"خواست که او را بزند، خویشتن را از زین برداشت، میانِ زره پیش زهارش پیدا شد؛ ترکمانی تیری انداخت، آن جا رسید، وی بر جای بایستاد. "
تاریخ بیهقی
Dies illas, dies irae
به فا *
- به احترام حامد هاتف
باکرهی جنایت !
چگونه میافتد
میهمان زیبا در شکوفهی گوشتات
و
غرق میشود
میسوزد آنجا که میمیرد
در پیالهی آتش
حنجرهی تردش تا بیامرزیش
- او میآید،
خجسته. خجسته. خجسته.
عقابش گشوده
باکره
آن سوی آسمان و دورتر
با چشم برشته
میمیرم که
بمیرم. که بسوزم. گرسنه وَ نور. -
پس شکار میکند
نجات را بر بازو میبندد رگ
دردمست
به زانو میافتد میهمان
زخمبوس
زیبا
وُ میشکفد ... از خرخرهی بریده ... شهد
آنسوتر و آسمان
با گلِ سرد اشک
سور جنون
باکرهی جنایت.
* در اتفاق بلور، کودکِ زناست، به آغوش میکشیش، میگریزی، از آنها، صورتهای بیصورت، تشنهی اویاند، آنها که به امید، نامیرایی، خونش. و تو، پیشپیش، تماماش میکنی، در خودت، تو که جاویدی.
ا.س.ح
دفتر ضلال
21 ژوئن 2011
بیرون از قاب –
اینها، اگر شعر است، هرچه هست، امتداد فکرهاییست چندساله (رجوع کنید به: "پراشهپاشه") به دنبال ساخت که میخواهد وامدار نیما باشد و "حجم" که وامدار "رویا"ست. من از توضیح بیزارم، اما از این یادداشت کوتاه ناگزیرم، چه که شکل اینها، عزیزیم را، حامد هاتف را، مکدر کرده. پس برای رفع آن میگویم: این شکل، متاثر از تقطیع نیست. واقع این است که من از آنچه حامد منظور دارد در تقطیع، سر در نمیآورم. ساختمانی که اینها بر آن میخواهند سوار باشند، مصر است که تصویر در هندسهای ویژوآل قاب گرفته میشود که همان آوا در پی دارد. از طرف دیگر، کامستاندن از هر واحد است، هر واژه که خود ارگانست تا تماشا را بر هر به همه، و از همه به هر، موکد کند. و به خواندن باز است، یعنی محصور به قانون پیشگزاردهی سخت نیست. و از طرفی، این کار تازه هم نیست، پشتی در گذشتهی فارسی دارد و پشت در جاهای دیگر. هیچ ادعا هم ندارد، چون همهی آن بسته به انتزاع من است و نمیخواهد خودش را بقبولاند و نه رد دیگریست.
هاتف شاعریست بیشبهه پرتوان، این جا و آن جا اثر دارد از گذشته و حال و بارها کارهایش در روزنامه و نشریه و سایت چاپ شده و برای خودش دیسیپلین و کلامی دارد. من یک میرزابنویس سادهام که دینم به ادبیات و فرهنگ را با بازسپاری کتاب و شعر و نثر دیگران، ادا میکنم و دینم به التذاذ خودم را در این کارگاه بدون پرده که اغلب مخاطب خصوصی دارد. پس مقایسه از این سوی از نخست، معالفارق است. و از سوی دیگر هم، هر شباهتی، دلالت بر همانی ندارد یعنی اگر من به این شکل رسیدهام، در این رسیدن، نه از همان راه رفتهام و نه اصلن همان را دنبال کردهام. همان من و او، دلدادگیست به دردانهای که تنها دردانهی من و او هم نیست. آنچه برای خودش نوشتهام را اینجا بازمینویسم که
"وضعیت باید وضعیت دلدادگی باشد به زندگی، آنوقت فرم و تکنیک اهمیت پیدا میکند تا آن وضع را رسم کند. سر ارادت ما و آستان حضرت دوست، اگر به واژه بکاهد، بیرحمی و دوروییست که در هرجای تاریخ این فرهنگ ردی دارد. برای همین تا از آن کاهیدن پیش گرفته باشیم، اجرا و فرم زندگی دخیل است."
خود من، تا به این فرم برسم، خیلی بیوفایی کردهام از سر دلدادگی. رنج داده و رنج کشیدهست آدمیزاد، اما از آن چه داده هرگز خلاصی ندارد. چاره هم نیست، دردانه لغزان و رمنده است، رام نمیشود و تا رام شود، آرامت میخواهد. که دلدادگی، یک سر نیست.
امیر حکیمی
No comments:
Post a Comment