گذاشته ايد. با اين كه مي دانم براي كاري كه كرده ايد به تشكر آدم ها نيازي نداريد اما از شما قلبن تشكر مي كنم . پايدار باشيد
Post a Comment