Wednesday, January 12, 2005

و شمس خوانيهای چهارشنبه ها. کم اينجا سرد است.

حج مي روی؟
گوشه ای تاريک مي گيرم ساره. نگاهم را از اورشليم بالا مي آورم. از چشمهايم سر مي خوری دخترک بر سينه ام مي نشيني و من، نفرين را نفرين مي کنم. دستم را مو حلقه مي کنم گردنت را که نازکتر است از گذشته تا منجيق مي کشانم ات که رهايت مي کند چه هذا فراق بيني و بينک، ابراهيم!
مادرم برای او گريه مي کند، ساره. ديگر تاب بيايي را نداری که ازين پايين تا آن پايين چشم جمجمه هاييست ازين کوه تا آن کوه که بر نمي خيزند جز به نفرت از صدای قدمهای تو که مي آيي، با من که از خون گذشته ام.
ساره ی پنج شنبه ی شهريار! ابراهيم را با اين – همان - تبر مصلح مي کنند من را داری به چه نگاه مي کني؟ از کدام ققنوس خاکستر مي خيزد، از کدام او؟
حج را کي مي روی؟
من را دنبال يک جنازه، بي ختنه وقتي که دستهايم به نجاست – آب راکد اين تن – آغشته است، حج مي روی؟ مي ترسي ابراهيم. من را برای رفتن مي ترسي ساره را برای ماندن و اين مادر ( مار – زن ) گريه مي کند، مي ترسي. و نقطه از خاتمه ی زن که گوشت پستانش را به نيش مي کشي. تير و تبر را برای من بگذار، خاطره ات را بردار. من سنگ سياه را زير پا نمي گذارم که هذا فراق بيني و بينکم.


" اگر خدايان مي بودند، چگونه تاب مي توانستم آورد که خدا نباشم؟"
چنين گفت زرتشت.


بيست و چهارم دی هشتاد و سه

No comments: