امیر!
امروز با او حرف زدم. فکر کرده بود با تو حرف میزند و آن چیزها را به تو میگوید. - خانه؟ آنجاییست که مرا پنهان کردهای این همه سال. - با او هم از من سکوت کرده بودی؟ توی صدایش یک تردیدی بود از اینکه دیگر نمیداند با کی حرف میزند. اول تو را به یاد آورد یا آخر، نفهمیدم. لرزش داشت و هراس داشت و کمکم جایش را با اعتماد به نفسی دروغین پر کرد، شبیه به خودت. خیلی ساده مرا نمیشناسد. من هم به روی خودم نیاوردم. به جای تو وانمود کردم. نشان دادم که چقدر برایم اهمیت دارد. نگفتم که خیلی وقت پیش به تو گفتهام اشتباه میکنی و آن کارها، آن ایمان بیجاییست به یک توهمی که ساختهی میلیست که انسان چرایش را نمیداند اما تا به زندگی معنایی بدهد، پروبالش میدهد. شاید اگر سالها با این همه کتاب، توی یک اتاق حبسم نکرده بودی، من هم خوشبین بودم. چرا به چیزهایی که برایت میگفتم هرگز فکر نکردی؟ با یک لبخندی که حالا هم روی لب داری، خفهام کردی و نشستهای کنار دریا و میخواهی به یاد آوری. به تو گفته بودم امید هم یکی از همان ساختههاست و تو یک مهربانیی بیدلیل و یک اعتماد بیمنظور را پروردی. عین پسربچهای که هرچه برایش بگویی فلان کار خوبیست و توضیح بدهی و محبت کنی و یا دستور بدهی و تنبیه کنی و هرکار دیگری، باز همانی را میکند در نقطهی مقابلی که برایش گفتهای. بالعکس من اینجا نشستهام و برای فهمیدن اینها احتیاج به هیچ جای دیگری ندارم و نه فقط امروز. کاش به جای آنکه گوشهایت را بگیری و یا فقط به صدای خودت گوش کنی، صدای مرا هم میشنیدی. اگر هرکس بداند پشت آن آدمی که آن خندهها را میزند، یک آدمیست که هرگز نمیخندد، اتفاقی نمیافتد؛ و یک آدمیست که توی دنیای دیگری زندگی میکند. و پشت همهی آدمها هم چنین موجودی زیست میکند.
حالا که از نفرت حرف میزنم، از دستهایت حرف میزنم. روزی که آن وصیتنامهی احمقانه را نوشتی و لای کتابها پنهان کردی. بعد هرچه گشتی پیداش نکردی آتشاش بزنی، آن کار را من کرده بودم و با تو حرف نزدم و تو در را به روی خودت توی اتاق بستی و هرگز خوابت نبرد. ترسیده بودی. فکر کردی میآیند و تو را به جرمی که مرتکب آن بودی، میبرند و بعد همهچیز را مجسم کردی. زندان را مجسم کردی و نردههای انفرادی را و مادری که داغ دارد، و زنی که بیوه شده و دختربچهای که پدرش را تو گرفته بودی. همهی اینها از قوهی خیال تو برمیآید و ترسیدی. آمدی بیرون صدایم کردی، میخواستی با من حرف بزنی؟ - نه. و وقتی توی توالت پیدایم کردی، مرا آن تو حبس کردی و من که نمیدانستم چه پیش آمده، فکر کردم در خراب شده و باز نمیشود، از ترس اینکه مبادا خوابت برده باشد و بیدارت نکرده باشم، همانجا روی زمین سرد سرامیک، خوابیدم. خیلی فکرها همانوقت سراغم آمد برایت بگویم، که اشتباه کردهای. اما از آن روز نادیدهام گرفتی، جوان بودی و مرگ اتفاقی یک نفر دیگر، که بعدن فهمیدم نمرده بود، را به گردن من انداختی. من باید تاوان کار تو را میدادم چون تو فکر کردی بار بچههای یتیماش روی دوشت افتاده و از آن فرار کرده بودی. و از آن روز متصل گریختی. مسئولیت سنگینی دارد و بزرگی و بزرگواری میخواهد. حتا وقتی گفتم آن یارو نمرده و هیچ پیش نیامده و خواستم ماجرا را فراموش کنی؛ بعدن فهمیدم به دیگران گفتهای من توی آن حادثه کشته شدم. اما کسی نمیتواند هیچکس را به جرم رفتن، به بهانهی نماندن، حتا اگر حق داشته باشد، قصاص کند. ولی این اتهام درست بود که چرا نماندی و او را به بیمارستان و درمانگاهی نرساندی. اما برای تمام اینها در خیال یک نفر، هیچ جرمی نیست. اینها را یادت میآید؟ مگر اینها رویا نبود؟ و شبی نبود که با این خیال آشفته، و با خیال چشمهای آن دخترک و پنجههایی که آن مادر داغدیده بر دیوار سلولت میکشید، هراسان و تب کرده از خواب نجهی؛ حالا ده سال گذشته – اما کدام سلول؟ و چرا من؟
عزیزم،
امروز با او حرف زدم و او به تو میخندید که از من حرف زدهای. یعنی به من که فکر میکرد توست، خندید. تو برای این آدمها و برای زندگیی آنها آرزوها داشتی و من هنوز از لابلای حرفهایت میفهمم که داری، و برای خودت. آن کودکی که در تو رشدش متوقف شده، حساب و کتاب نمیداند. توی این آدمها و زندگیها پر از خردهریزهاییست که با واقعیتِ زندگی جور درمیآید، نه با رویاهای تو. توی این واقعیتی که اینها میشناسند، هر قدم شمرده شده و به سمتیست و برای رسیدن به مقصودیست که آن، با مقصود تو هزار فاصله دارد. این آدمهایی که هر کدام مثل تو پر از رازهای تاریک و روشناند و برای خودشان و زندگیهایشان نقشهها و تصمیمها دارند، اگر داشته باشند، ارزنی برای تو احترام و محبت ندارند. تو سادهای و این سادگی به بلاهت تنه میزند؛ و من بدبینم و بدبینیی من از واقعیت جداکردنی نیست. من برای تو ترسیدم و نمیتوانستم جلوی رفتنت را بگیرم. دنیا پر از این آدمهاییست که زندهزنده سلاخیات میکنند. تو برای این بلایی که سرت بیاید زخمیتر و شکنندهتری و من راهی برای مراقبت از تو پیدا نمیکنم مخصوصن که تو اصرار به تجربه داری. از خودت مراقبت میکنی؟ آنقدر عقل به کلهات آمده که از پس این همه برآیی؟ خودت را شناختهای؟ چطور بتوانی بشناسی وقتی از آنها فاصله نگرفته باشی و از آن فاصله، به وضعیت خودت و آنها دقیق نشده باشی؟ به من گفتی به آمدن من احتیاج نداری و خیلی با یقین به خودت این را گفتی و من فقط سرم را پایین انداختم، انگار خواستی حالیام کنی که من هم به یک امیدی هستم. راستی که من هم امیدی دارم، اینکه بازگردی و این تمام امیدواریی من باشد. حتا اگر سرافکنده و ناتوان، ازینکه پیش من بیایی، هیچوقت ترس نداشته باش. این را تنها همین یکبار میگویم، چون وقت خداحافظی دلم نخواست آشفتهات کنم. خجالت نداشته باش که همیشه برای تو یک پدر، یک برادر، یک مادر، یک خواهر و یک دوست اینجا منتظرست. عزیز من! این جاییست که من به آن میگویم خانه، که هرطور بیایی، برایت آغوش داشته باشد.
7 ژوئیه 2010
اس.جی
پینوشت –
تنها
هنگامیکه خاطرهات را میبوسم درمییابم دیریست مردهام
چراکه لبانِ خود را از پیشانییِ خاطرهی تو سردتر مییابم. –
از پیشانیی خاطرهی تو
ای یار!
ای شاخهی جدامانده از من!
- از "غزل بزرگ"، شاملو -
4 comments:
دوست عزیز نوشته ی واقعا زیبایی بود.بیشتر شبیه خوابی بود که من دیده بودم.خاطراتم و...موفق باشید.ا
اين نثري که در قالب اين نامه ها ازت بيرون مي ريزه رو نمي شه واقعا گفت خوب بود نبود خوشم اومد نيومد. وقتي اينقدر خصوصي، موشکافانه و آناليزوار به بررسي بخشهاي عميق يه خاطره، يه آدم، يه تجربه ي مشترک با آدمي ديگر مي نويسي، آدم فقط مي تونه آروم بشينه به پشتي صندلي تکيه بده و توي اين تجربه و اين کلمات و جملات همگون جلو بره.
مي توانم بگويم خوب باشي، آشفتگي رفته باشد و خانه گرم محبت شود
نامه ای که کسی برای خودش نوشته؟؟؟ برای خود گمشده ش؟ شاید!!
http://www.youtube.com/watch?v=UfmrIRtsX00
Post a Comment