عزیزم
برای چند ساعت تصور کردم اوضاع بهتر شده. بهتر
هم شده بود. اصلن همهچیز خوب است. کلی کار میشود کرد. گلدانی بخرم و خودم را
سرگرم کنم و از آن یک گل، گلهای دیگر بگیرم. شاید این کاریست که باید کرده باشم.
باید برگشته باشم ایران رفته باشم باغ انار، خودم را وقف درختچهها کرده باشم. این
همان کاریست که باید کرده باشم. به جای این سرگردانی و نوشتن وُ فکر کردن به این
خزعبلات وُ دوباره سراغ دکارت رفتن و به تو فکر کردن و ول گشتن و کاری نکردن. صبح خروسخوان
برخیزم، دست و روی بشویم، در باغ قدمزنان سیگاری بپیچم و دستی سر سگها بکشم و به
آبیاری درختها برسم. بروم مرغدانی و تخم از زیر مرغها بردارم. بروم لب استخر به
سرکشیی قزلها و ترساندن گربه. گربه را سگ باید رمانده باشد. ایوب خان را صدا کنم
با هم چایی بخوریم. ایوب خان باغبان است... سالهاست در انارستان به انارهاست. هیبتی
شبیه پاراژانف دارد؛ کله کچل دارد، ریش دارد، اگرچه خپل نیست ولی بچهباز است (این
یکی را خودش هم نمیداند، من میدانم). بعد هم تل میاندازیم و برایش شعر میخوانم.
ولی من اهل تریاک و این چیزها نیستم... باشد علفی، میکشم. یک اتوماسیونی هم درست
میکنم برای رسیدگی به درختها و باغ که با همین لپتاپ شود همهچیز را کنترل کرد. شبها
هم طنین سمفونی چهار مالر باغ را برمیدارد و ایوب خان را از خواب میاندازد. این
ایوب موجود معیوبیست. یکی دو بار دیدم با درختها حرف میزد. همان آدمیست که تنهی
درخت را بغل میکند و میبوسد. یکبار هم گمان کردم دیدم دارد درختی شته زده را میلیسد.
صدایش کردم آمد، اما نه از سمت درخت؛ از پشت سرم آمد وقتی برگشتم با تعجب نگاهش
کردم، نفهمید چرا و من هم نفهمیدم چرا و باز برگشتم درخت را با چشمان دقیق نگاه
کردن، دیدم کسی نیست و درخت هم شته نزده. شاید حق همین است (به قول یکی) که زندگی
دوگانه، در جامعه دوگانه، بستر مناسب شیزوفرنیست. پس تصمیمام را با ایوب خان در
میان گذاشتم. گفتم ازین به بعد مصطفا صدایش خواهم کرد. چیزی نگفت. گفتم که موجود
معیوبیست. پیرمرد نیست. میانسال است. نمیدانم از کجا پیدا شده و پدرم چطور او را
آورد آنجا. آن وقتها من ایران نبودم. اگر بودم هم به باغ نمیرفتم. اشتغال به
فلسفه و ادبیات و شعر و داستان و هنر و زنها، وقت نمیگذاشت. خاک بر سر این همه
جان کندن و خواندن و نوشتن هیچ ضرورت نداشت. یکی اگر بود میگفت آدم حسابی، کار را
به اهلش بسپار برو باغ را آباد کن؛ خوب میشد. بدبختانه در جوانی کسی نبود اینطور
بگوید یا اگر بود به مسخره میگرفتم و به لجبازی.
یک روز هم مادرم آمد باغ گفت وقتش رسیده زن
بگیری و سر و سامان پیدا کنی. میخواستم بگویم مادر همین جلق میزنم را دوست دارم،
زن دوست ندارم. گفتم هی هوس میکند برود بیرون، این جا و آن جا و چیز میخواهد؛
ها، توجه میخواهد و محبت میخواهد و ناز دارد و هزارتا بدبختی دیگر. میخواستم
بگویم بهتر است یکی باشد آدم دوستش داشته باشد ولی آنجا نباشد، یک جایی باشد که
ریختش را نبیند آدم ولی دلش بخواهد ببیند و چون نمیبیند هی بیشتر دلش بخواهد و
این هیچوقت محقق نشود. اینها را به ایوب خان که دیگر شده بود مصطفا گفتم. ایوب خان
سگ باغ است. نژادش را نمیدانم، از اینهاست که همه با هم قاطی شده. یک سگ پاکوتاهی
یک سگ تنومندی را گاییده، بچهشان شده پدر ایوب و همان سگ پاکوتاه یک سگ سیاه کریه
وحشی را گاییده، شده مادر ایوب و از گایش آن دوتا شده این ایوب بدبخت که بینواتر
از من، اصل و نسب ندارد؛ ولی خوب گربه میترساند. خاک بر سر رفتم سر استخر دیدم
گربه قزل گرفته و ایوب خواب بوده نفهمیده یا سرش با کونش بازی میکرده. به مادرم
گفتم به عوض باید برای این مصطفا زن پیدا کنیم. مادر گفت این نجس را نیاور توی
خانه. بیچاره مصطفا میخواست پای مادر را بلیسد و سر و گوشش را به پای مادر بمالد.
مادر با لگد پسش زد و بیرونش کرد. بعدن مجبور شدم از دلش در بیاورم؛ ظاهرن افاقه
نکرد (برایش کباب درست کردم خوابانده توی شراب انار) و به تلافی ایستاد گربه را
تماشا کرد که به خیال راحت قزل گرفت از استخر.
حالا ببین اگر برگشته بودم چه خوشی میشد داشته
باشم. به جایش باید بروم این گور آن گور بشوم، این فرنگیهای مادرقحبه را تحمل کنم
و به گدایی بیفتم. بعد هم چهار خط کسشر بنویسم توی وبلاگ، به اسم داستان و شعر،
دلم خوش بشود و بماند. خاک بر سر یکی نبود اینها را به آدم بگوید. تو هم که گذاشتی
رفتی...
یک روز به باغ حمله کردند. دراز کشیده بودم،
چخوف میخواندم؛ صدای دویدن شنیدم و حرف زدن. صدا هی نزدیک آمد و زیادتر شد. ترس
برم داشت. عادت نداشتم جز به صدای خروس و درخت و ایوب. ایوب نه، مصطفا. همهاش
یادم میرود. مصطفا... مصطفا... مصطفا... باید هی تکرار کنم یادم نرود. داد زدم
صدایش کردم. بیچاره آن هم تند آمده بود تو، ترسیده خودش را میمالید به من. گفتم
چه خبر شده و چرا آنطور وحشت کرده. گفت یک مشت بچهاند، آمدهاند پیِ انار. حتمن
فکر نمیکردند کسی توی باغ باشد. بعدن فهمیدم باغ همسایهها هم رفته بودند و هر
سال همین کار را میکنند و چون معمولن توی باغ کسی نیست، میخورند و میبرند.
دولول را برداشتم آمدم بیرون.
برایت نگفتهام اینجا هفتهای، چهارشنبهها، میروم
باشگاه تیراندازی. این هم یک ماجرایی دارد، چون رفیق لبنانی و فلسطینی دارم، آنها
میروند، من را هم میبرند. یک دختر انگلیسی هم هست میآید. اولش نمیخواستم، دوست
نداشتم، اصرار کردند. رفتند. سربازی که نرفته بودم، تیر نینداخته بودم. اصلن صدای تیر
هم نشنیده بودم. وحشت کردم و وحشت از صدا را پنهان کردم. دختر هم نینداخته بود و
ترسید. لرزان گفت نمیتواند. دیدم توی چشمش برق اشکی زد. نفهمیدم چرا. خودم را جمع
کردم گفتم ببین کاری ندارد. بیست و پنج تیر سهم من بود. مربی هم بود. گفت قبلن تیر
انداختهای؟ گفتم انداختهام. عارم آمد بگویم نه. آن دوست فلسطینی و آن دوست
لبنانی، که دومی دختریست، با خیال راحت گلوله به نشانه مینشاندند، اول که من و
او داشتیم تماشا میکردیم. آدم کاغذی بود نشانه. یکی توی سینهاش. یکی توی گلویش.
و همینطور سوراخ سوراخ.... بشمار بیست و پنج تا. خاک به سر، من که تمام کردم
شمردم، پنج تا هم سوراخ نبود. دستم خیلی میلرزید، قلبم هی میریخت، هر گلوله میریخت.
انگار خودم را نشانه رفته باشم میریخت. بعدن هم بهتر نشد. هیچ بهتر نشد. این کاره
نبودم. مربی گفت. ولی باز هم رفتم. برای دیگر میرفتم. دفعهی بعد... بعدتر. آن
وقت به جای تپانچه، تفنگ با قنداق برداشتیم. دختر انگلیسی برعکس من، راه افتاده بود،
دستش آمده بود. نمیلرزید دستش. از قلبش چه میدانستم. خم شد در مگسی خیره شد
نشانه رفت کوبید به سینهی سیبل. از پشت سر انحناهایش را دید میزدم، کمر و باسن. عجیب
دلم خواست بغلش کنم. همانطور که تیر میانداخت از پشت بروم لمسش کنم. رو نمیکردم
بروم، بگویم. یک شب برگشتنا رفتیم مستی، گفتم. دست کشیدم باسنش گفتم و کشیدمش پیش
و لبهایش را خوردم.. همان اضطراب گلوله که نیانداخته بودم.. خوردم... داشت میگفت
چرا نگفتی. داشتم میگفتم میترسیدم از صدا و از لگدانداز؛ صدایم توی حلقش گم شد. بعدها تعریف که میکنم،
برای همه میگویم رفتم از پشت بغلش کردم وقتی تیر میانداخت و فشارش دادم و او به
رو نیاورد و همچنان تیر انداخت و من دستم را به جاهایش رساندم. عار داشتم بگویم ترسیدم،
رو نکردم بروم از پشت بغلش کنم.
سر آخر با رفیق فلسطینی دعوایم شد. یادم نیست
موضوع چه بود. گمانم به همین دختر ربط داشت، ولی او وصلش کرد به اسراییل. حوصلهات
را سر نمیبرم، چون گفته بودم آدمکشی چه کاریست؛ حالا هر کس باشد.
توی باغ که آمدم بچهها اول ندیدند، برای خودشان
میپلکیدند انار میکندند میریختند توی کولههایشان. عجیب دلم خواست گلولهای در
کنم. کردم. بیچارهها وحشت کردند. پیرمرد هفهفوی غریبی شدم توی فیلم امریکایی سیاه
سفید دههی چهل، با ابروهای هم آمده، با بوتهای پاشنهدار، حیف کلاه نداشتم، از
آن کلاهها. چنان وحشت گرفته بودند درجا میخکوب شدند. تفنگ را پایین آوردم به سمتشان
نشانه رفتم. باور نمیکردند یا فکر کردند شبح دیدهاند. یکباره یکیشان جیغ زد و
بعد جیغ دیگر و جیغ دیگر. انارها را انداختند، پا به دو فرار کنند. به مصطفا گفتم
برود بگیردشان نگذارد بروند. پنج تا بودند، دو تا در رفتند، سه تا دیگر را
نگذاشتم. طفلکیها زهره ترکیده نگاه میکردند و یکیشان گریه گرفت. داد زدم بس کند
و دست به صورتم کشیدم. گفتم قبل از آمدن باید فکر اینجایش را میکرد. یکی که تخس
بود، هیچ خم به ابرو نیاورد، ترس هم نداشت. گفتم اسمش چیست. نگفت. لبخند زدم، کردمشان
توی مرغدانی. رفتم استخر ماهی بگیرم. برگشتم دیدم همان تخس دو تا مرغ را سر کنده
با دست و آنهای دیگر بر و بر نگاهش میکنند، بیشتر ترسیده نمیدانستند از من یا او،
مرغها توی دستش و خون سراپایش. در را باز کردم یکیشان پرید چسبید به پاهام به
التماس که بگذارم برود. گفتم برایشان ماهی گرفتهام، کباب کنیم بخوریم شام. چند تا
انار هم چیده بودم آورده بودم برایشان. واماندم از دیدن مرغ بی سر و پسر خونین.
اول عصبانی شدم. اول دلم خواست بزنم توی گوشش. اول خواستم هر چه دهانم میآمد
بگویم. بعد خندهام گرفت. به پسر چسبیده به پام گفتم اسم آن تخس چیست. گفت مصطفا.
صدا کردم مصطفا. پسرک برگشت نگاهم کرد و از آن طرف ایوب بدبخت هم آمد، گفتم ایوب
دیگر ایوب نبود. توی نگاه این مصطفای دیگر هیچی نبود. گفتم برویم ماهی کباب کنیم
شام. پرسیدم کدامشان آتش درست کردن میداند. آن دوتا وامانده نمیدانستند چه
بگویند، چه کار کنند. مصطفا رفت چوب خشک پیدا کند. هیزم در انبار بود، میخواستم
ببینم اینها چه میکنند. دیدم مصطفا، همان ایوب، رفته خودش را میمالد به یکی ازین
بچههای ترسیده، کونش را میلیسد. بچه ترسیده بود یکجوری انگار زبانش بند آمده بود.
مصطفای مادرقحبه هم راست کرده بود مثل وقتی خودش را به درخت میمالید. به مادرم
فحش دادم چرا برای این سگ بدبخت زن پیدا نکرد. سرش فریاد کشیدم بچه را ول کند برود
پی کارش. دیوث مگر میرفت. مجبور شدم لگدش زدم تا رفت. وقتی رفت آن بچه را گفتم
بیاید لولهی دولول را دست بکشد، نترسد. نمیآمد. باز گفتم. لبخند ریختم توی صدا.
نمیدانم ترسید یا چه. با لرز آمد قنداق چوبی ترک برداشتهی دولول را دست کشید و
ماشهاش را. گفتم تا حال تیر انداخته؟ نینداخته بود. آن یکی را هم صدا کردم بیاید،
او هم آمد و دست کشید، او هم نینداخته بود. پرسیدم دوست دارند بیاندازند؟ سر تکان
دادند چیزی نگفتند. دوباره پرسیدم دوست دارند تیر بیاندازند؟ یکیشان، همانکه ایوب
برایش راست کرده بود، گفت نه. آن یکی باز هیچی نگفت. آن یکی که چیزی نگفت را
فرستادم پی مصطفا، کمکش کند به هیزم. این یکی را گفتم بیاید تفنگ را بردارد. دولول
هم قد و قوارهی خودش بود. پرسیدم چرا نمیخواهد. گفت میترسد. نگفت از اینکه
اشتباهی بزند بکشد. تفنگ را شکاندم گلوله را در آوردم، بستم، دادم دستش. دستش میلرزید.
یاد خودم افتادم. گفتم من اگر کسی داشتم جوان که بودم تفنگ داده بود دستم، بهتر میشد.
خاک بر سر کسی نبود، تفنگ نبود.
هوا داشت تاریک میشد. بچهها دیگر بیقراری
نکردند به رفتن. اخت شدند با پیرمرد. آتش درست کرد مصطفا. گفتم باید پر مرغها را
بکند. کند. خودم هم ماهی تمیز کردم، همه را کشیدم سیخ روی آتش. بوی دود و بوی کباب
مرغ و ماهی پیچید. رفتم از توی انبار شراب آوردم. برای هر سه تایشان ریختم، شراب
انار که خودم گرفته بودم. همان که ایوب برایش راست کرده بود، خورد تف کرد گفت دوست
ندارد. زدم پس کلهاش بخورد. مصطفا دو پیک با من خورد. مصطفای دیگر را هم صدا کردم
مرغ دادم به خوردنش. آن یکی دیگر هیچی نمیگفت. من هم به رویم نیاوردم. شراب هم
خورد و باز هیچی نگفت.
گفتم ایوب باغبان بوده، حالا سگ شده.
هر سه خندیدند.
مصطفا گفت پس تو هم سگ بودهای شدهای باغبان.
همه خندیدیم.
گفتم سگم هم اسم اوست، مصطفا.
باز خندیدیم.
رفتم سمفونی چهارم مالر گذاشتم و صدایش را تا
بیرون زیاد کردم. علف برداشتم توی پیپ، چاق کردن، کشیدن.
مصطفا گفت او هم میخواهد. دادم پیپ را پک زد.
گفتم نفسش را نگه دارد. منتظر بودم کی بالا میآورد بخندیم. آن یکی وامانده که
بالا آورد و جا زد. گفتم دوست دارد تیر بیاندازد؟ گفت دیگر نمیترسد. هر کدام دو
تا تیر داشتند. توپ ایوب را انداختم برود پیاش بیاورد. توی تاریکی گفتم هرکس ایوب
را بزند، برنده است. آنکه هیچی نگفته بود، پرسید جایزه چه میدهم. گفتم هرچه
بخواهند. اول واماندهی گیج برداشت گفتم تکیهی لولهی تفنگ را بدهد به چیزی نشانه
برود... میدانستم لگد جانانهی قنداق کتفش را خورد میکند. پیپ به دست تماشایش
کردم. گفتم مراقب شانهاش باشد. گوش نکرد اما زورش نرسید به چکاندن ماشه. آن دو
تای دیگر تا میتوانستند مسخرهاش کردند. مصطفای بدبخت، همان ایوب، توی تاریکی
دنبال توپش میگشت. مصطفای قلدر دولول را گرفت، لوله را بر سنگی تکیه داد، شلیک
کرد و پرتاب شد... عر زد از درد شانه و سرش که خورده بود به سنگی چیزی، شکسته بود،
دیدم خون زد بیرون. دو تای دیگر هم خواب و مستی از سرشان پرید از طنین گلوله که در
موومان دوم سمفونی گم شد. پکی به پیپ زدم و دندان به قزل کشیدم. سومی نگاهم کرد.
مصطفا توپش را پیدا کرده بود داشت میآمد. این یکی معطل نکرد، دولول را برداشت
نشاند و نشانه رفت و خالی کرد... مصطفا عو کرد و افتاد. پسرک برگشت و سمتم نشانه
رفت، نوبت پیرمرد بود. دست به کلهی کچل و ریش انبوهش کشید. خندهام گرفت. ولی او
نه هراس داشت، نه تردید. موومان سوم کوتاه بود. دیگر صدای زن از موومان چهارم برخاسته
بود. نفس عمیق کشیدم. آن دو تا وامانده نگاه این میکردند. دیدم هجوم گربهها را
به جسد گرم مصطفا و پنجههایشان توی شکم و چشم و صورتش. هیچوقت نفهمیدم این زن چه
میخواند توی این موومان. همین نفهمیدن را دوست دارم و یک نرمشی در خواندن
سازهاست، انگار سازها و زن به معاشقه، ولی نه ساز که مرد باشد... هر دو تا زنی که
یکی دیگری را میخواند و سازها رقصان، پیش میآید تا آغوشش شود.
حالا ببین اگر برگشته بودم چه خوشی میشد داشته
باشم....
28 اکتبر 2013
امیر
پینوشت –
عافیت آرزو کنم هیهات، این تمناست... یافتن دگر
است
آرزو را ذخیره امید است؛ وصل امید عمر جانور است
- خاقانی
1 comment:
این یکی معرکهتر بود از باقی نامهها امیر حکیمی. مخصوصن آنجا که ایوب شد مصطفی. و بعدش که مصطفی شد دوتا. حالی داشتم خوش آنجاها. حسکردم بعد روزها دارم چیزی میخوانم و یک نفس... ودیگر، عرقریزانت را دوست دارم. باشد که باشی.
Post a Comment