Tuesday, September 14, 2010

نامه‌های غربت/ 5






اس.جی عزیزم!

یک.
جان کندن یعنی نوک تیز قلابی که بر دیواره‌ی دهان ماهی، با هر تقلاش، عمیق‌تر می‌نشیند و من این ماهیگیران شهری را می‌بینم که بر اسکله می‌ایستند و از هر تکان که بر چوب ماهیگیری‌شان می‌آید، وجدی در درون‌شان می‌جوشد که نمای بیرونش جز بازویی که به حرکت می‌آید و قلاب را از قعر آب سیاه بیرون می‌کشد نیست و تو را به خاطر می‌آورم. در این اتاق، در هتلی کثیف وسط شهر، جاگیر شده‌ام و حالا که برایت می‌نویسم بیرون باران سیل می‌آید وُ من کنار پنجره خیس می‌شوم. شبها از بوی شاش که نمی‌دانم از کجاست، بی‌خوابم و روز در کوچه‌های تنگ و باریک از خانه‌هایی تصویر برمی‌دارم که نحیف و کهنه‌ و خالی، با غربتی چندین ده ساله به آدم خیره می‌شوند. سایه‌های آدم‌های آنجا زیسته از پنجره‌ای که فرو ریخته در زیربامی چوبی که سوراخ شده و شعاع نوری از آن گذشته، از مقابل چشمم می‌گذرد و وقتی به دعوتشان، که به زمزمه مرا به همراهی می‌خوانند، دل می‌دهم تا اسکله‌ای می‌برندم از کشتی‌های باری و آنجا شمایل زنی که سابقن می‌شناختم، بر عرشه می‌دود، از پله پایین می‌رود و با دور شدن کشتی، از پنجره‌ای گرد که زهوار زنگ‌زده‌ای دارد به من خیره می‌شود بی افسوسی. و من یادم از نگاه گربه می‌آید که ترس و نفرت دارد و در فراموشی و بی‌قیدی، به کودک خود هم رحم ندارد.

دو.
من از هر استبداد گریزانم. برای همین نوشتن برای تو را به تعویق انداختم، چه که از آن لحن آمرانه‌ی تو، برمی‌آشوبم. تو اما طلب بیشتر می‌کنی هر شب به خواب من می‌آیی با قامتی بلند، کلاه سیلندری بر سر و شنلی بر دوش. در دالانی سیاه می‌بینم‌ات که پیش می‌روی و از سیاهی‌ی پیرامونت، از سیاهی‌ی دیوار و سقف آن‌جا، حروف برجسته می‌شوند، شکل کلمه پیدا می‌کنند و وقتی واژه‌ای تمام شد، از آن سیاهی فرو می‌ریزد به زمین نرسیده، هیئتِ خفاشی پیدا می‌کند و به پرواز شنل سیاهی که بر دوشِ توست را پی می‌گیرد. تو نهراسیده دستانِ کشیده‌ات را می‌گستری و آوایی نفهمیدنی از لبانت جاری، مرا از ارتعاش کلمه، اغوا می‌کنی و من هراسان و عرق کرده، از جا می‌پرم. به سمت پنجره می‌دوم و فکر می‌کنم اگر چهره‌ات را ببینم، دیگر تو نیستی. هر شب تلاش دارم قدمی نزدیک شوم، کلمه‌ای از سقف کنده می‌شود و بر سر و صورتم ریخته، بال خفاش می‌شود و من هنوز فاصله دارم. با تو نجوا می‌کنم اما صدایم برنیامده، در حفره‌ی دهانم خفه می‌شود. دست به گلویم می‌برم و فریاد در سینه‌ام ته‌نشین می‌شود.

سه.
وقتی برایت نوشتم: "مگر رومانتیک بودن، دلبستگی‌ به زیبایی و در این دلبستگی قصد داشتن نیست؟ هرچه می‌گذرد، افسونِ بیهودگی‌ نشتر فتال‌اش را در عمق جان من آرام و مهربان، فرو می‌کند و من از همه‌چیز و هرکس، فاصله‌ می‌شوم."

چهار.
این‌جا کسی مرا نمی‌بیند. چون شبح از کنار آدم‌ها می‌گذرم و میلِ حرف زدن ندارم. به خانه برنخواهم گشت. آن‌جا هم وضع بهتری نبود. مساله "جا" نیست. آدم‌ها واقعی نیستند. اغلب این جمله‌ها را به یاد می‌آورم: «آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرن احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند؛ برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من به وجود آمده‌اند؟ آیا آنچه که حس می‌کنم، می‌بینم، می‌سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟» - بوف کور، هدایت – چرا برای ساختن جمله‌هایی که همین منظور را برساند تلاش کنم. همین حرفها را دارم. هرکس همین‌ها را دارد. هرکس در کانون دنیاست، قبله‌ی عالمی‌ست که او را به اجبار آورده. تو هم نیستی. از همین مردمی هستی که چون شبح از کنار من می‌گذرند و چشم‌های سفید شده دارند. واقعی نیستی؛ شبیه او که از کمال حرف می‌زند اما منفعت برایش اصالت دارد و چون می‌گریزد، خود را به پیش پرتاب می‌کند تا از عقبش چیزها را نبیند، مگر التیامی بشود. مثل ماری که غلاف می‌اندازد، تا به اندام شکاری تازه بپیچد، جانش را تخدیر کند. من هم آواره‌ی سایه‌ای می‌شوم و چون هدایت با تو که سایه‌ی من بوده‌ای، حرف می‌زنم؛ با این‌که لکنت دارم.

پنج.
این چاه ویل است عزیز من. مثل هنری میلر که به دنبال نیمفویی زندگی‌اش را در اضطراب و خشم و حیرت تباه کرد، در تعلیق تاریک و بی‌نهایت این ویل، درمانده‌ام. بعضی شهرها ماهیتی زنانه دارند از راز و بطالت. تو را به جستجو می‌خوانند و در هر کنار و گوشه، لذت کوچکی برایت مهیا می‌کنند، تعلق به تو نداشته، اغوایت می‌کنند. آن‌وقت به حالت تب‌آلوده و نیمه هوشیار، از پی‌یِ هر نشانه می‌دوی تا به او برسی، و آن‌جا، خودت را در آغاز رویایی می‌یابی کودکانه. تبدیل به آدمی شده‌ای که به دنبال "مادام ادواردا"ی باتای، از هر تباهی گذشته، نفرت‌اندوخته، تیغی به دست می‌گیری تا از رویا برنخیزی. و هیچ رازی که تو پیش‌تر ندانسته باشی، آن‌جا نیست. سایه هست و رطوبت هست و نعوظ. با این حال دریا که هست، کنار دریا که می‌نشینم، به آوای مرغان دریایی و رقص عروسان دریایی نظاره می‌کنم و با سوت کشتی‌های باری، از این بطالت خوش می‌شوم، به خودم می‌گویم با چشم و گوشِ گشوده، هر شهر، رازی تازه بر تو می‌گشاید، و این تفاوت بزرگی‌ست.

شش.
مدام خوابِ نظم کلمات می‌شنوم و با تکرارِ آنها، از جا برمی‌خیزم. آن‌گاه هیچ به خاطرم نمی‌آید، جز آرامشی که به تریاک می‌ماند و می‌خواهم هرگز تمام نشود.


پانزده سپتامبر 2010
امیر


پ.ن – این یادداشت‌ها در پی‌ی هم از قاعده‌ی روزهای در پی‌ی هم آمده حکایت دارند که من برای تو چیزی نوشته‌ام. از آشفتگی و گستتگی‌شان تعجب نکن. برای یک بند نوشتن، نه حوصله دارم و نه تمرکز. همین را هم چون خیلی دیر شده برایت می‌فرستم، وگرنه هم‌چنان خاموشی را خوش‌تر داشتم. ترسیدم دل‌گیر شده باشی و باز می‌ترسم دهن به وصیت و اندرز باز کنی.
    

2 comments:

Anonymous said...

i dont know why, but this piece of writing reminds me of the song "judgment":

all the hate that feeds ur needs
all the sickness u conceive
all the horror u create
will bring u to ur knees.

Amirsj Hakimi - امیر حکیمی said...

خوب بود. اتفاقن سیاق بر این قراره که اس.جی به امیر همچین جوابی بده. یعنی همیشه همینطور بوده. برای همین امیر رم می کنه، می گه تو استبداد داری و من از هر استبداد گریزانم. جالب بود.
ممنون