"در قعر بحر محبت، جان غریق بود که مجال دم زدن نداشت."
گلستان سعدی
Factum est illud
به فا *
- و احترام صالح ادنانی
پری
اوج میگیرد
آنگاه رخ میگرداند و
میرمد
تن رخشان بال زخمیست
آویخته و شناور که از قلب میروید و
جدا میشود در آن زلال سیاه
کدام چشم بیگانه به غزل: اندوه و تجمل
بالت را در تاریکی
میتراشد و
سقوط
رخشانرخشان
شکافته
تنها جانی
- نه یک چشم -
شرمگین هوس
رسته به رنج از رنج
میداند آواز را
نجات را
پس رخ میگرداند
بیتکان و سخن
و
میافتد
* وآوا: چراکه در تماشا، آزمونیست که آرزو بپرسد – کجای افتادن ایستادی، وقت پرواز؟؛ که هرگز، دانستی، نخواهد شنید.
نفرت، سلام بلندش بود، در بلور، از جانب شکستن.
امیر حکیمی
دفتر ضلال
19 ژوئن 2011
No comments:
Post a Comment