Wednesday, March 23, 2011

جهان پوستی / یادداشتهای روزانه


«به یاد آر اوربانو گومس را، پسر دون اوربانو، نوه‌ی دیماس، همان که آوازهای شبانی را رهبری می‌کرد و وقتی آنفولانزا شیوع پیدا کرد، در حالی‌که می‌خواند "فرشته‌ی ملعون غرغر می‌کند"، مرد.»

خوآن رولفو، از داستان "به یاد آر"

چهارشنبه
بیست وسه مارس 2011

صبح باید به شهر دیگری بروم. شهری که در یادداشت‌های مصطفا ردش را پیدا کرده‌ام و تا اینجا هفت ساعت با اتوبوس فاصله دارد. خوابم نمی‌برد. دلهره دارم. جاهایی که او رفته، چیزهایی که او دیده، خیابان‌ها، آدم‌ها، همه دلهره‌ام را چند برابر می‌کند. این وسواس بی‌دلیل از جایی آمد که برای پر کردن روزهایم، به برادر بزرگم فکر کردم که قبلن مرده بود. اسم هم نداشت. تا اسم برایش پیدا کنند، مرده بود. اسمش را من گذاشتم. بعد فهمیدم او خود منم. ماجرا از جایی آغاز شد که داستان‌واره‌ای نوشتم درباره‌ی برادرم که خودش را کشته بود. آغازش این بود: "برادر بزرگم خودش را کشت." حالا دو یا سه سال از آن ماجرا می‌گذرد ولی روایت‌ مرگش هر روز پیچیده‌تر می‌شود. مصطفا در آن زمان اسم نداشت و تنها برادر بزرگم بود. در همان روایت فهمیدم روایتی که می‌خواهد از راوی فاصله داشته باشد، خود روایت راوی‌ست که خودش را در فاصله، به دیگری می‌خواند. دیگری خودش را در برادر بزرگش و او را می‌کشد. از او وحشت کرده، فاصله گرفتم. سعی کردم در این فاصله‌گذاری به خودم نزدیک شوم یا به دیگری‌ای نزدیک‌تر به من. مثلثی که ساختم از اس.جی و امیر و خودم، این منشوری بود که مصطفا را می‌شکست یا می‌خواست بشکند.
اما وقتی خبر مرگش را از نادر شنیدم، منشور شکست و مصطفا یکباره آنجا بود.
جزییات خودکشی‌اش را در کتابی که درباره‌اش دارم می‌نویسم، خواهم آورد. اما این جزییات هرگز یک روایت واحد را بازگو نخواهند کرد.
مغشوش بودن این یادداشت، آشوب ذهن من است و دلهره.
در دو ماه گذشته، هرهفته خبر خودکشی‌ی دوستی را شنیده‌ام. اینها در کنار هم بر ابهام ماجرای او می‌افزاید: رشته‌ی نازکی که همه‌ی این آدمها را به مصطفا متصل کرده و در نهایت خود او.
دلم می‌خواهد قید رفتن را بزنم. ادامه دادن نفس می‌خواهد و من دارم پیر می‌شوم و یا به هرحال خموده. خمودگی‌ای که چون چرک از جای زخم یک سوزن راه باز می‌کند و ادامه‌اش را در تمام شریان‌ها و مجاری‌ آدم پیدا می‌کند. عصب از کار می‌افتد و آدم لمس می‌شود. از طرف دیگر سرما هم هست. سرمایی که تا استخوان‌هایم را درنوردید و هرچه در یخ صلب شد.
و یک‌ جا بمانم.
دوستانم می‌گویند این تمنای بیهوده‌ای‌ست که برای دیدن جاهایی که او رفته و شاید پیدا کردن اطلاعی تا مکزیک بروی.
من هم برای‌شان از یان حرف زدم که به جستجوی گونه‌ی خاصی از یک سنگ تا تبت رفت. سنگی که عملن خاص بودنش فقط به خاطر رنگش بود، اخرایی با رگه‌های سبز و بنفش؛ و یان سنگ‌شناسی هم سن و سال خود ماست که در پی تدارک دایرة‌المعارفی‌ست درباره‌ی رنگها و سنگها. البته دوستانم متوجه منظور من از حرف زدن درباره‌ی یان نشدند. من هم توضیح ندادم. ولی اضافه کردم که نه تنها تبت بلکه خیلی جاهای دیگر و اینکه حتا در سواحل فیجی غواصی کرده برای شناسایی گونه‌ی دیگری.  
امروز اتاقم را عوض کردم. از غاری که داشتم به این مکعب مستطیل آمدم تا با صدوپنجاه یورو در ماه سر و ته اجاره را هم بیاورم. اتاق تازه‌ام که شبیه سلول زندان است، عرض یک و نیم متر دارد در طول چهار. هنوز از انفرادی‌های اوین بزرگتر است. روی دیوارش به جای کاغذ دیواری نقشه‌ی عظیم دنیاست به زبانی که هم شبیه چک است و هم لهستانی و روسی. و تخت به فاصله‌ی پنجاه سانتی از آن قرار دارد. برای آنکه بخوابم مجبورم به نقشه خیره شوم. نگاهم را در مسیر سفر مصطفا می‌یابم. سفری که مسیر ندارد و من می‎خواهم مسیری برایش پیدا کنم و روایت‌های مرگ پراکنده‌اش را سامان بدهم.

«می‌گویند که خودش طناب را به دور گردنش انداخت و حتا درختی را که می‌خواستند به آن بیاویزندش، خود انتخاب کرد.
باید او را به یاد بیاوری...»

خوآن رولفو، همان داستان

2 comments:

crocodile said...

چقدر تنهایید. معذرت می خواهم اگه از این حرفم خوشتون نیومد.

Mortelle said...

گوش های اندود شده ام را موم می چکانی...

هفته ی دیگر برادرم می میرد.
سی ام تیرماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هفت

هفته ی دیگر برادرم می میرد.
سی ام تیرماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هفت

هفته ی دیگر برادرم می میرد.
سی ام تیرماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هفت
...