Tuesday, April 29, 2014

نامه‌ی حرمان: که راهی درازست و بی‌آب و سخت


تصدق وفایت بگردم 


داشتم بدن را تکان می‌دادم مگر شکم از ورم آبجو بخوابانم، نامه‌ی باصفای تو رسید. با این خورد و خوراک و استیل زندگی، به زودی از ریخت و قیافه می‌افتم و در این هیچ خوشی نیست گونی گه شدن که دیگر از نگاه کردن به او پرهیز کنم. این هم هست که همین حالا هم در آینه او را تماشا نمی‌کنم، نزدیک نمی‌شوم به هر سطح صیقلی که صورت و بدن او را به من بازبنماید. انگار با این ندیدن دیدن را، باز هم به فکر تعویق انداختن چیزی هستم که گذران عمر است وگرنه موهایم سفید می‌شود و رنگ چهره‌ام تیره‌تر شده و پوستم چروک‌های سالیان برداشته، طبیعی‌ست. این‌ها که می‌گویم صورت شکایت ندارد. باید برای نگه داشتن همین دارایی، تنی که پشیزی هم نیارزیده و نمی‌ارزد، خیلی جان کند و دراز کشید و پاها را به سمت آسمان گرفت و با آهنگ ملایمی به چرخش آورد تا انحنای روی پا به چشم بیاید و انگشتهایی که اینطور با آدم غریبگی می‌کنند، که چطور به من اعتراض می‌کنند، من به اشاره‌ی آنها به سوی آسمان، شکایت به طبیعت می‌برم که چیزی به من نشان دهد، رازی برگشاید و او هر شبانه روز می‌خندد می‌گوید کدام راز؟ 
این ظرافت‌هایی که تو می‌بینی، که به مناسبت نزدیکی علاقه‌ات به علاقه‌ی من، شدیدتر هم می‌شود به شناختی ناسره از من گره خورده، توقعی که اگر این مناسبت نبوده باشد ممکن بود از چنین متنی کرده باشی را شاید تخفیف می‌دهد به مراقبت از حساسیت من که پیدا و پنهان جز همین که می‌نویسم ندارم و همه‌ی این شور و جنون، با منطق خاص خود من، در این نوشته‌ها برهنه می‌شود. اغلب برای خودم تاسف می‌خورم که چرا استعداد و هوش و حواس دقیق‌تر و بیانی آشکارتر ندارم و منطق خیال من چرا به این لکنتی که تو می‌بینی و اسمش را بی‌حوصلگی می‌گذاری گره می‌خورد. شاید همین بی‌حوصلگی و بیزاری‌ست، از جنس همانی که به آینه نگاه نمی‌کند. اشکال کار آنجایی‌ست که پاگردی تنفس به نشستن و تماشا و به فکر فرو رفتن به او که می‌خواند، تماشا دارد، نمی‌دهد این چنین استیل نوشتن/روایت. این اغلب به گمان خودم می‌آید: عجول و تند و هول است و عکس‌های فراوان کنار هم می‌چیند و به چشمی مشتاق، آنها را در ذهنی شلوغ می‌چپاند و می‌خواهد از این رشته‌های ناپیوسته، چطور پیوستگی پیدا کند؟ او می‌خواهد خودش را پیدا کند در انبار کاهی سوزنی را. و این شتاب، اگر از جنس شتاب زندگی روزمره‌ی ما نباشد، که بعید می‌دانم چنین باشد وقتی خود من با این اینرسی سکون بی‌نهایت که هر جنبده‌ای را شرمنده می‌کند (که چندین شبانه‌روز می‌گذرد و من جز برای تهیه‌ی لوازم اولیه‌ی خورد و خوراک، از خانه بیرون نمی‌روم و اصلن حوصله‌ی دیدن چهره‌ی مردم عزیز و شرافتمند و پرتلاش و فرهنگ‌پرور و هنردوست و طبیعت‌نگه‌دار هیچ دیاری ندارم و زندگی‌ام در صداهایی دور و گنگ که از اسکایپ می‌آید، و گاهی پدرم است، خلاصه شده. پدرم می‌گوید برگرد! به پدرم می‌گویم اگر برگردم چه کار کنم؟ صدای دلتنگ مادر از آن‌طرف می‌گوید همان کاری که همه می‌کنند و وقتی می‌پرسم همه چه‌کار می‌کنند؟ نمی‌گوید همه دزد و نانجیب و بی‌شرف و کثافت و لایق همین کثافت‌اند؛ برعکس می‌گوید «زندگی». و وقتی از او تعریف این زندگی را بخواهی، همان تعریف ساده را دارد که همه‌ی آدم‌ها به آن راضی و مشتاق‌اند: باید تشکیل یک زندگی عمومی با همه مایحتاج طبیعی که اعم از خانه و ماشین و درآمد و زن و فرزند و بدبختی‌هایی از این سنخ است. عاقبت می‌گویم حوصله‌ی دیدن روی ماه شما و تحمل منش گند مسلمانی مردم عزیزم و زندگی دیگر چندگانه‌ی آدمهای آن شهر و اخلاق بویناک شیعه‌بنیان‌وبنیاد، که هنوز از دنبال علم و کتل ابوالفضل می‌دود و نذر می‌کند و نذری می‌دهد و نذری می‌خورد و از گه تابناک ولایت تغذیه‌ی روزانه دارد و چون خود من، از تماشای بدن در تلاشی‌ی خودش پیوسته گریزان است و یا به بوی عفونت آخوری که در آن غلت می‌خورد عادت روزانه کرده، تا در چنین وضعی محو شده، از بین رفته باشد و به این از بین رفتن و به مرگ هم امیدی کثافت از همان جنس سرمدی دارد که می‌گوید ابومسلم نمرده است و امام ابراهیم نمرده است و یک مادرقحبه‌ی دیگری هم نمرده است و کبوتری شده است و به آسمان رفته و بازمی‌گردد، هم اویی که پیش از این‌ها کیخسرو بود که اول به آسمان رفت تا بازگردد. که به نقل فردوسی، چون به خویش‌کاری، پرهیز از خرابی و فساد طبیعی زندگی (قدرت) کرد و خواست از آن کناره گرفته:

روانم مبادا که آرد منی / بداندیشی و خوی آهرمنی
شوم همچو ضحاک تازی و جم / که با سلم و تور اندر آیم به هم
به یک سو چو کاووس دارم نیا / دگرسو چو توران پر از کیمیا
چو کاووس و چون جادو افراسیاب / کز جز کژّی ندیدی به خواب

و گفت:
        به یزدان یکی آرزو داشتم/ جهان را همه خوار بگذاشتم

به لهراسبش سپارد؛ اجداد باستانی گران‌قدر ایرانی ما، پهلوان‌سرداران و دلیران‌مردان، شکایت بر زال و رستم بردند که مگر پادشاه دیوانه شد که «به گفتار ابلیس گم کرده راه»! و پیرزال هم با انبان پر و صورت دژم کرده بر کیخسرو می‌آید می‌گوید و چون پاسخ می‌شنود روی در دگران کرده می‌گوید «خرد را به مغز اندرش راه نیست» و «مگر دیو با او هم‌آواز گشت». ولی او بیچاره چیزی که فهمید، که فردوسی فهمیده و در دهان کیخسرو گذاشت همین بود که مگر هرچه کرده باشد نه گریز ازین خون ضحاک تازی دارد که به رگهایش با خون جم و خود کیخسرو همه به هم آمده. این‌ را که نمی‌شود به هیچ مادری گفت. بی همه این حرف‌ها هم که فکر می‌کند دیوانه‌ام، می‌گوید تنهایی عقلت را زایل کرده. راست می‌گوید. خیلی سال شده تنهایی عقل‌ام را زایل کرده و برایش می‌گویم مادر، این‌که تازگی ندارد. بعد هم روی ماهش را از توی اسکایپ می‌بوسم و هجوم بوهایی می‌شود توی سرم از خاطرات زمانی که مادرم، مادرم بود نه این آدمی که باعث بدبختی همه‌ی ماست.) از جایم تکان نمی‌خورم، پس این شتاب از جنس زندگی روزمره که نیست، از جنس شتاب گردش خیال است در انباشت داده‌های متصاعد و ناهمگونی که حلقوم خاطر و خاطره‌ی آدم را فشار می‌دهد و جای نفس نگذاشته، خفه می‌کند و سرشار از جزییات احمقانه‌ای‌ست که هر کدام تداعی جزییات دیگری می‌کند و پیدا کردن رشته‌ی این ارتباط در میان چنین سرگردانی، عرق‌ریزان هنرپیشه‌ای‌ست زاده‌ی چنین آشوب و شورش.

ولی، دوست عزیز من، شرم نکردی خیال کردی من به این حرف‌های تو کج نگاه می‌کنم و شاید بی‌راه؟ ابراز چنین خیال‌ات، برای من خیلی سنگین آمد. آنچه بیزاری من است، و حتمن هرکس دیگر هم خوش ندارد، همنشینی با دسته‌ی آدم‌هایی‌ست که به جان آدم می‌افتند و می‌مکند جان و انرژی را و هیچ از با آنها بودن برنمی‌خیزد. این خواست دادوستد بازار دوستی نیست که می‌گویم برنمی‌خیزد و نمی‌افزاید (که به هیچ، نمی‌توان افزود). هم‌افزایی و با هم رفتن و شنیدن و گفتن و آموختن و دیدن و ژرف شدن و در این آمد و شد دراز کشیدن و پهن شدن و در بر گرفتن، نتیجه‌ی خجسته‌ای دارد که شادابی و طراوت جان آدم است در این محیط سراسر آشوب. پس تو که همراه من آمده‌ای و می‌آیی، دریغ نکن از اینکه برایم گفته باشی این بی‌حوصلگی که چندین بار شده تکرار کرده‌ای، برای تو چه شکلی دارد و چرا پس می‌زند و دنبال کدام ریزه‌کاری‌های دیگر باید بگردم؟ ریزه‌کاری‌هایی از چه جنس پیدا کنم که پیدا نشده؟
گاهی فکر می‌کنم دکان سمساری باز کردن است پرداختن بیشتر به ریزه‌کاری‌ها در متنی که کلیت‌اش همان ریزه‌کاری‌هاست و کلیت ندارد، نمی‌خواهد داشته باشد و از آن تن زده، طفره می‌رود. ولی اگر می‌گویی منطق خواب دیدن، رشته‌ای دارد که آدم اغلب در بیداری به خاطر نمی‌آورد، و من نتوانسته‌ام آن منطق را بازآفرینی کنم؛ کمابیش حق با توست. مشکل شاید این است که برای شناختن مرز بیداری و خواب در آن اینرسی سنگینی که برایت گفتم، هرچه هلاکم می‌کنم، افاقه نمی‌کند، برایم سخت می‌آید و نمی‌آید.
ولی اگر می‌گویی آن خوشی، که در زندگی هرکسی هست و مایه‌ی امید و ادامه و پیوستگی‌ست؛ چرا آن را نمی‌نویسی؟ باید بگویم در این وضع، با این زندگی، آن خوشی چرند و مزخرف و دروغین، غولی‌ست متعهد به گول آدمیزاد و هر نویسنده و هنرپیشه‌ای که آن را با آب و تاب بی‌خود و اضافی، می‌تپاند و می‌چپاند، دستیار و همیار گول غول شده، زندگی‌ی مرگ و نابودی را از هستی جدا می‌کند. البته بی‌راه نیست اگر بگویی آدم آن واقعیت را که به جان و گوشتش هماره می‌چشد، چرا دل به یادآوری دیگری بدهد؟ در این صورت من خیلی دوست دارم تو را با مادرم آشنایی بدهم.
حالا اگر یک روزی رفتیم و نشستیم و آن فنجان محبوب اسپرسو یا پیاله‌ی اسکاچ جکدانیلز من هم مهیا بود، به جای این چرندیات، خوشی را در خنده‌هایی بلند پیوسته خواهیم کرد. پس تا آن وقت، با من، نشو دیگران، بیگانگی نکن.  

کله‌ی گنده‌ات را می‌بوسم

امیر
29 آوریل 2014


پی‌نوشت –
سطری از این موسیقی‌ای که توی لوپ فتاده، هی تکرار می‌شود و در هوای آن این کاغذ را برایت نوشتم این است:
It doesn't matter what you create, if you have no fun
 

Sunday, April 27, 2014

خضر را بکش (شش) ادامه


خضر را بکش
6
(ادامه)


توی خانه تاریک بود. از پله‌ها بالا رفته بودیم، گفته بود با من بیایید بالا. کلید که انداخت صدای مهیبی از توی خانه می‌آمد و تاریک بود. صدایی که می‌آمد نمی‌توانستم تشخیص بدهم از کجاست، چه چیز است. زن گفت همان جا منتظر در راهروی ورودی بمانم. روبرو در آینه‌ای به دیوار چسبیده، سایه‌ی خودم را دیدم تا روشن شد، از دیدن هیبت توی آینه، جا خوردم. انگشت به خطوط پیشانی کشیدم. صدا همچنان می‌آمد از برخورد فلزی با فلز دیگر و گاهی چندبرابر می‌شد و قاطی‌ش صدای زن را شنیدم که داشت فریاد می‌کشید. یکه خوردم از صدای جیغ زن، دستپاچه جهیدم از راهرو، از پیش آینه، از کنار در اول که بسته بود و فکر کردم لابد توالت است گذشتم. به سالن کوچکی رسیدم کسی توش نبود. آن‌طرف‌تر توی آشپزخانه که پیدا بود، سایه‌ی زن را دیدم که همچنان بلندبلند حرف می‌زد. پیش رفتم و دیدم پسرکی خردسال، روی زمین آشپزخانه نشسته و به زن برنمی‌گردد نگاه نمی‌کند که دارد سرش فریاد می‌کشد. صدای فلز توی فلز بیشتر شد و صدای گردش ماشین لباسشویی را بازشناختم. پیش‌تر که رفتم دیدم پسرک روبروی ماشین لباسشویی نشسته روی زمین، توی ماشین، می‌چرخد گردانه‌ای که صدای فلز از همان بود. زن متوجه حضور من شد، برگشت با همان عصبیت نگاهم کرد که پسربچه را نگاه می‌کرد و او بی‌توجه به زن، برنگشته بود و هیچ پاسخ به آشوب زن نداده بود. دستهایم را از هم باز کردم جوری که منظورم این بود ماجرا چیست؟ زن چیزی نگفت، ابرو در هم کشیده نگاهم جوری می‌کرد باری انگار من بودم تقصیرکار پسرک با موهای طلایی‌ش و چهره‌ای که برنگشت، ندیدم. همان‌طور خشک و مات خیره، در چشم‌های زن نگریستم و سخنی نگفتم. زن چنانچه یکباره مرا به جا آورده باشد، که او نیستم دانسته باشد، رها کرد گفتن این‌که تقصیر توست که هیچ‌وقت نیستی و این هر غلطی می‌خواهد می‌کند و من حریفش نمی‌شوم و پسربچه پدر می‌خواهد بالای سرش. و به جاش معذرت خواست و گفت «یک لحظه، حالا برایتان تلفن می‌آورم» و رفت و صدای فلز که به دیواره‌های شکم ماشین رختشویی می‌خورد و آهنگ ناهنجاری ساخته بود که جان را خراش می‌داد و پسرک همان‌طور نشسته به چرخش تند آن مبهوت بود، حواسم را آشفته کرد. پیش‌تر رفتم و توی ماشین را نگاه کردم تا بفهمم مگر چه چیزی توش انداخته بود این‌طور به هم می‌پیچید. اینک پسر آرام سر برگرداند و در صورتم، صورتی که آن‌طور از دیدنش توی آینه‌ی دم در جا خورده بودم، که به جا نیاوردم خودم را و فکر کردم این دیگر کیست، و دست کشیدم تا مگر از لمس پوست، انگشت‌هایم چهره خود را بازیابم؛ نگاه تندی انداخت و خندید و چشم‌هایش. آرام گفتم چی دارد اینطور صدای وحشتناک می‌دهد؟ چیزی نگفت، برنگشت، نگاهم نکرد. دوباره گفتم چی آن تو انداخته‌ است و چطور آن صدای گوشخراش را تحمل می‌کند؟ دوباره هیچی. دوباره این‌بار گفتم با تو ام! چی انداخته‌ای آن تو؟ و این بار داشتم فریاد می‌زدم و نفهمیده بودم جز اینکه دستی داشت به شانه‌ام می‌زد: آرام‌تر! بفرمایید تلفن! کر است، نمی‌شنود. نفهمیدم زن چه گفت. به طرفش برگشتم، تلفن توی دستش، نگاه کردم و نمی‌شنیدم چه می‌گفت. گفتم چی؟ این‌بار بلندتر گفت کر است! صدا توی صدای فلز توی شکم ماشین می‌خراشید و گم می‌شد. گفتم چی؟ گفت نمی‌شنود. گفتم ها. هیچ نپرسیدم و برگشتم توی ماشین را نگاه کردم، صفحه‌ی سفید گرد ساعتی رومیزی را تشخیص دادم که چرخید و از میدان دیدم گریخت و صفحه‌ی ساعتی بزرگتر دیواری شد که داشت می‌چرخید و به جداره‌ی فلزی شکم ماشین برخورد می‌کرد و صدا می‌شد. فکر کردم چرا زن نمی‌رفت ماشین را خاموش کند؟ گفتم چرا نمی‌رود ماشین را خاموش کند؟ نشنید. تلفن را از دستش گرفتم به الکس زنگ بزنم بگویم گم شده بودم و واقعن دیگر یادم نمی‌آمد کجا بودم و صدا نمی‌گذاشت زنگ زدن و شنیدن. دست زن را که همان‌طور ایستاده بود و تکیه به پیشخوان آشپزخانه داده بود و به آن صدا و پسرک دل سپرده و خیره بود، گرفتم و کشیدم و بی‌هوا گفتم اما! که با من بیاید آن طرف توی راهرو که آینه داشت که بگویم چرا نمی‌رود خاموش نمی‌کند؟ و لبخند زد و دیگر عصبانی نبود. نشنیده بود اسمش را گفته بودم. توی راهرو که آمد گفتم چرا خاموش نمی‌کنی ماشین را؟ همین‌طور خیره نگاهم می‌کرد چیزی نمی‌گفت. گفتم نکند تو هم کر شده‌ای اما! مخصوصن اسمش را گفتم، می‌خواستم ببینم وقتی می‌فهمد اسمش را می‌دانم، چه کار می‌کند. ولی کاری نکرد. گفت اسمش اما نیست، ترزاست؛ چطور اسمم را فراموش کرده‌ای؟ گفتم مگر می‌شود! گفتم تو امایی. گفت نه من ترزام. گفتم پس پسر اسمش چیست؟ ناگهان سیلی محکمی به صورتم نواخت و برق از چشم‌هایم پرید، شنیدم گفت کثافت حرامزاده. گریه کردم گفتم نه مامان؛ من نمی‌دانم ساعت‌ات کجاست. گفت دروغ می‌گویی. گفتم به خدا نمی‌دانم. دستش را دوباره بالا برده بود بزند. گفتم مامان من برنداشتم، تو رو جان بابا نزن دوباره. می‌خواستم فرار کنم، گریه می‌کردم. گفتم بابا برگردد از جنگ می‌گویم زدی توی گوشم. گفت می‌گویم ساعت را برداشته‌ای یک جایی قایم کرده‌ای؛ آن‌وقت او هم می‌زند توی گوش‌ات، محکم‌تر از من هم می‌زند. گفتم نه او هیچ‌وقت نمی‌زند ولی توی گریه معلوم نبود داشتم چی می‌گفتم. گفت می‌گویم با کمربند بزندت، ذله‌ام کردی. گفتم نمی‌زند... نمی‌زند... او هیچ‌وقت نمی‌زند و دویدم، گریختم از چنگ مادرم که دستش می‌لرزید، خودش هم گریه‌اش گرفته بود، گریختم به حیاط، گریختم به زیرپله‌ی حیاط که انبار کوچکی بود که همیشه فکر می‌کردم پر سوسک و موش بود و بابام پر از آت و آشغالش کرده بود، سیم و مته و دریل و اره و تخته پاره و جعبه ابزار بزرگ فلزی‌ش، موش نداشت ولی وقتی سرم را به سقف شیبدار چسبانده بودم به بابام فحش می‌دادم که چرا رفته بود و مرا پیش مادر دیوانه‌ام رها کرده بود؛ احساس کردم چیزی از پایم بالا می‌آید ولی توی آن تاریکی معلوم نبود چیست و پایم را به تکان یکباره تکاندم که محکم به چیزی خورد از خرت و پرت‌های توی انبارک. از درد نعره کشیدم و باز به پدرم بد و بیراه گفتم. درد و خزیدن آن چیز با هم قاطی شده بود و می‌خواستم از آن تو بیایم بیرون، نمی‌توانستم. در کوچک باز نمی‌شد. وحشتزده با خودم گفتم خدایا مرا ببخش، مرا ببخش به مادرم دروغ گفتم. بگذار بروم بیرون. و پایم می‌سوخت و بریده بود و خون می‌آمد اگر چه نمی‌دیدم و فکر می‌کردم همین حالاست آن چیزی که از پایم بالا می‌آمد، آن جانوری که نمی‌دانستم چه بود و شاید سوسک بود ولی آمدنش، زبری پای اره‌ی سوسک نداشت، برسد به خون و از شکاف گشوده برود تو و رفت و همان حیوانی شد که توی من حیوانی‌ست. ولی فریادزنان به خودم، خدا، قول دادم وقتی رفتم بیرون به مامان بگویم ساعتش را با چکش خورد کردم عقربه‌های توی‌اش را در بیاورم و بعد که دیدم ساعتش خراب شد، عقربه‌ها را هم نتوانستم سالم دربیاورم، بردم توی گلدان حسن یوسف دفنش کردم. وقتی سرانجام توانستم بیایم بیرون، چشم که باز کردم، صورتم را توی آینه دیدم که اشک در چشم‌هایم حلقه زده بود و روبرویم اما ایستاده، دندان‌هایش را به هم می‌فشرد سرم فریاد می‌کشید از خانه‌ام گم شو حرامزاده‌ی کثافت و من باز دستهایم را بالا آورده از هم گشودم به این‌که چرا؟ و چه شده؟ و صورت پسرک را توی آینه دیدم که از آن سوی راهرو، ایستاده نگاهمان می‌کرد و وقتی من دستهایم را به چه کنم بالا آورده و گشوده بودم، او هم دست‌های کوچکش را بالا آورده بود و چه کنم می‌گفت.

برخاستم دور اتاقم قدم زدن. چمدان با دهان گشوده نگاهم می‌کرد، داشت می‌خندید زیپِ نیمه‌باز، ولی نه خنده‌ی بلند، نیش‌اش باز بود، پوزخند می‌زد. نشستم ببندم زیپ را هر چه زور زدم   گیر کرده بود   تکان نمی‌خورد؛ نه باز می‌شد، نه بسته. خم شدم تو ش را ببینم از شکاف دهان‌ش، اما آن‌قدر نبود شکاف نگاه برود توش برسد آن سو ش و تاریک بود، نمی‌دیدم. دستم را بردم تو تا آنجا که می‌رفت، ببینم از آن طرف چیزی مگر به دندان‌هاش گیر کرده، تا مچ بیشتر نرفت، انگشت کشیدم به زبانه‌اش. یادم نمی‌آمد آیا لباس‌هایم همه را از توش درآورده بودم. هنوز نیم چیزهایم تو ش بود و یادم نمی‌آمد چه چیزهایی. به گمان اینکه مگر تکه‌ای از لباس‌هایم لای زیپ مانده باشد، انگشت کشیدم؛ نه؛  پوست خودش گیر کرده بود لای دندان‌هاش از تو. ترسیدم بیشتر فشار بدهم، پاره کنم پوست و دهانش را. این‌بار من پوزخند زدم، گفتم تو که درد داری چرا به من می‌خندی! نابخود لب گزیدم.
بلند شدم در کمد را باز کردم نگاه کنم ببینم چه‌هایی را که پیش‌تر درآورده بودم گذاشته بودم توی کمد، مگر یادم می‌آمد. توی کمد لباس‌هایم آویزان و تا کرده و چیده بود. کت سفید آویزان و کراوات قهوه‌ای سوخته به گردن چوب‌ریختی. پیرهن چارخانه‌ی سورمه‌ای و قهوه‌ای، با خانه‌های ریزریز جابه‌جا کرم به چوب رخت دیگر. پیرهن سبز سیر به چوب دیگر. همه را بو کردم، بوی خودم و ادکلون مانده با تمام جاهایی که وقتی تنم بوده، چرخیده و گز کرده بودم، بوی خیابان‌ها و کوچه‌هایی، آدم‌هایی که نمی‌شناختم، می‌شناختم. صورت توی آستر کت فرو کردم و آستین پیرهن چارخانه را به گونه‌ که ریش چندروزه دیگر تُنک نبود، مالیدم و سینه‌ی پیرهن سبز را به رگ برآمده‌ی پیشانی‌م.
شلوار جین آبی با پاچه‌های ریش‌شده که قدش از قدم بلندتر بود، تا شده در شکاف طبقه‌ی بالای جای رخت‌آویز، آرام بود. شلوار مخمل کبریتی سیاه روی او خوابیده بود. در آوردم و دوباره تا کردم و این بار شلوار سیاه را زیر شلوار آبی خواباندم.
طبقه‌ی پایین‌تر، توی کشو، لباس‌های زیر مشکی، رکابی مشکی و شرت مشکی و شرت‌های باکسر ارزان‌قیمت رنگ به رنگ، سبز و آبی و سفید و طوسی و در کنار اینها ردیف منظم جوراب‌های لوله شده با کش‌باف‌های رنگی و تن سیاه. فکر کردم کش‌باف که هیچ‌وقت دیده نمی‌شود، چرا رنگی‌ست؟ همان‌وقت که خریده بودم هم به همین فکر کرده بودم و یادم آمد: حتمن تا لنگه‌های جوراب با هم قاطی نشود. همه را بو کردم، تمیز بودند.
در کشوی دیگر، دو تا بلوز زمستانی، یکی خاکستری و بنفش، دیگری آبی با سرشانه‌های مشکی که نرمیِ جیر داشت و جیر نبود و از همان پارچه، سر آرنج‌ها گرد دوخته بودند - چقدر دوست دارم این‌طور که سر آرنج کت و پیرهن و بلوز تکه‌ی دیگری، چرم یا پارچه، رنگ دیگر وصله کرده باشند همان‌قدر که پیراهن با یقه و سرآستین رنگ دیگر دوست دارم، این چیز زاید، این چیز اضافی، این چیزی که اضافه شده به آن چه اصل همه اوست و این همه، باری آرایشی‌ست، تا زیباترش کرده باشد؛ و زبانه‌ی جیب روی سینه‌اش هم از همان جیری که جیر نبود، بود.
رو برگرداندم به چمدان گفتم پس چه چیز دیگری توی شکم توست؟
بیچاره درد داشت، نمی‌توانست چیزی بگوید، حرفی بزند. خندیدم و دلم برایش سوخت. فکر کردم بروم روغن بیاورم بمالم دهانش، لبهایش، به دندان‌های قفل شده‌اش، چرب شود و وقتی چرب شد مگر باز شود؛ ولی آن‌وقت روغن به پوستش هم، شاید، می‌مالید، زشت می‌شد پاک. تازه دلم می‌خواست چیزهایم را تن کنم و لباس‌پوشیده و آماده، قدم بزنم. ولی شاید بهتر بود اول دهان او را آزاد می‌کردم و بعد آماده‌ی قدم زدن می‌شدم و به میخانه می‌رفتم.
رفتن به میخانه، عادت هر روزم بود، لباس پوشیدن و در اتاق قدم زدن تا رسیدن به میخانه که چسبیده به آشپزخانه بود. برایم ویسکی سفارش می‌دادم و می‌نشستم تماشای آدمها بی‌آنکه بفهمند و گوش سپردن به حرفها بی‌آنکه بفهمند و دید زدن زنها، اغلب طوری که بفهمند. و برایم ویسکی می‌آوردم و آنها را مجسم می‌کردم، حرف زدن‌شان را می‌شنیدم و داستان می‌ساختم و اطوارشان را نگاه می‌کردم و لباس پوشیدن‌شان را دقیق می‌شدم و پیش خودم، به هم می‌چسباندم آدمی را که آن طرف نشسته بود و به آدمی که این طرف نشسته بود یواشکی نگاه می‌کرد و دل توی دلش نبود که برود به این آدم سر سخن باز کند، چیزی گفته باشد تا مگر از تنگی حوصله‌ی خودش باز کند. و اوی دیگر هم منتظر بود تا مگر این برخاسته برود به سویش حرفی بزند و هیچ‌کدام، با این‌که این‌طور منتظر دیگری بود، از جا برنمی‌خاستند و نمی‌رفتند و به هم چیزی نمی‌گفتند و یکی قهوه‌اش را می‌خورد تمام می‌کرد و دیگری آبجویش را می‌خورد تمام می‌کرد و یکی زودتر بلند می‌شد می‌رفت، و دیگری می‌ماند به انتظار یک نفر دیگر که این یکی مگر بلند شود بیاید با او از چیزی بگوید و یا او خودش دل بردارد ببرد پیش صحبت او بگشاید. ولی او دلش نمی‌خواست با هیچ‌کدام آنها حرف بزند و آنها دلشان نمی‌خواست با کسی حرف بزنند و هرکس دوست داشت او را برانداز کند و پیش خودش داستانی بسازد و خیالش را ببرد شب به خیال او بچسباند و یکباره می‌فهمیدم همه‌ی مایی که آنجا نشسته بودیم به هم نگاه می‌کردیم داشتیم با هم حرف می‌زدیم بی آنکه سخنی گفته باشیم در تنهایی خیال خود می‌ساختیم و می‌بردیم و نجوا و زمزمه می‌کردیم.
ولی یکبار به میخانه‌ای که رفتم، سکو داشت و موسیقی زنده داشت: مردی گیتار می‌زد، زنی می‌خواند و گاهی با هم می‌خواندند. صدای هیچ‌کدام‌شان قشنگ نبود و خارج می‌خواندند ولی دختر خیلی قشنگ بود. موهای بلوطی‌اش را بسته بود، چشم‌های خاکستری داشت، شلوار ساده‌ی مشکی تا روی ساق به پا و پیراهن که تا رانش آمده بود و به قرمز می‌زد ولی سرخ نبود و برآمدگی پستان‌هایش را نمایش می‌داد که اگر وقت خواندن، تحریک می‌شد، که می‌شد و من فکر می‌کردم وقتی داشت می‌خواند، وقتی می‌خواند و آن‌طور مرا نگاه می‌کرد و نمی‌دید، با ژیله‌ای بلند که تا زانوش پایین آمده بود و رنگش را در آن نور کم نمی‌فهمیدم، مشکی یا آبی سیر شاید – که دیرتر دیدم خاکستری‌ی تیره بود - و کلاه‌شاپویی به سر داشت؛ و راست توی چشم‌ام نگاه می‌کرد. ولی من توی تاریکی بودم و او مرا نمی‌دید، می‌دانستم اصلن به من نگاه نمی‌کند، ولی توی دلم فکر می‌کردم مرا نگاه می‌کند و دارد برای چشمهای من می‌خواند و با اینکه صدای قشنگی نداشت، زیبایی موجی که توی تن‌اش می‌افتاد وقت خواندن، رگ می‌کرد و تورم می‌شد نوک پستان‌هاش از زیر سرخی پیرهن‌اش تیز به شکافتن پیرهن‌اش ورمی‌آمد؛ جای صدای نداشته‌اش را پر می‌کرد. حتمن خودش این را بهتر می‌دانست. حتمن خیلی‌ها به او همین را گفته بودند. حتمن او هم لبخند زده بود و تشکر کرده بود و رفته بود. باید حرف بهتری پیدا می‌کردم که خیلی‌ها نگفته باشند و چیزی به ذهنم نمی‌آمد، توی سرم او موج تن‌اش بود و چشم‌های خاکستری‌ش و ساق پایی که به چشم می‌نواختم و خیس می‌شد و متورم به هیجان آمده. همین شد فکر کردم بهتر این است هر شب بروم آن جا، بنشینم تا آخر وقت و تماشایش کنم و شب خیال خیسش و تورمش را با خودم به خانه می‌بردم و دستهایم، دستهای او می‌شد، روی پوستم می‌خزید، پوستم شکوفه می‌داد وقت موج برداشتن تن‌اش، وقت رگ کردن جاهایش زیر لب‌های لرزان هیجان من و آه کوتاه و ریز و پرنوسان‌اش در گوش‌ام و با ضربه‌‌ی آخر، فریاد می‌شدیم و به لرزه می‌افتادیم پیش از خواب، و او هرگز نبود. و این بارِ تند بود، بارِ از در تو آمدن و همان‌جا کنار جاکفشی چسباندن بود به دیوار و تندتند آمدن. ولی گاهی آرام تا تختخوابش می‌کشاندم، آرام به آغوش‌اش می‌کشیدم، آرام در گوشش زمزمه می‌کردم برایم چیزی بخواند، و وقتی به خواندن می‌گرفت، و وقتی حنجره‌اش لرزان خواندن زشتی که می‌خواند می‌شد، لب بر لب‌هایش می‌نشاندم، می‌کشاندم، می‌مکیدم آوای زمخت بدصدایش را و زبانش را و نرم می‌شد، نرم‌تن استخوانش و خود را در او پهن می‌کردم، در خیال او گم می‌شدم آرام و آرام‌تر تا این آمدن، به آهستگی، به آهستگی که محصول تکرار است، به آهستگی که وقتی هر تن دیگر را دیگر می‌شناختم، بعد از مدتی که دیگر تازه نبود، تازگی پیوند به آرامشی می‌خورد که می‌خواست جاهایی را کشف کند که پیش‌تر از آنها غفلت کرده بود و نشناخته بود و ولی این، خود این آرامش دروغی، این آرامش کشف پنهان‌جاهایی که فکر می‌کردم پنهان مانده، در عمل بی‌حوصلگی‌ی پنهانی بود، که خودم را متقاعد کرده بودم نه! و هنوز همان هیجان هست و هنوز همان خواستن، همان میل، باقی‌ست؛ و دست آخر آرام‌آرام جا به کلافگی‌ای می‌داد متصل به سیر شدن و دست کشیدن و زمزمه کشیدن و بهانه شدن که او بشود دیگری، برود.
بنابرین دیگر نرفتم. یادم نمی‌آید بار آخری که به آن میخانه رفتم کی بود. نمی‌دانم چرا دیگر نرفتم. دیگر دلم نمی‌خواست توی تاریکی بنشینم و زل به جاهایش بزنم و خیالش را ببرم خانه. شاید برای اینکه دیگر دلم نمی‌خواست   بود. ولی دلم برایش خیلی تنگ شده بود. ولی برای چه؟ که حتا اسمش را نمی‌دانستم. و مگر اسمش چه اهمیتی داشت. ولی دیگر اجزای صورتش را داشتم فراموش می‌کردم. ولی دلم برای چیزی تنگ شده بود. دیگر داشت زاویه‌ی گونه‌هاش، انحنای پیشانی‌ا‌ش، چین ابروهاش، از یادم می‌رفت. دیگر داشت یادم نمی‌آمد موهایش را چطور می‌بست و رنگ لبهایش چه رنگ بود. دیگر صورت او با صورت‌های دیگری توی حافظه‌ام قاطی می‌شد و اجزای تن‌اش و ابعاد اندام‌اش، جداجدا مال آدم‌های دیگری که توی حافظه‌ام مانده بود و نمی‌دانستم این عضوی که زمانی می‌شناختم، شاید خوب می‌شناختم، از آن که بود. اندامی که از این‌وآن یادگاری برداشته بودم و اسم‌ها را در خاطره‌ام خط زده و سیاه کرده بودم. چشم یکی، لب دیگری، گونه‌ی کسی دیگر. همین‌طور فک و چانه و شانه و گردن؛ پستان چپ یکی و راست دیگری با گل‌های سینه‌ای که مال همان پستان‌ها نبود. قفسه‌ی سینه‌ی یکی و شکم دیگری. پهلوی یکی و لگن دیگری. واژن یکی و لب‌های واژن دیگری و برآمدگی تاج بالای واژن کسی دیگر. کفل‌های یکی و ران‌های دیگر. بوی یکی و پوست یکی و مزه‌ی یکی، هر کدام دیگری. و اگر این‌ها را سر هم می‌کردم، یک نفر بود که همیشه دلم می‌خواست باشد و آن‌طور بی‌قواره، خودش نبود ولی تن او را هم به یاد نمی‌آوردم. ولی    نه!    یک نفر نمی‌شد چسباندن این‌ها به هم، به هم نمی‌رسید. از هم پاشیده بود او یا من پاشیده بودم از هم. او که معلوم نبود چه کسی‌ست، پس حتمن من بودم از هم پاشیده. شاید برای همین بود دیگر نرفته بودم او را ببینم که جای این را نگیرد که همه بود و دیگر او هم یکی از این همه‌ای بود که یکی می‌شد وقت تنهایی من با تنم که دلم نمی‌خواست هرگز کسی لمسم کرده باشد، دست به پوستم کشیده باشد، لب به لبهایم رسانده باشد. منزجر بودم از مزه و بوی بزاقی که وقتی روی پوست می‌ماند بوی ماندگی می‌گیرد. تنی که رطوبتش را چون خزیدن حلزونی روی سلول‌هایم دنباله می‌گذارد، حالم را به هم می‌زد. صدایی که همان چیزهای همیشه از حلقومی همیشه بیرون می‌ریخت، بیزارم می‌کرد بوی اندامی که نبض می‌گرفت و لب به فروکشیدن و خوردن این حیوان تپنده‌ی رگ‌کرده و گرسنه، بازوبسته می‌کند و به بی‌حوصلگی پیوند می‌خورد انزجار.
از دهان چمدان خون می‌آمد همچنان و خیال مرا سیاهی شکاف دهان خورده بود، برده بود. به خودم که آمدم پیرهن چارخانه به تن داشتم تا روی شلوار مشکی مخمل، آویزان و کراوات بسته، کت پوشیده و آماده، جفت جورابی با کش‌باف نارنجی توی دستم بود؛ به پا کردم و از پی کفش‌های قهوه‌ای‌م گشتم تا دوباره راهی همان میخانه شوم. دلم می‌خواست تا آخر شب بمانم و این‌بار وقت رفتن‌اش، به گیلاسی مهمانش کنم و برایش بگویم چندین بارها به خیال دستهایش، به خیال موج تن‌اش، به خیال چشمها‌ی خاکستری‌اش، به خیال ساق پایش؛ دست شده‌ام، موج برداشته‌ام، رقصیده و لرزیده و خاکستر شده‌ام. و وقتی این‌ها را می‌گفتم، نفس عمیقی می‌کشیدم تا بوهایش را به عمق حافظه‌ام برده باشم؛ که می‌دانستم اگر دیگر او را هرگز نبینم، بو را باز به خاطر خواهم آورد اگرچه نشود او به خاطر آوردن بو. دلم می‌خواست این را بداند. فقط می‌خواستم این را بگویم. می‌خواستم بروم توی گوش‌اش زمزمه کنم، بگویم خیالت را دوست دارم، ولی بیزارم از تو؛
با من می‌آیی؟  
و پیش از آنکه حرفی بزند، بگویم   چه صدای زشتی داری؛ با من می‌آیی؟  
و او که دیگر جاخورده، پیش از آنکه به رویم آورد بگویم    حالا که از من بدت می‌آید، چقدر بیشتر می‌خواهم‌ات؛ با من می‌آیی؟
و تند اضافه کنم      توی من پیرمرد خرفت جنده‌بازی‌ست که با خیال تو و خیلی‌ توهای دیگر جلق می‌زند و جان ندارد، آبش نمی‌آید؛ با من می‌آیی؟ همه‌ی آنها نمی‌شوند تو، همه را لیسیده‌ام؛ با من می‌آیی؟ و بگویم چه زیبا می‌شود خشم‌ات، آتش می‌افتد توی خاکستر چشم‌ات؛ با من می‌آیی؟
و جوری بخندم، که چمدان خندید؛ پوست توی دهانم را به دندان بگیرم، بگزم:   با من می‌آیی؟
خیلی تشنه بودم وقتی رسیدم. یک روز یا بیشتر آب نداشتم و تشنگی از ویسکی بیشتر امانم را گرفته بود. آب خواستم. نبود. برایم ویسکی ریختم. برایم ویسکی آوردم. مزه‌ی چرب و بوی مایع ظرفشویی می‌داد، نوشیدم. آرام حواسم را آوردم توی میخانه و نگاه چرخاندم پی دختر و گوش سپردم به احضار آوازی توی حافظه‌ام. ولی موسیقی‌ای که آمد، بی‌آواز، بی صدای او؛ جز آواهای گنگ ناشناختنی نیایشی سرد، که اوج و فرودش همان بود و تکرار می‌شد و با نوای بارش باران بیرون قاطی می‌شد. اگر می‌توانستم پنجره را باز کنم. اگر قفل نبود پنجره. دهانم را در باران باز می‌گذاشتم تا تشنگی را بخوابانم. اگر پنجره را می‌شکستم می‌شد،  اما اگر می‌شکستم سرما می‌آمد تو و می‌ماند. فکر کردم بشکنم پنجره را و بعد جایش چیزی بچسبانم، می‌شد. ولی سرمایی که آب را در لوله می‌خشکاند، چه می‌چسباندم نمی‌آمد تو؟ ضرب‌آهنگ باران با موسیقی توی سرم، ذوق پریدن شد، دختر را پاک از یاد برده بودم. و پا و دست و رگ و پوستم، شور رقص گرفت. نابخود داشتم می‌چرخیدم و پا و دست به هارمونی موسیقی‌ی باران و آن آوای گنگ بدون ریتم پر از خراش و تمنا، آهسته شد، آهسته‌ی رقص، آهسته‌ی تمنا و سبک    دست که بالا می‌آمد، پا هنگامه می‌گرفت و همپای طنین دست می‌شد. همپای دیگری نمی‌خواست. دیگری نمی‌خواست. چرخ می‌زد و دل به هم می‌داد و خودم، تماشاگر خودم بودم و تو را لعنت می‌کردم؛ با من می‌آیی؟

به هوش که آمدم صدای هرّشی از جایی نزدیک می‌شد. به سختی برخاستم و پیرامونم را نگریستم و همه‌جا چشم پسرک کر بود و ساعت بود توی چمدان؛ لباس پوشیده و آماده، بر زمین افتاده بودم. هرچه کردم به یاد نیاوردم چرا لباس بیرون به تن داشتم و از کجا آمده بودم و چطور از هوش رفته بودم که صدای هرّش دور، از توی لوله‌ی آب نزدیک شد و ترکید و شنیدم: ریختن زردآبی شد از شیر... دویدم و زردِ زرد را لب گذاشتم به مکیدن، نوشیدم.  

Tuesday, April 22, 2014

خضر را بکش (پرولوگ) شش: بند اول


ماهیان چند‌اند در بحر روم شبیه به زنان مودار، رنگ‌های گندم‌گون و پستان‌های بزرگ و فروج عظام دارند. ایشان را کلامی باشد که کس فهم نکند و خنده و قهقهه کنند و باشد که بعض از مردم ایشان را بگیرند و مباشرت نمایند پس خلاص گشته به دریا گریزند.
حیات الحیوان / کمال‌الدین دمیری  


پرولوگ:
خضر را بکش
6
(بند اول)

کاری نمی‌شد کرد. دیگر آب توی لوله یخ زده بود، چه کارش می‌کردم. دست به دامن طبیعت می‌شدم، نیایش می‌کردم مگر آفتاب بتابد یخ آب شود؛ چه کار دیگری می‌توانستم کرده باشم؟ از پنجره نگاه کردم، چراغ اتاق اما خاموش بود. توی تاریکی چشم‌هایی می‌درخشید. آن روز که رفته بودم خانه‌اش – اگر اما را من ساخته بودم، به الکس گفتم، اگر فقط توی خیال من بود، این‌طور بود. نه! آن‌طور نمی‌مرد – اول خیلی با خودم کلنجار رفتم. از آن بالا، از اتاق خودم که می‌نشستم نگاه می‌کردم از کدام خانه می‌آید بیرون، دیده بودم و طبقه‌های ساختمان را شمرده بودم. می‌رفتم خانه‌اش، در می‌زدم، می‌آمد دم در، می‌گفتم من همسایه‌ی طبقه‌ی فلان هستم. یا می‌گفتم گم شده‌ام. این بهتر بود می‌رفتم در می‌زدم می‌گفتم گم شده‌ام و جایی را بلد نیستم و می‌خواستم به الکس زنگ بزنم و یا بالا نمی‌رفتم، چه می‌دانستم کدام در خانه‌اش بود، چه کاری بود زنگ بزنم، اگر اشتباه می‌زدم چه، اصلن زنگ نمی‌زدم توی کوچه منتظر می‌ماندم و وقتی می‌آمد، می‌رفتم نزدیک، می‌گفتم گم شده‌ام. ولی اگر زبانم را نمی‌فهمید. ولی امایی که من می‌دانستم زبان مرا می‌فهمید، حتمن می‌فهمید. خواهش می‌کردم اجازه دهد از تلفن او زنگی بزنم. می‌گفتم مسافرم، موبایل ندارم.
درست چون آن بار. آن بار توی شهری دیگر. ولی آن‌بار این‌طور نبود. جور دیگر بود. فلج شده بودم. نشسته بودم توی سالن کوچک خانه‌ای که اجاره کرده بودم برای دو ماه. خانه‌ای قدیمی با بوی قدیمی با وسایلی کهنه، پیانویی شکسته، که صدایش درنمی‌آمد، تنها آرایش خانه بود. ولی تمیز بود. الکس برایم گرفته بود.
الکس دیگر کیست؟
الکس همه جا با من آمده. رفیقم است.     دارد یادم می‌آید.      الکس را توی شهری کوچک مرزی شناختم. تازه به آن شهری آمده بود که من می‌خواستم از آن بیرون شوم. یادم آمد. ماجرای مفصلی دارد. می‌خواستم قاچاقی از آنجا بروم. بروم شهر دیگر، کشور دیگر. او از آن طرف آمده بود. کسی را پیدا نکرده بودم ببردم آن طرف. شهر مرزی، دریا داشت. دریا کشتی و قایق ماهیگیری داشت. ماهیگیر پول می‌گرفت می‌برد آن طرف. این‌طور شنیده بودم. کسی را نمی‌شناختم که به او بگویم که او مرا به یکی معرفی کند که آن کس مگر ماهیگیری را بشناسد که پول بگیرد که مرا ببرد آن طرف و آن طرف که پیاده می‌شدم توی بندر نه، یک جای دورتری و باید خودم را به ایستگاه قطار می‌رساندم و دیگر کاری نداشت و دیگر کسی نمی‌پرسید از کجا آمده‌ام و من زبان آنها را می‌فهمیدم ولی زبان این‌ها را، ماهیگیر را، نمی‌فهمیدم. باید کسی را پیدا می‌کردم به جای من با ماهیگیری حرف بزند ببیند چقدر پول می‌گیرد ببرد یا اصلن می‌برد. پول داشتم. موضوع پول نبود. زبان بود. ترس نبود. نمی‌فهمیدم. یک هفته توی شهر پرسه زدم، کسی را پیدا نکردم تا یک شب توی میخانه‌ای نزدیک بندر، که می‌رفتم ماهیگیرها و جاشوها را نگاه می‌کردم به امید که یکی پیدا شود زبان مرا بفهمد. ولی این کار ترسناکی بود. ولی من دیگر واهمه نداشتم. از چیزی نمی‌ترسیدم. ترسهایم ریخته بود. اضطرابم ریخته بود. این هم بود. ماجرا دارد. بعد برای الکس تعریف کردم، برایش گفتم چطور ترسم ریخت. این بعد بود. آن شب او را آنجا دیدم. در آن میخانه‌ی ماهیگیرها و جاشوها ولی او شبیه آنها نبود. تر و تمیز بود، کت سفید اسپورتش را پشت صندلی انداخته بود. پیراهنی آبی روشن تنش بود با نشانی شبیه نشان تیم فوتبالی که نمی‌شناختم. صورت گرد تراشیده‌ی آرام با چشم‌های سبز و دست‌هایی که آرام به جام شراب می‌رساند و به لب و لیوان را زمین نمی‌گذاشت. باقی همه آبجو می‌خوردند، بلندبلند حرف می‌زدند. من نمی‌فهمیدم. چندتایی ودکا می‌نوشیدند. ودکا و آبجو، با هم. من ولی آبجو می‌نوشیدم. و او داشت، همین‌طور در هوا گرفته جامش را، با پایه‌اش بازی می‌کرد. خیلی نگاهش کردم جوری که نفهمد دارم نگاهش می‌کنم. خیلی نگاه می‌کردم اعتماد کنم. خیلی نگاه کردن به آدمی که دارد به تو نگاه نمی‌کند، تو را نمی‌بیند، نمی‌فهمد زیر نظرش گرفته‌ای، چیزی از جنس نزدیکی می‌آورد، خیالی، که هیچ نزدیکی نیست. بی‌خودی‌ست. از آن نگاه خیره و این‌که او دارد همان کاری را می‌کند که داشته می‌کرده، همان‌قدر طبیعی که با خودش هست و چون نمی‌داند تو داری تماشایش می‌کنی، کسی دارد تماشایش می‌کند، ادا در نمی‌آورد. ولی من که خودم این‌طور نیستم، من که خودم همیشه می‌دانم کسی دارد نگاهم می‌کند، حتا در تنهاترین لحظه‌های با خودم، ادا در می‌آورم؛ می‌دانم چطور نگاه کنم که از خیلی نگاه کردن، بی‌خود مشتاق نشوم به اعتماد باخته، خودم را گول نزنم. و او، از پشت پیش‌خوان که ایستاده بودم، اصلن نمی‌توانست ببیندم. و اعتمادی که توی حرکت دستش و نگاهی که به اطراف نمی‌برد، پیرامونش را نمی‌دید، یا اگر می‌دید، که می‌دید، جوری می‌دید که فاش نمی‌کرد دیدن را و فکر کردم بروم با او حرف بزنم، حتا اگر زبانم را نفهمد، دلم خواست حرف بزنم، مگر زبانم را بفهمد.
رفتم پرسیدم، جوری که پرسیدن نبود گفتن بود، اجازه می‌دهد کنارش بنشینم. نگاهم کرد، چیزی نگفت.
با دست اشاره کردم به صندلی روبروش دوباره گفتم می‌توانم آنجا بنشینم. سر تکان داد و باز چیزی نگفت. نشستم. نگاهم کرد، به همان دیدنی که انگار نمی‌دید و جامش را بالا آورد، بنوشد.
به سرعت من هم لیوانم را بالا آوردم پیش از آنکه به لب رسانده باشد، به جامش زدم سلامتی گفتم. خندید و سر تکان داد و جام بر لب نهاد. نوشیدم و لبخند زدم و پایین آوردنای لیوان گفتم می‌خواهم با یکی از این قایق‌ها بروم آن طرف. همین‌طور بی‌مقدمه گفتم.
پول هرچقدر بخواهند می‌دهم. گفتم.
داشت طرف دیگری را نگاه می‌کرد و به روی خودش نیاورد.
گفتم ولی نمی‌توانم به این‌ها بفهمانم و کسی را پیدا نکرده‌ام.
با اشاره‌ی دست ساقی را صدا کرد، بطری‌ای شراب و زیرسیگاری خواست. ساقی که برگشت، دو تا پیک آورده بود با بطری ودکا. خواست بریزد، با اشاره‌ی دست مرخص‌اش کرد. خودش پیک‌ها پر کرد، یکی برای من. لیوان آبجوم هنوز به نیمه نرسیده بود. پیک را برداشتم و بالا آوردم و بالا آورد و توی چشم‌های هم خیره شدیم و به هم زدیم و نوشیدم، نوشید. می‌خواست یا مستم کند هرچه داشتم بگیرد، یا مستم کند داستانم را بشنود. دوباره پیک‌ها پر کرد. دوباره همان‌طور نوشیدیم و نگاه از نگاهش برنداشتم ولی در چشمهایش دیدم انتظار ادامه‌ی داستان را می‌کشید. می‌خواست بداند از کجا آمده‌ام و چرا می‌خواهم آن‌طور بروم. لابد. ادامه دادم چطور شد من از شهرم گریختم و از کشورم گریختم و رفتم فلان‌جایی و باز از آنجا گریختم و رفتم جای دیگر و از آن جای دیگر و هم‌چنان گریختم و گریختم و گریختم تا این‌جا و مدتی در پایتخت بودم و آنجا شنیدم اگر بیایم به این بندر، اگر آدمش را پیدا کنم، اگر پول بدهم، می‌برند م می‌رسانند م آن طرف. او بارها و بارها پیک‌های‌مان را پر کرد و خالی کردیم و من همچنان گفتم و او هیچ نگفت. هنوز نمی‌دانستم زبانم را می‌فهمد یا. چیزی نگفته بود و سرم گرم شده بود و از بس دیرگاهی بود با کسی حرف نزده بودم، پیوسته داشتم حرف می‌زدم و مگر وقتی لب تر کردن، خاموش نمی‌شدم.
سرانجام گفت هفته‌ی دیگر همان شب به همان میخانه بروم و وسایلم را همراهم بیاورم.
لهجه‌اش جوری نبود بفهمم کجایی‌ست. نفهمیدم.
نگاهش کردم بفهمم چقدر راست می‌گوید، دستهایش ترسناک بود، از اول به انگشتهایش اعتماد کرده بودم آنطور که با لیوان بازی می‌کرد. چشم‌هایش ترسناک بود که خالی بود از هر اشاره‌ای، ترحمی، سرشتی. و صداش، صدایش هم که جوری نبود بشود فهمید کجایی‌ست، بشود فهمید به چه فکر می‌کند، بشود فهمید...
گفتم چند؟
هزار چوق.
جای چانه زدن نداشت. درمانده بودم. همه‌ی پولی که داشتم هزار و دویست چوق بود. کاری‌ش نمی‌شد کرد. گفته بودم هرچقدر بخواهند می‌دهم. پرس‌وجو کرده بودم می‌دانستم همین اندازه‌ها می‌گیرند. کمی کمتر می‌شد. پول اهمیت نداشت. سر تکان دادم. گفتم باشد، می‌آیم، یک چمدان دارم، توی چمدان... می‌خواستم چیزهای توی چمدان را بگویم ولی اینک او ایستاده بود و پیک آخر را پر کرد. به سختی بلند شدم، آبجو و ودکا، چنان سنگینم کرده بود که می‌ترسیدم بیافتم، اگر بالا نمی‌آوردم. پیکش را بالا آورد و سلامتی گفت. گفتم. نوشیدیم. کت سفیدش را از پشتی صندلی برداشت، روی شانه انداخت، بی‌نشان از هیچ مستی، گام برداشت و رفتنش را تماشا کردم.
من هم باید می‌رفتم به اتاق گندی که توی هتلی درجه سه گرفته بودم و شبها بوی شاش و گند و صدای انفجار موزیک از نمی‌دانم کدام نایت کلاب دور و بر، که روز ردش را پیدا نمی‌کردم، نمی‌گذاشت پلک روی پلک بگذارم. بالاخره آمدم بیرون و توی اسکله، روی نیمکتی، دورتر از نور چراغ خیابان، جایی که انعکاس ماه در سیاهی آب فرو می‌خزید و اندوهگین می‌شد، نشستم و قایق‌های کوچک پهلو گرفته را تماشا کردم و نگاه تا دورتر، تا افقی ناپیدای گنگِ خیره رفت. تمام بوی دریا توی شامه‌ام پر کرد، شامه‌ی مستی که هر بو، چندین می‌شود؛ هر بوی که پیشتر یکی بود فقط و بوی دریا، ماهی شد و هر ماهی چندین ماهی دیگر و نمک، دانه دانه بوی خاطراتی شد که تندتند برای الکس تعریف کرده بودم. دیگر چشم‌هایم تار می‌دید، درست نمی‌دید و هی می‌خواستم انگشت به حلقم بیاندازم بالا بیاورم همان جا که انعکاس ماه گم می‌شد و آوردم و تا روزها و هفته سپری شود، هر روز روی همان نیمکت نشستم.
این خانه‌ای که درش، نشسته پای پیانوی شکسته، که گاهی می‌نشستم و دست به کلیدهایی می‌کشیدم که هیچ آوایی از آنها برنمی‌خاست، فلج شدم و افتادم؛ خانه‌ای بود که الکس برایم اجاره کرده بود پس از آنکه با قایق آمدم این سو. اول حس از زبانم گریخت، حس از لبهایم بعد. با دندان که هنوز تکان خوردن‌شان بود، زبانم را گاز گرفتم ولی درد نیامد، لبهایم را گاز گرفتم ولی درد نیامد، آن‌طور شده بود زبان و لب و بعد لثه‌هایم که وقتی آمپول بی‌حسی، توی دندان‌پزشکی، همیشه می‌شود. آن‌طور که تکه‌ای از آدم دیگر از آدم نیست، بیرون اوست، و هنوز همان‌جاست ولی آگاهی از آنجا بودنش، بودنش را به حس نمی‌رساند و نرساند گزیدن زبان به دندان، درد را به عصب. ولی هراس نکردم، از جایم تکان نخوردم. دیگر بی‌حسی به حنجره‌ام فرو رفت و صدا را فروخورد. دیگر صدایم را نمی‌شنیدم و فکر کردم از کجا معلوم شاید پیش‌تر عصب گوشم را خورده باشد و دیگر بزاقم را نمی‌توانستم فرو دهم و از کنار لبهایم جاری بود روی چانه‌ام و می‌ریخت. و دیگر بینی‌ام را نمی‌توانستم از خودم بدانم و می‌دانستم بود. و دیگر چشم‌هایم را نمی‌توانستم پلک زدن، بفهمم. و دیگر پیشانی‌ام نمی‌توانست دستم را لمس کند. و دیگر و دیگر و دیگر این... این بی‌حسی تا انگشتهایم عصب فروخورد و تا پاهایم عصب فرو خورد، بر زمین افتادم و این آگاهی مزمن، این آگاهی شدید بود که هنوز هستم و نبودم و این گوشت بر زمین افتاده که بود، کجا من بودم؛ نبودم. دیگر ترسیدم. دیگر می‌خواستم گوشی را بردارم به الکس زنگ بزنم بگویم بیاید نجاتم دهد؛ ولی صدا نداشتن هولناک بود و توان نداشتن به برداشتن چیزی، هولناک بود و شنیدن موسیقی‌ای که از پیانوی شکسته می‌آمد که صدایش درنمی‌آمد، به گوشی که نمی‌شنید و باز توی سرم چیزی می‌نواخت، هولناک بود. و نلرزیدن و تکان نخوردن و یا نفهمیدن لرزیدن و نفهمیدن تکان خوردن، هولناک بود نشنیدن و نفهمیدن بو و لمس، ولی هنوز چشمم می‌دید، می‌دید پیانو را که برخاسته بود و بالای سرم آمده بود دیگر نه با پایه‌ی شکسته و هولی مهیب بود با نوایی خوش کسی بود انگار، «بازی با آب» راول با «مهتاب» بتهوون، توی گوشم که نمی‌شنید، که گوشم نبود و نمی‌فهمیدم گوش کجاست اگر نمی‌شنیدم با کدام گوش می‌شنیدم و او تماشاچیِ فلج من که جان می‌کند و نمی‌کند و جان کندن نمی‌خواست و می‌دید و این دیدن، خود این دیدن، کنار آن همه خالی، چرا مانده بود نمی‌رفت، هولناک بود.

نفهمیدم چند مدت به همین حال بی‌حال‌وجان گذشت که دستها و پاهایم سوزن سوزن شد و عصب رفته، به بازگشت خواست. یادم نمی‌آید به چه فکر می‌کردم آن وقت. یادم نمی‌آید، به کسی شاید. معکوس ترتیبی که رفته بود، برگشت و صدایم را که شنیدم به الکس زنگ زدم به زحمت گفتم بیاید و به سختی خودم را شنیدم که داشت می‌گفت بیا. آمد و برداشت م برد بیمارستان. در بیمارستان از سرم عکس گرفتند و از جاهای دیگرم عکس گرفتند و پرسیدند آیا چه خورده بودم و گفتم و بستری‌ام کردند و پرستاری که آمد، زیبا نبود، یا بود، مهربان بود خیلی یا نبود، وظیفه‌اش بود. ولی دست به جاهایی‌م کشید که گمان نمی‌کنم وظیفه‌اش بود. فرداش گفتند چیزی‌ت نیست، می‌توانی بروی. من که می‌دانستم چیزی‌م نیست، به الکس گفتم. داشتم می‌آمدم بیرون همان پرستار آمد و شماره‌اش را داد یا دنبالش گشتم، دیگر شیفتش داشت تمام می‌شد داشت می‌رفت، شماره‌ی تلفنش را گرفتم یا خودش داد که زنگ بزنم وقت ملاقاتی بگذاریم، همان شب، یا یک شب دیگر، بروم پیش‌اش. همان شب بهتر بود. آن شب شیفت نداشت و دوست داشت مرا دوباره ببیند. و من به جاهایش دست نکشیده بودم. گفتم شهر را بلد نیستم و تنهایی جایی که بلد بودم همان خانه‌ی خودم بود ولی او نمی‌خواست بیاید خانه‌ی من و من باید می‌رفتم خانه‌ی او. پس یک جایی قرار گذاشتیم که رفتم و او هم آمد و با هم به خانه‌اش رفتیم، شب نبود هنوز، عصر بود. و دست کشیدم تن‌اش تا از تنم سیر شدم و سیر شد. وقت دست کشیدن همه فکرم به فلج بود که مگر دوباره بیاید و اگر می‌آمد و اگر همان‌طور که دهانم متصل به دهان او می‌رفت و زبان من راه می‌گرفت در غلاف دهان او سرگردان، آن فلج بازمی‌گشت و عصب را می‌خورد و حس دهان را می‌خورد و زبان و لب، گوشت کنده‌ای می‌شد از من و بیرون من، و بزاق که نمی‌فهمیدم از گوشه‌های لبم می‌ریخت و سنگ در انتهای رودخانه از ریخت می‌افتاد و تمام تن، بیرون می‌ماند از من، در او؛ چه خوشی می‌شد و نشد، تمام شد و حمله‌ی دیگری نیامد و به جاش صدای او را شنیدم می‌گفت دیگر باید بروی، حالاست شوهرم برگردد.  تند خودم را جمع کردم از آنجا بروم، لباسهایم را می‌پوشیدم یادم آمد راه خانه‌ام را بلد نبودم. گفتم برایم تاکسی بگیرد. زنگ زد تاکسی. آمدم بیرون ایستادم توی سرما، کرخت شد صورت و دستم، باد سرد توی گلویم، فلج رفت و تنهایی شد که همیشه بود. تاکسی آمد و سوار شدم و خانه‌ام را گفتم. راننده گفت فلانی را از کجا می‌شناسی؟ گفتم نمی‌شناسم. گفت زنگ زد من آمدم دنبالت. جا خوردم توی خودم گفتم بی‌شعور زنگ زده کسی که می‌شناسدش بیاید دنبال من! گفتم اینجا را بلد نیستم، شهر را بلد نیستم، غریبه و مسافرم، گم شده بودم آن خانم را توی خیابان دیدم خواهش کردم زنگ بزند تاکسی، او هم زد. دیگر حرفی نزدیم. حالا هم می‌خواستم بروم بایستم نزدیک خانه‌ی اما، توی کوچه، داشت که می‌آمد می‌رفتم همین را می‌گفتم.


Friday, April 4, 2014

خضر را بکش (پرولوگ) پنج


                                           «توی خربزه، قلبی می‌تپید.» 
                                                          هانری میشو


پرولوگ:
خضر را بکش
5
(For Athen - with love and squalor)


صدای هوای توش آمد، خرخرِ امیدی که با هوایِ هنوز بیرون ریخت و آبش نشد، نیامد. همان‌وقت دلم تپید و سختی و یبوست همه‌ی آن روزها، یکباره  شد، که می‌خواست بریزد و روده‌هام سخت به هم پیچید. این، فکر کردم لابد، از اضطرار بود و از دلهره بود از آبی که یخ زده بود و چه بی‌وقت بود یخ زدن. دیدم حالا اگر بروم برینم، بوش تا کی بماند و اگر نمی‌رفتم تا کی بتوانم نرفتن، تا کی بتوانم نگه‌ش داشتن. آن‌وقت چیزهای توی روده‌ام، آن همه جانور که به صورت آورده بودم به خیال با خمیر نان و خورده بودم، حجم گرفتند و جان گرفتند به تکان و وول و هولِ بیرون آمدن، بیرون ریختن و این‌بار یکباره، دردم شد به زایمان اردکی و خرگوشی و بره‌ای و یادم افتاد، یکی از همین شب‌ها، خیال گرگی را کباب کرده بودم، خورده بودم. آن شب، توله‌ی خاکستری‌ای را پیش چشم ماده‌گرگی سر بریدم و روی آتش توی زنجموره‌ی مادرِ به زنجیر بسته به درخت، کباب کردم و در چشمهای گرگِ مادر خیره شدم. توی خیالم خیلی طول کشید تا بشود کباب و بوی موی سوخته و گوشتی که تلخ بود، شامه‌ام را پر کرد، می‌خواستم بالا بیاورم و پیش نگاه گرگ ماده، نتوانستم. اگر بالاآوردن‌ام را می‌دید، زجر بیشتر می‌کشید، شاید، که چطور چنین جانوری بزدل، که بو آشوبِ حالش می‌شود، به بندش کشیده و پیش چشم او، پیش نگاه او، توله‌اش را سر بریده. دیدم اگر بالا می‌آوردم، چه خیال می‌کرد از فشار گرسنگی بود کشتن توله‌اش و چه می‌شد برایم بسوزد دلش. ولی از فشار گرسنگی نبود. اصلن گرسنه نبودم. می‌خواستم کاش بفهمد از این که خوردن نمی‌خواستم، خوردن سیری‌آور نه، همه برای تماشای او بود، نه جنون گوشت توله‌اش، نه جنون کشتن توله‌ای، نه هر توله‌ای. توله‌ی او. گوشت توله‌ی او. تن‌اش. خون‌اش. رگ و پی و عصب و دل و پوست و مغز و استخوان توله‌ی او. آن‌وقت دیگر با من حرف می‌زد: چرا من؟ چرا یک گرگ دیگر نه؟ چرا درنده‌ی دیگر نه؟ چرا گرگ؟ چرا من؟
برایم که هیچ گرگ ندیده بودم، عجیب آمد خیره شدن به چشم‌های آشنایی که گردن می‌کشید دندان نشان می‌داد و رهایی نداشت از زندان و زنجیر، ناله می‌کرد و در میان عوعوش، سخن ‌شد. آرام گفتم نمی‌دانم و چنگال در گوشتی که نمی‌خواست بپزد فرو کردم و توی نور آتش به دستهای قرمزم از گرگ چشم دوختم و گفتم: آن درخت، آن درخت که او را بدان بسته بودم، هم هر درختی نبود. سرم را بالا آوردم، نگاهش کردم. و بی‌هوا نفس عمیقی کشیدم، انگار، بی‌هوا، توی برق چشمهای گرگ به یاد وقتهایی افتادم که مادر خانه نبود و از کارش دیر می‌آمد و پدر مجبورم می‌کرد به اتاقم بروم، آن‌وقت می‌آمد چراغ را خاموش می‌کرد و شب به خیری می‌گفت که به زور می‌شنیدم یا خیال می‌کردم شنیده‌ام و جواب می‌دادم و بی‌آنکه در اتاق را ببندد، چون عادت داشتم به مطلق تاریکی و اگر تاره‌ی نوری از هر کجا می‌آمد، آن‌قدر حواسم را می‌خورد تا بالاخره از جایم بلند شوم و بروم ببینم از کجاست و یا فکر می‌کردم آن‌طرفش، آن طرف تار نوری که می‌آمد، شاید چیزی که می‌گذشت، آدمهایی بودند، چیزهایی بودند، جانورهایی بودند که توی خانه‌مان نبود، دنیای دیگری، موجودات دیگری که شبیه هیچ چیز این جایی که می‌شناختم نبود، و من دلم می‌خواست بروم، تماشاشان کنم، حرف بزنم و دوست تازه‌ای، دوستی که نداشتم را از میان آنها پیدا کنم. ولی پدرم هر بار در را باز می‌گذاشت و می‌رفت. آن‌وقت یواشکی، بی‌که او که داشت کتاب یا روزنامه می‌خواند، بفهمد، به اتاق خواب‌شان می‌رفتم، در کمد را باز می‌کردم و صورت توی لباس‌های مادرم فرو می‌کردم نفیس عمیق می‌کشیدم و توی بوش غرق می‌شدم تا بو را، او را، به خوابم ببرم؛ به جاش بوی گوشت و موی گرگ، سوخته، مشامم را پر کرد. ولی درخت تشنه بود. و من درخت را می‌دیدم و چشم گرگ را می‌دیدم، بوی مادر می‌شد که همیشه از ستون‌های بلند می‌آمد به گشودن آغوش و من، گرسنه بودم، پستان‌های به خیسی چسبیده‌ی دختر آن سوتر، دورتر از مکعب، و من گرسنه بودم درست مثل توله‌ی گرگی که تویم جان گرفته بود و گرسنه بود و اردک و خرگوش و بره را تا قلب من می‌درید و آب نمی‌آمد، نمی‌آمد که برانم‌اش گرگی که از رگهایم بالا می‌آمد و پوستم را تسخیر می‌کرد.

آن‌وقت گوشی را برداشتم زنگ بزنم اما بگوید مگر چه کار کنم. ولی اما مرده بود، داشت می‌مرد یا مرده بود. نشستم روی زمین. دیگر نشستم و چشم، نابخود، به سقف خیره شد بر جای دستهایم که آن روز نخستی، کی بود؟، بر سایه‌ی تیره‌ی ستون سقف، مانده بود و جا به پاهام داده بود: انگشتان دست که از پنجه‌های پا بیرون خزیده بود، چسبیده به سقف: نگاری یادگار اشتیاق نخستی، که حالا می‌خواند شادی غمی بزرگ است، کمینِ نامده. و گرگِ توم، ذخیره‌ی آبم را می‌نوشید. دهان به دهان شیشه‌ی ویسکی گذاشتم و جای آب، خواب آمد و تشنگی چشمه‌ای شد که پدرم کنارش، روی صخره‌ای نشسته بود و می‌گفت:
«تو مبلغی، سرچشمه‌ای نیستی»      و من تشنه بودم، سرم را توی آب فرو کردم صدایش را نشنوم و اگرچند می‌شنیدم هم، که شنیدم، که صداش توی آب بود، که خود آب بود و سیرابم نمی‌کرد؛ نمی‌فهمیدم این سرچشمه‌ای یعنی چه. و می‌گفت سرچشمه‌ای آمیزش دارد نه آویزش مبلغ به زود، به نهایی، به رسیدن و جستن و نوشیدن و سیر شدن. که زود راضی می‌شود و زود پیدا می‌کند و زود تمام می‌کند و زود می‌شود غایی، نهایی، این زود را برمی‌دارد جار می‌زند همه را به آن می‌خواند، که آب این‌جاست؛ جارچی‌ست.
و عکس صورت پدرم توی آب، صورت پیرمرد خیاط بود که کنار فرش‌فروشی جعفری، دکان دو زندگی داشت. که در خرابه به عصایش تکیه داده همیشه بود و از پشت عینک ته‌استکانی‌اش مرا می‌پایید و با انگشت ماهی‌ش، همان که ناخنش افتاده بود، بر دسته‌ی عصا ضرب می‌گرفت و منتظر بود. که اگر یک روز رفتیم و خرابه دیگر آنجا نبود، دیواری برایش ساخته بودند، من می‌دانستم هم او ساخته بود، بی که کسی از او خواسته باشد. خرابه‌ای که مال آدمی بود که رفته بود، گریخته بود از انقلاب و اعدام، و دست آخر شهرداری برداشت فضای سبزش کرد، فردای شبی که با تفنگ آمد، سگ توی خرابه را، که دیگر مالک خرابه او بود، و توی شکافی که در گوشه‌ای از آن زمین از نمی‌دانم کدام ساختمانی مانده بود، بچه آورده و لانه کرده بود، کشت و لابد بچه‌هایش را کشت و مردم می‌گفتند شهرداری بود آمد و کشت و چمن کاشت. ولی من می‌دانستم، کار پیرمرد بود و عصاش تفنگ نبود، از چوب خراب بود. همان چوبی که سلیمان ایستاده به آن جان کند به تماشای سپاه جانورهایی که آن همه ستون‌های بلند هیکل را و دیوارهای ستبر هیکل را، به سختی‌ی جان کندن، بالا می‌بردند و نمی‌دانستند سلیمان اینک مرده بود. و من که همیشه منتظر بودم او، خیاط پیر، با عصای خرابش، بیاید و به من اذیت کند و جانم را بگیرد؛ به جای آنکه با توپ سگ را بزنم، که بچه‌ها می‌زدند با توپ و سنگ و هرچه توی خرابه پیدا می‌کردند: شیشه و بطری و آجر، وقت بازی هفت‌سنگ توپ را به او نشانه می‌رفتم، که در کمین آزار من، در کمین کشتن کودکی‌م بود. و حالا، کنار چشمه، روی تخته‌سنگی نشسته بود و صداش توی آب، پدرم بود. نه سیراب می‌شدم، نه می‌توانستم سرم را بیرون آورم از آب و نه صدای پیوسته که می‌گفت سرچشمه‌ای نیستی، خاموشی می‌گرفت. داشتم خفه می‌شدم و هرچه می‌خواستم صورتم را، دهانم را، به هوای نفس بیرون بکشم، نمی‌گذاشت دستی که سرم را توی آب نگه داشته بود و فشار می‌داد و انگشتش ماهیِ مرده‌ای بود. آن‌وقت که داشتم تقلا می‌کردم، دست‌وپازنان و خیس از خواب پریدم:
 دوباره همچون همه شب‌های کودکی و نوجوانی، توی خواب به خودم شاشیده بودم و می‌لرزیدم و انگشت خیاط و سنگینی دست پدرم، هنوز، پشت گردنم را و توی سرم، می‌فشرد. دست به خیسی تازه و داغ شلوارم کشیدم، که اول فکر کرده بودم آب برگشته بود و شیر چون باز مانده، سر رفته بود ریخته بود روی من که همان‌جا کنار شیر نشسته خوابم برده بود. و بعد که بخار از شلوارم بلند شده بود و بوی شاش... خندیدم. یاد آدمی افتادم کشتی‌شکسته توی دریا و غرق شده و این فقط مانده بود و خودش را به معجزه به جزیره‌ای رسانده بود و تا پیدایش کنند، سه روز تمام تشنگی‌اش را به ادرار خودش خوابانده بود. آن‌وقت شلوارم را درآوردم، برای وقت مبادا که اگر آب برنگشت از لوله‌ی یخ‌زده، بچلانم توی لیوان خالی ویسکی. درست مانند آن‌وقتها که می‌پریدم از خواب و خیسی داغ شاش را می‌فهمیدم و پنهانی، بی‌آنکه پدر یا مادرم را بیدار کنم، سلانه، توی حمام می‌رفتم، شلوارم را که به پاهام چسبیده و سنگین بود، می‌کندم می‌چلاندم و برای اینکه نفهمند باز شب شاشیده‌ام، همان‌طور خیس، توی سبد، زیر رخت‌ولباس‌های چرک پنهان می‌کردم و مادرم، که می‌فهمید، اگرچه هیچ‌وقت به رویم نیاورد اما یواشکی شنیده بودم به پدرم می‌گفت این بچه حتمن از یک چیزی می‌ترسد توی خواب و پدرم می‌گفت کون‌گشاد از چه می‌ترسد، جان به جان‌اش کنی نمی‌رود بشاشد پیش از خواب؛ ترسِ چه! هر دو تایشان راست می‌گفتند، ولی هیچ‌کدام نمی‌دانستند من این را چقدر دوست داشتم: این گرمای یکباره‌ای که میان پاهام منتشر می‌شد و گاهی فرداش و تا چندروز می‌سوخت لای پا و کشاله‌ام، همین را دوست داشتم، این سوختن را دوست داشتم.