Friday, January 7, 2005

مادرم ماهيه.
گور به گور – ويليام فاکنر


درخت خانوادگي
- ف ( پ)، صاد -


نگاهت که از دود بالا مي رود؛ گفتم چشمهايت خاليست، سياه خالي. گفتم اگر بلند شوم بزنم دلم مي خواهد توی گوش کسي که هي صدايش نمي گذارد، صداهای توی سرت را بشنوم.
- من نمي شنوم.
- بريم؟

جاده. سياه و سفيد. حالا نگاهت را سرانده ای به کوه سياه. مي گويي پيدايش مي کنم. مي دانم نگاه نمي کني به من که اين سيگار بعدی را دارم روشن مي کنم، مي خواهم نگاهت را هنوز از دود بالا برود تماشا کنم که چه ساکتي صدای سوختنش را بشنوم توی سرت که داری مي گويي پيدايش کنم اگر، بسوزانمش؟ که مي سوزد!
حالا سي سال گذشته. اگر درست يادت مانده باشد بعد از اين پل يک راه فرعي به سمت غرب هست که مي رسد به آن آبادي. مي گويي سايه ها بايد آنجا مانده باشند. فکر مي کني بعد از سي سال چه شکلي شده؟
اينجا يک ميز هست که رويش مي شود نوشت، حواست نيست؟ دستم را قلم مي گيرم انگار، مي نويسم کلبه. مي نويسم من. مي نويسم درخت. مي نويسم تو. يادت مي آيد گفتم برويم جنگل، بزنيم به کوه، توی بيابان زندگي کنيم؟ گفتم چقدر جمجمه دوست دارم توی صحرا افتاده باشد، نگاه کنيم و بترسيم و از همين چيزها که آدم فکر مي کند شايد ببيند وحشت کند و اين همه تکراری. توی سرت صدای باد مي آيد. وارد مسير فرعي شده ای. شايد اگر کور بودی مي خواندی مي توانستي چيزهايي که روی ميز نوشته ام را با انگشت، با انگشت.

- ببينشون. تو که نمي شناسيشون اما اين دو تا- زن - هيچوقت با هم نتونستن کنار بيان...
همه شان مرده اند که اينطور کنار هم ايستاده اند سي سال و تا هروقت ديگر، حالا؛ صدا توی سرت مي گويد؛ اگر بگذارد بشنوم که آخرش بلند مي شوم مي روم توی گوشش مي خوابانم که نمي فهمد چقدر شنيدن سخت است از اين همه دور داری به آن ييلاق مي رسي که انگار چقدر خاکستر پاشانده اند که از سکوت مثل مرگ مي ماند معلق توی ديوارهای سفيد و راه های سفيد و خاکستري و سياه، بالا مي رود.

ببيني من که نمي شناسمشان به چه نگاه مي کنم؟ ببيني پيدايت مي کنم توی اين همه سفيد و خاکستری، چه سياهي؟ ببيني درست آمده ای؟ ببيني کسي توی آن همه خالي هست خانه ها و راه ها که بپرسي کجاست آن مزرعه؟
گفته بودم من را بسوزاني. گفته بودم هم را بسوزانيم. مي گفتي نمي تواني! شايد هنوز از آسمان آنجا که نقره ای مانده باشد بفهمي کجاست، حالا که اينجا گور را مي ماند از بس هيچکس حتي ايستاده نيست از سي سال قبل که نمي داني آيا آن وقت هم همينطور بوده!
اين اويي که اينجاها گم شده... باور نمي کنم مرده باشي و اين زن... اين همه سايه. اگر برسي مي تواني بسوزاني ام که يک طرفش را ببيني با سيمان پر کرده اند تنه اش را که آن طرفش چطور سبز بماند هنوز از خودت مي پرسي، از من. اگر بشود ماند و ساکت و چقدر چشمهايت سياه خاليست از پشت اين همه واژه که توی سرم موج مي خورند به صخره... سنگهای قديمي و سياه سي ساله ی آن دورهای قاطي اين نقره ای که بايد مال هميشه باشد، نه نور؛ دريا باشد نه نفرت که مترسک های... با قلب آهن و سگ.

يک.
وقتي مي رسي


دو.
گفتم سرد بود؟ روبرويم مي نشيني، نگاهم را بالا مي آوری از عينکم، از اين همه تبريزی و باد. پشت آن ديوار يک مرد، مردی، کمين کرده، پشت تو، پشت من، پشت اين نگاه های خيره.
- هيچوقت ترسيدي؟
- آره.
- از چي؟
- دليلش رو نمي دونم. صداش رو مي شنوم، تو سرم راه مي ره. پنجره رو هميشه باز مي ذاره. تو سرم يخ مي زنم. مي رم کنار بخاری. مثل حالا که اينجا نشستيم، کنار بخاری. من يه بار، فقط يه بار... بذار بو کنم. بذار دستم رو...
فکر مي کني اگر مي سوزاندی اش زنده مي شد؟ درخت نمي سوزد. آن طرفش که رو به ماست سوخته. مادربزرگ آن طرفش که رو به توست مرده، رو به من. مادر نمي ميرد آن طرفش که رو به توست... تو آن طرفت که رو به درخت است... درخت آن طرفش که رو به توست... من آن طرفم که رو به ديوار... پشت نقره اي مان هميشه ازين دود که بالا مي رود از چشمهای تو مي رود نور، سياه خالي!
کيفت را باز مي کني، چشمهايم را که مي گويي حالا.



سه.
يک عکس، دوتا مرد. دو تا زن. يک درخت. آسمان نقره ای. سياه و سفيد. يک جاده. يک عکس.

چهار.
کاغذ مي سوزد. زن مي سوزد. زن مي سوزد. مرد مي سوزد. مرد مي سوزد. درخت با سيمان پر شده. من مي سوزد.
برمي گردی.




- اين سيگار رو بکشم، بريم.
عکس که تمام شود، مي رويم. از آب صدای دريا مي آيد. کف از لبهايت بالا مي رود.

سياه خالي!
درخت را مصلح نمي کنند. کي مي برم نشانت مي دهم يک طرفش سبز است يک طرفش از سيمان پر.
درخت را مي سوزانند. بچه مي سوزد، سياه خالي! توی رحم که با سيمان پر نمي کنند را.




هجدهم ديماه هشتاد و سه

No comments: