"گلهای گوشتی"
صادق چوبک
مراد وسط خیابان پرجمعیت ایستاد؛ کت خود را کند و به دست زری یراقی داد و با فروش آن، سنگینیی یک مشت پشم و پنبه و قیود دروغیی اجتماعی را از دوش خود برداشت. آزادیی هرگز ندیدهای در خودش حس کرد. قدری دستهایش را حرکت داد، دید مثل اینکه راحتتر و آزادتر شد و بی کت هم میتواند زندگی کند.
اما فکر داشتن ده تومان پول نقد در جیب ساعتیی شلوارش که از فروش آن گیرش آمده بود، شور و میل شدیدی درش بیدار کرده بود. شور و میل عرق خوردن سیر و تریاک کشیدن سیر، که از دیروز تا حالا هیچکدام را لب نزده بود. از زور بیکیفی، اعصابش مثل چوب خشک شده بود. این کیف از تمام احتیاجات و خوشیهای او سر بود. پیش خودش مجسم کرد که چطور بست اول را دوبستی به حقه بچسباند و آن را یکنفس تا آخر بکشد. از این خیال لذتی در خودش حس کرد که اندکی اعصابش تسکین یافت و دنبالهی آن دهندرهی پرصدایی کرد و چشمانش از اشک تر شد – که البته صدای آن در شلوغیی خیابان، قاتی صداهای دیگر شد و از بین رفت. اما نرمی و لذت امیدبخشی در اعصابش باقی گذارد.
مراد در زندگی هیچچیز نداشت. یک مشت استخوان متحرک و یک فهم تند آمیخته با بدبینیی شدید یک رشته معلومات زنگزده که حتا به درد خودش هم نمیخورد، وجود او را تشکیل داده بود. در یک ثانیه هزارجور فکر میکرد و بیآنکه به نتیجهی آنها اهمیت بدهد آنها را عوض میکرد و به یکی دیگر میچسبید.
این آدم وصلهی ناجوری بود که به خشتک گندیدهی اجتماع خورده بود و زیر آن درزمرزها برای خودش وجود داشت – مثل شپش، ولی ابدن زندگی نمیکرد. برای همین بود که بههیچوجه همرنگ و همآهنگ مردم نمیتوانست باشد. خوشیهایش، زجرهایش و فکرهایش با دیگران از زمین تا آسمان فرق داشت. از زجر کشیدن خودش مانند خوشیهایش خوشش میآمد و آن را جزء جدانشدنی زندگیش میدانست. از مردم، حتا بچه شیرخوره بیزار بود. خودش را به تنهایی عادت داده بود. در شلوغترین جاها خود را تنها میدانست و ابدن به اطرافیانش محل نمیگذاشت – هرکس میخواست باشد، مراد نمیدید و نمیخواست ببیند. او دور خودش قشری مثل پوست تخممرغ درست کرده بود و برای خودش آن تو وول میزد.
گاه میشد که تشنجات شدید عصبی به او دست میداد. میدانید، وقتی که احتیاج در خودش حس میکرد خواه ناخواه متوجه اطرافیانش میشد. میدید که همهکس همهچیز دارد، حتا چیزهای زیادی. اما به زودی از فکر خودش مسخرهاش میگرفت و مثل ماری که از خواب بیدار شده باشد سرش را با خونسردی و بیحالی به این طرف و آن طرف حرکت میداد و همهچیز را فراموش میکرد. ننگ و عار و شرف و اخلاق و مذهب و راست و دروغ گفتن و مرتب بودن و به قول خود و مردم اهمیت دادن برایش معنی نداشت. او به هیچچیز، جز به احتیاجات خودش پایبند نبود. حتا آنها هم موقتی بود؛ و چون هریک از آنها رفع میشد به نظرش لوس و احمقانه میآمد. اما باز در موقع خود بندهی آنها بود. آنها را با حرص و بیتابی جستجو میکرد و میل خود را که تسکین میداد به رنج و پشیمانیی قبلی و بعدیی خودش اهمیت نمیداد.
اما حالا او چه کند که از چنگ یهودیی طلبکار که مغازهاش آنطرف خیابان است فرار کند؟ از دور نگاهی به مغازهی یهودی کرد، دید مانند عقابی روی چهارپایه جلو دکان خود نشسته. مراد آنن تکانی خورد و پیش خودش فکر کرد:
"من برام چه فرق میکنه که این جهود پدرسگ جلو چشم مردم یقه منو بچسبه و دو تومنشو بخواد؟ مگه تا حالا صد دفعه بیشتر همین الم شنگه رو راه ننداخته؟ اگه بنا باشه من به یه مشت الاغ اهمیت بدم پس فرق من با اونا چیه؟ اونایی که نمیدونن یه آدمیام مثه خوداشون توشون زندگی میکنه و مثه خوداشون شکم داره، شهوت داره، و هزارجور احتیاج دیگه داره و به رو خودشون نمیارن، و هرکدومشون یه حرم صیغه و عقدی برای خودشون و رفیقاشون ذخیره کردن، سگ کیان که من ازشون واهمه داشته باشم. چه میشه؟ دعوا که شد مردم دورمون جمع میشن. زنا پیش خودشون میگن جوون خوشگلیه، برای بغل خوابی بد نیس. اما یکیشون میاد بگه بریم خونهی ما؟ نمیگه دیگه، منکه کت تنم نیس و چن ماهه حموم نرفتم و شخصیت اجتماعی ندارم و پول ندارم و کسی بابا ننمو نمیشناسه، کی بهم محل میذاره؟ مردا هم لابد میگن آدم لات آسمون جلیه؛ یه خورده فحش و فحشکاری میشه اونا میرن یه طرف، منم میرم یه طرف. اما چیزی که هس من پولمو لازمش دارم. میخوام باش زندگی کنم. حالا که بود و نبود من بسّه به این یه تیکه کاغذه چرا از دسّش بدم؟ برم تریاک سیری بکشم و عرق سیری بخورم و برم خونهی مهین بخوابم... گور پدرش، خودمو قاتی مردم میکنم و میزنم به چاک. این تنگ غروبی کجا اون چشمای کلمکوریش منو میبینه."
یک زن جوان و زیبا، خوش هیکل و شهوتانگیز و اشرافمنش – از آنهاییکه برای امثال مراد در تمام عمر غیرممکن بود که حتا تو دکان لباسشویی به پارچهی لباسش که سر چوبرختی آویزان است دست بزنند – تند از پهلویش گذشت؛ بوی عطر مرفینیی ملایمی به دنبال خودش پخش کرد.
آنن یکی از احتیاجات مراد مثل برق اعصابش را تکان داد. این بو را تا آنجا که ریهاش جا داشت، بالا کشید. دلش راضی نمیشد آن را بیرون بدهد. آنقدر آن بو را در سینهی خود نگاهداشت تا سرفهاش گرفت. بوی عطر زن مثل مرفین به تمام اعصابش جذب شد. عطرش بوی تریاک کباب شدهای که با تنتور قاتی شده باشد میداد. حس کرد مثل این است که پک قایمی به وافور زده، کلهاش گرم شد و در دم میل شدیدی درش بیدار شد. میلی که معلوم نبود از کجا آمده و چه میخواهد. میلی که با حسد و فقر و شهوت و بغلخوابی قاطی بود، اما به هیچکدام به تنهایی تعلق نداشت.
تورفتگیی گودیی کمر و پهنیی ظریف شانه و برجستگیی متناسب مجسمهمانند سرین زن چنان استادانه درست شده بود که فقط ممکن بود یک انسان بتواند به آن خوبی مجسمه درست کند. آن هم مجسمهسازی که سالها در مکان دورافتادهای بیزنی کشیده باشد و بخواهد به دلخواه خود زنی به وجود بیاورد. گلهای خشخاش روی لباس نازک و تنگی که به تنش چسبیده بود، مثل این بود که روی پوست بدنش عکسبرگردان شده بوود. این گلها، با حرکت پاهای لخت خوشتراشاش، تکان جاندار هوسانگیزی میخورد که دل را میلرزاند. هریک از گلها جداگانه حرکتی جلبکنندهو شهوتانگیز داشت که با آدم حرف میزد و دهنکجی میکرد و دنبال خود میکشید و ناامید میکرد. گویی زن لخت بود و این گلهای خونین را با شاخههای تریاکی رنگشان روی گوشت تنش و سرینش و تو گودیهای کمرش با خال کوبیده بودند. آدم دلش میخواست مدتها عقب سرش راه بیفتد و بوی عطر مرفینش را بالا بکشد و به دهن کجی و اخم آن گلهای گوشتیی زنده نگاه کند – گلهایی از گوشت زندهی خوشبو و گرم و نرم. تکان یکنواخت و جاندار سرینش مثل سوپاپ ماشین، این گلها را بالا و پایین میانداخت – یکجا بیشتر، یکجا کمتر، اما در همهجا جاذب و سخنگو و فریبنده و اسیرکننده.
در گودیی کمرش تموجی درست میشد که آدم خیال میکردن این زن دارد رو بند راه میرود و برای تعادل خود گاهی ندانسته لغزشی به سرینش میدهد که نیفتد. اما از این لغزش کرشمه و کششی برمیخاست که دلهره میداد و آدم را اسیر آرزو و زندگی میکرد. دو ساق ترد و شکستنی که از موهای ریز طلایی – مثل مزرعه گندمی که آفتاب شامگاه مرداد بر آن بتابد – پوشیده شده بود، این بالاتنهی کشدار تازیانهای و نازدار را بر خود گرفته بود و میبرد. و این اندام سراپا خواهش و کرشمه، روی دو تکهی چرم گاومیش میخرامید و پوست خشکیدهی حیوان را رو آسفالت خیابان لگدمال میکرد و میسود و میرفت.
مراد در لذت افیون زبونکنندهی زیباییی این زن فرو رفت و از دسترسی نداشتن به او دلش مالش گرفت. پیش خودش فکر کرد: " خوب تیکهایهها. اینارو کیا میگان؟ من نمیدونم اونا چیشون از ما بهتره. اگه اون خداییکه میگن این بذل و بخششهارو اون کرده به دسّم میافتاد میفهمیدم چیکارش کنم. مثه اینکه ما اهل این دنیا نیسیم."
تمام حواسش متوجه گلهای خشخاش بود. مثل اینکه تا آنوقت گلهای خشخاش را ندیده و ناگهان آنها را تشخیص داده بود. با خوشحالیی سادهدلانهای پیش خودش گفت: "تریاک گلشم قشنگه. چقدر خوشرنگن. اما خوب چیزیهها. گل خشخاشا چه خوشگلش کرده."
باز میل شدیدی به کشیدن وافور در خود دید. او یکپارچه خواهش شده بود. میخواست شکاف درون تهیی خود را با بو و موی آن زن و دود چسبنده و سنگین تریاک و رنگ و بوی گلهای خشخاش پر کند.
لحظهای نگاهش از گلهای گوشتی در رفت. اما ناگهان به نظرش رسید که در سایهروشن درختهای خیابان، گوشتهای بدن آن زن فروریخت و تمام گلهای گوشتیی آن متلاشی شد و آن هیکل دلخواه به یک اسکلت گل و گشاد سوراخ سوراخ مضحکی تغییر شکل داد که جلوش شلنگتخته میانداخت و تلوتلو میخورد. دلش زیر و رو شد، خواست بالا بیاورد. خمار بود.
مراد هنوز منگ بود که یهودیی طلبکار شبح او را دید و تشخیص داد و چندبار اسم او را از ته جگر صدا کرد و بعد که دید مراد ایستاد، به یک حرکت خودش را از روی چهارپایه به خیابان پرت کرد. چند ثانیه گذشت و هنوز یهودیی طلبکار از کنار خیابان حرکت نکرده بود؛ زیرا یک شورلت سواری که خیلی تند میرفت سر راه را به او گرفته بود. ناچار صبر کرد. چند لحظهی دیگر گذشت. حوصلهی طلبکار سرآمد و هردم سر جای خود میلولید و منتظر رد شدن شورلت بود. اما نگاهش به مراد بود و چشم موشکورمانند خود را از او برنمیداشت.
مراد در پیادهرو طرف دیگر خیابان ایستاد و با تمام نیرو منتظر مواجهه با آن مغازهچیی لجوج بود. آن عطر مرفینی و سرخیهای تحریککنندهی گلهای خشخاش و تکانهای جاندار و شهوتانگیز آن گلهای گوشتی را فراموش کرد و به جای آنها اسکناس قرمز دوتومانیی بدهیی خودش پیش چشمش سبز شد. پستیی تلخ آزاردهندهای در خود حس کرد. تو سرش میجوشید. تمام آدمهای تو خیابان را دشمن خود میدانست. با خود گفت: "خواهرجنده اگه آسمون بری، زمین بیای یه غاز بهت نمیدم. حالا بیا جلو و ببین... ندارم. دارم، نمیدم!"
شورلت به سرعت گذشت. طلبکار چشم از مراد برنمیگرفت و مثل شکارچیی ماهری که جای افتادن شکار خود را میان علفزاری نشان کند، او را در جمعیت با چشم نشان کرده بود. پیش خودش فکر میکرد: "ذلیلمرده بد مسلمون این دفه دیگه نمیذارم مفت از چنگم دربری. اگه دسم بهت رسید شلوارتو میون خلق از پات میکنم، تا بدونی که مال یعقوب خوردنی نیس..."
اما هنوز طلبکار به میان خیابان نرسیده بود که یک کامیون ده چرخی که آرد بار زده بود به او خورد و او را زیر گرفت؛ و تا صدای چندشآور ترمزش بلند شد و ایستاد، چندمتر جسد او را لای چرخهای کامیون روی زمین کشیده بود. بالاتنهی یعقوب له و لورده شده بود و باقیی بدنش مثل پشم آتشگرفته تو هم کُنجُله شده بود.
مراد که راحت و بیاعتنا دستهایش را توی جیب شلوارش کرده بود و از جایش تکان نمیخورد، نفسی به راحت کشید. بارش سبک شده بود. گویی هیچ اتفاقی نیفتاده بود. طلبکار چون عنکبوتی که زیر پای گوشتالود شتر له شود میان خیابان له شده بود. دیگر ترسی نداشت که از آن خیابان بگذرد. پیش خودش گفت: "دیگه راه باز شد و قرق شکست. به من چه، میخواس ندوه. حالا دیگه دو تومن حلال شد."
دریک چشم به هم زدن انبوه جمعیت اطراف کامیون جمع شد – درست مثل لاشهی خرچسونهی براق و گندهای که مورچه به دورش جمع شود. قیافهها از ترس دیدن مرگ عوض شده بود. کاملن آشکار بود که در زندگیی عادی و بدون دغدغهی ای قیافهها طور دیگر بوده. مردمی که از ترس مرگ و تنهایی خانههای خودشان را ول کرده و به انبوه پر جزر و مد اجتماع پناه آورده بودند، حالا دیگر از زور ترس، دل تو دلشان نبود. مراد پیش خودش فکر میکرد: "چطوره که وختیکه مرغو میکشن و دل و رودههاشو دور میریزن مرغای زنده سر اون رودههای گرم با هم دعواشون میشه تا آخرسر یک کدومشون اونو تکه میزنه و میبره یه جای راحتی میخوره. اما این آدما از مرده خودشون میترسن؟"
کمکم خودش را – همانطور که دستهایش توی جیب شلوارش بود – قاتیی جمعیت کرد. دراین وقت کامیون جلو و عقب زده بود و از روی جسد یعقوب کنار آمده بود. تودهای از خون و استخوان جمجمه که هنوز ریزههای آن به لاستیکهای شکمگندهی آن چسبیده بود رو زمین ولو بود و در جاهاییکه درز سنگها بود فروکش کرده بود و مادهی سفیدرنگ خونآلودی مثل سفیدهتخممرغ عسلی که رگههای خون تویش دلمه شده باشد، قاتیی یک مشت استخوان له شده تو ذوق میزد.
حالت تهوعی به مراد دست داد. دهن درهای کرد و به یاد تریاکش افتاد. یواشیواش خودش را از جمعیت بیرون کشید و راه قهوهخانهی زیرزمین خلوتش را پیش گرفت.
دیگر نا نداشت. دستهایش توی جیب شلوارش بود – شانههایش عقب و سینهاش جلو بود. آهنگ گمی برای خودش سوت میزد. گویی هیچکس به غیر از خودش در خیابان نبود. پاهاش سنگین شده بود. بیداری و حساسیت اذیتکنندهای در اعصاب خود حس میکرد. لحظهای ایستاد و همچنانکه سوت میزد باز به عقب سرش نگاه کرد. پیچ خیابان و جمعیت، کامیون را پوشانده بود. باز راه افتاد.
چشمانش به زمین دوخته بود و پیش خودش فکر میکرد: "خواهرجنده، مثه اینکه تموم رگامو بیرون میکشن."
بعد تف شل لزجی، مثل سفیدهتخممرغ خام، رو آسفالت خیابان انداخت و به فکرش ادامه داد: "خوب جنسی بود؛ اگه آدم اینارو لخت کنه کیف داره..."
به یک قوطیی سیگار گرگان که رو آسفالت خیابان جلو پاش افتاده بود تک پا زد و چون درش باز نشد، خم شد و آنرا از روی زمین برداشت. خالی بود. با غیظ آنرا توی آب کثیفی که مثل مار زخمی، خودش را توی جوی کنار خیابان میکشید انداخت و زیرلب گفت: "مادرجنده! اگه مام تو این ملک شانس داشتیم که روزگارمون ازین بهترا بودش." و همانطور که رویش به طرف جوی خیابان بود و به جعبه سیگار شناور نگاه میکرد، سرش به تنهی درخت چناری خورد: "خواهرتو گاییدم."
راه خودش را تغییر داد و در جمعیت فرو رفت. تنه میزد و تنه میخورد. اما هیچ اهمیت نمیداد. یک بیقیدی و آزادیی خاطری درش پیدا شده بود. سبک شده بود. بازهم تنها بود. مردمیکه از نزدیکش میگذشتند برای او وجود نداشتند. آنها برای خودشان بودند؛ او هم برای خودش بود. نه صدای بوق اتومبیل و نه همهمهی مردم، هیچکدام در گوشش اثر نداشت. او خودش بود و خودش.
زنی از پهلویش گذشت. ناگهان تکانی خورد و سرش را برگردانید. دید همان اندام تازیانهایی نازدار از یک مغازهی خرازیفروشی بیرون آمد و همچنان سرین مواجش با گلهای گوشتی که رو پوست تنش خالکوبی شده بود به او دهنکجی میکرد و همان بوی عطر مرفینی را پشت سر خود پخش میکرد و میگذشت. اما اینبار عطر او بوی پهن و استخوان و جمجمه و مغز لهشده و خون سیاه دلمه شدهی آدمیزاد را میداد.
از مجموعه داستان "خیمهشببازی" چاپ 1369، لسآنجلس
چاپ اول 1324، تهران
2 comments:
اینجا
اینچنین که من زنده ام
مردی در خیابان می گریزد
با صورت هایی در دستش
.
.
.
از دفتر نامه ها
tanx
Post a Comment