Saturday, January 29, 2005

مفيستوفلس: چه کسي مي تواند انديشه ای ابلهانه يا عاقلانه داشته باشد که پيش از او در گذشته به خاطر کسي نرسيده باشد!

فاوست - گوته


آقای ... !

چيزی که شما از من مي خواهيد رذالت بي شرمانه اي است که حتي در سايه ی آنچه باعث مي شود من خواست مرگ خودم را داشته باشم و در کنار بيماري درازمدت لاعلاجم هم، نمي توانم بپذيرم اش. گيرم که تعهدی برايم نمانده باشد، گيرم که همه چيزم را سپوخته باشند، گيرم که نه کسي را دارم که بدان دل خوش کنم، نه چيزی؛ فکر مي کنيد آنقدر احمق باشم که دست مايه ی بازی يکطرفه ای بشوم که شما خوابش را برايم ديده ايد؟
زمان تعميم عقده های سرکوب شده در زير نقاب سر آمده. اگر هستند کساني که گول لاف همچون شمايي را هنوز مي خورند، نه از سر نياز که واکنشي از روی همساني است. نکند شما وقتي طرحهايتان را آماده مي کنيد، در آن فضای زايش ذهني تراژيک، سيل آدمهايي را مي کنيد که عروسک خيمه شب بازی اند، که از حيات برای مرگ چون برخاسته اند پس بايد جهالتشان تکثير شود؟ شما که خودتان را در نقشهای متفاوت و مدام بسط مي دهيد، آيا هرگز نقش مقابل را پذيرفته ايد؟
نه! آن پوزخند وقيحتان را نگه داريد برای خودتان و سرتان را همچنان بالا نگاه داريد، من هم پاسخي از نوع ديگر به خلاء شما؛ باشد. مي گذارم اينطور فکر کنيد. مي گذارم هرطور که مي خواهيد تصور کنيد. اين را هم به آرشيوتان اضافه کنيد. خوب مي دانم که نمي توانم مانع از آن بشوم که شما اين روند را همچنان دنبال کنيد. مي دانم نمي توانم خودم را از شر سايه تان، از شر آن لبخند مزاحم هميشگي تان خلاص کنم و شايد مي دانم هم که شما جز همين چيزی نمي خواهيد. اما فقط مي خواهم بدانيد که من هم مي دانم که سايه ی ديگری، که لبخند مزاحم ديگری هست که روی خود شما سنگيني مي کند و پنجه از جمجمه تان بر نمي دارد.
خنده ام از رذالت مسيح گونه ايست که نم نعوظ است نه رخوت انزال. کاش آنقدر مرد بوديد که از خود – ارضا – القايي ذهني – جنسي تان نمي ترسيديد، لااقل و به آن اندک رطوبت اکتفا نمي کرديد. مي بينيد چطور ترس از گناه، ترس از ارتکاب، ترس از آن درد در جمجمه تان، حقيرتان مي کند؟ من سالهاست خودم با بيماری ام دست و پنجه نرم مي کنم و بي – ماراني از جنس شما کم برايم آشنا نيستند.
گمانم همين چند خط پر بستان باشد، که قصد ندارم بيش ازين محظوظتان کنم. همين سايه و نام خودم برای اين سالهای باقي کافي ام است که رنج و لذت را قرقره کنم، مال شما را مي بوسم و روی رف کنار قرآن مي گذارم که بماند که تماشا کنيد و بخنديد و ...



- خاطرات ديوار -
پنج بهمن هشتاد و سه

No comments: