Wednesday, September 14, 2011

نامه‌های غربت / 13


هنوز زخمه     زبان
                    در
          دهان    مضراب است.
                                     
                             - طالب  


رفیق من؛


آنکه می‌گذارد و می‌رود، به خاطر رفتن - با هر دیگری - نیست که خاین است. چون بر فراز اعتماد تو و امید تو و آرزوی تو می‌ایستد و می‌شاشد، تمام آن لحظات شادی و نشاط با هم بودن را تباه کرده، گلهای خاطره را می‌سوزاند. او توجیه دارد و با آن جهان را متقاعد کرده، و وقتی دیگری و جهان را قاضی کرد، لحظه و ساعت و سالیان خود را گول زده، نهیب‌ درونش را در پستوی وجدانش حبس کرده، صدایش را خفه می‌کند، با این حال او می‌داند، آن صدا می‌ماند. ولی آنکه در می‌ماند، زندگی‌ و روزگارش را تباه دیده، دنبال خود می‌گردد، پیدا نکرده، خشم و کینه‌ای پیدا می‌کند که بزرگ می‌شود، وجودش را چنگ می‌زند و به پیکر هر آرزوی تازه خنجر نشانیده، با دیدن خون مسحور و راضی‌ست. هر روز که چشم می‌گشاید، نفرین کرده، فریاد می‌زند عمر مرا پس بده. ساعتی گذشته، خود را از آن رهانده می‌گوید شاید این همانی‌ست که او خواسته، می‌پرسد عزیزم این زندگی که داری می‌کنی، همان زندگی‌ست که می‌خواستی داشته باشی؟ پس آن را سخت بچسب. و دست به کار نشاندن مهر در جای کینه می‌شود. اگر نتوانست، آن تاریکی‌ست که می‌بلعد و او را در کنار هزار قربانی دیگر نشانده، سپاهی مرگ می‌سازد. با این همه تو باید در جای زندگی نشسته، این همه را چشیده و فراخ‌سینه، منادی روشنی باشی. روزگار بهتر هرگز نخواهد آمد، مگر در ندای تو، روشنای زندگی آنجاست، امید تو آنجاست. یک روز کلاغی را پر می‌دهی، روز دیگر بلبلی را، بال تو پرواز اوست.

آنچه من می‌نویسم، در این جغرافیا، نمایش توست، وحشت تو و آن سگ هاری که ساقهایت را می‌لیسد و با نگاهی افسونت کرده، می‌خواهد هاری‌ش را به رگهای تو بریزد. اما او از تو جدا نیست، میل تو به خیانت و جنایت‌، خود توست. با او مهربان باش. او همانقدر باید فربه باشد که مهرت. چون این جنگ اگر مغلوبه شود، منفعلت کرده، افلیجی می‌ماند. مرگ خیال، سوگ آرزو می‌شود. از تو می‌پرسم آیا می‌خواهی دیگری را بر سر کاری آوری؛ در پای درخت خیال‌ش آبیاری کن، او را به خودش نشان بده. تا او خود را لمس کرده، با خود مهربان شده، دست ببرد. این کار یک عمر است. وقت انفجار بزرگ وقتی‌ست که هرکس مثل تو اندیشید، همین خیال را داشت. آن‌ وقت دنیای دیگری زاده می‌شود.


رفیق تو
امیر حکیمی
چهارده سپتامبر 2011



«این‌که می‌گویند کلمه‌ی ما غنی‌ست، نه محتاج واجب است نه ممکن، به این معنی که محتاج به قبول طرف مقابل نیست و نفوذ این کلمه در حال قبول یا انکار مساوی‌ست، همین‌که طرف مقابل این کلمه را بشنود فورن نفوذ کلمه عمل آمده خواه انکار کند خواه قبول. زیراکه مقصود ما از مخاطب تنها فهمیدن است نه قبول کردن مانند آن نطفه‌ای که در رحم قرار می‌گیرد، در این صورت اگر در رحم انقلاباتی هم پیدا شود ضرری به عالم نطفه نمیزند بلکه لازمه‌ی هر نطفه انقلاب و آشوب در رحم است.»

از کتاب "هشت بهشت"، بخش "دعاوی اهل بیان"
نوشته‌ی میرزا آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی

No comments: