Tuesday, November 30, 2010

نامه‌های غربت / 8


 
اس.جی عزیزم !

برایم نمی‌نویسی، از علت‌اش جویا نمی‎شوم. نوزادِ آمده هوایت را عوض کرده. کاش آن‌جا بودم وقتی چشم تازه‌ای باز ‌شد. در آغوشش گرفتی؟ همان دم از خودت پرسیدی او از کجا آمده و یک احساس دردناک فرایت گرفت؟ دیدی چه زلال است آدمی وقتی جانِ کوچکی را – آن‌طور که هیچ شکلی ندارد – در میان می‌گیرد؟ دوستی برایم خبر مرگ مادرش را نوشته. هرچه دست بردم که خطی بنویسم، دستم نرفت و در هوا معلق ماند. هر روز به او فکر می‌کنم و کلمه می‌چینم تا برایش بنویسم و باز هیچ کلامی جان نمی‌گیرد. در برابر آن همه اندوهی که در چند خط یادداشت‌اش بود، دستم خشک و لرزان است. حضور سکوت را پر می‌کند از آرامش نگاه و دست، اما با کدام واژه، قراری به خاطر اندوهش بریزم؟ ولی من این را برگزیده‌ام، و از این فاصله وقتی به تصویرهایی که برایم فرستاده‌ای خیره می‌شوم، کودک، با همه دلتنگی‌م، چراغ امیدی‌ست؛ فقط با من غریبه می‌ماند و شاید غباری دور، اسمی و عکسی. این از خودخواهیِ من‌ است که بخواهم از من با او حرف بزنی هرشب که قرار و خواب ندارد و مرا در خاطره‎ی نوزادی‌ش مقرر کنی. آخر حواسِ من آن‌جاست، مگر این از غیاب کم می‌کند؟ بگو اسمش را به دنبال نام خاله، قدم‌خیر بگذارند، که خوش‌قدمی‌ش اینجا، در احوال من، پیداست و شاید برای همین این‌طور دل‌بسته‌اش شده‌ام که آمدن‌اش با گریز من از دنیای آدم‌ها مصادف شده و با فاصله‌ام از هرکس می‌شناسم که انزوایم را مکرر کرده‌ام. تنها با یک صدا و یک صورت حرف می‌زنم و به "او" دل داده‌، از هرچه غیر از "او"ست بی‌زارم، جانم به جانش بسته‌. سودای خیال‌ش در این هوای سوز، آرام و قراری‌ست که از هر دیگری بریده و انگار هر گذشته با او همیشه پیوند داشته و به انتظار تکریم‌اش ممتد شده؛ و آینده در چشم‌های اوست، چشمه‌ای که از جای پایش می‌جوشد. 

از جای من دخترک را ببوس و برایم بنویس.

امیر
30 نوامبر 2010       


پی‌نوشت –

به کجا منتهی می‌شوی
 ای حدود رها شده
 ای سفر!

از "آبناز" / حمید عرفان

1 comment:

EN said...

ممنونم از تو صدا "
ممنونم"